Shelter 🪐༉

By RealWinko

7.4K 1.2K 1K

⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های‌ آپ: جمعه‌ها ⊹ نویسنده: W... More

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑️️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟑 ️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟎
𝐒𝐮𝐧𝐠𝐡𝐨𝐨𝐧'𝐬 𝐈𝐧𝐭𝐞𝐫𝐯𝐢𝐞𝐰
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟏

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑

98 25 6
By RealWinko

~~

به خاطر دردی که تو گردنش پیچید اخ آرومی گفت و با چشم های بسته مشغول ماساژ دادن گردنش شد.

کمی طول کشید تا یادش بیاد چرا رو یه تخت نرم زیر یه پتوی بزرگ و چسبیده به یه جسم گرم خوابش برده.

با یادآوری اینکه برای مراقبت از سونگهون به خونشون اومده بود و حالا به طرز خجالت آوری کنارش خوابش برده باعث شد دستی که رو گردنش بود از حرکت بایسته و به سرعت چشم هاش رو باز کنه.

و شاید اگه با باز کردن چشمش صورت پسری که برای مراقبت ازش پا به این خونه گذاشته بود رو انقدر نزدیک به خودش نمیدید، راحت تر میتونست موقعیتش رو آنالیز کنه.

با حس کردن نفس هایی که رو لب هاش پخش میشد کمی خودش رو تکون داد و اون موقع بود که متوجه شد نوک بینیش به بینی سونگهون کشیده میشه. به خاطر درک کردن این حجم از نزدیکی آب دهانش رو به سختی قورت داد و کمی خودش رو بالاتر کشید.

نمیتونست بعد از اون خواب شیرین یهو از تخت و از همه مهم تر...جایی که دراز کشیده بود دل بکنه. حالا که فرصتش رو داشت میخواست کمی مثل شخصیت های ترسناک و عجیب غریب فیلم ها به صورت سونگهون تو خواب خیره شه و با خودش فکر کنه.. دقیقا چرا این احساسات رو نسبت بهش داره.

عشق؟ مطمئن نبود..شایدهم ترجیح میداد رو احساسی که ازش فرار میکنه اسمی نذاره.
دستش رو زیر سرش گذاشت و مشغول تماشا کردن چهره ی پسره کناریش شد.

پوست سفیدش رنگ پریده تر از هر زمان دیگه ای به نظر میومد. مژه های بلنده مشکیش، سایه ی محوی رو چشم هاش انداخته بودن.

کمی نگاهش پایین تر اومد. لب های همیشه رنگیه سونگهون به طرز عجیبی سفید و بی روح بودن. بعد از چند بار دوره کردن اجزای صورت پسرمقابلش نگاهش رو به چند تار مویی که رو پیشونیش افتاده بود داد.

" شاید اذیتش بکنن"

زمزمه کرد و با تردید دستش رو جلو برد و اون چند تار مو رو بالا داد و طولی نکشید اونا دوباره به سرجاشون برگشتن.

لبخند کمرنگی به خاطر لجبازی موهاش رو لب های جیک نشست و این بار با جرئت بیشتری دستش رو، رو سطح موهای مشکی رنگ سونگهون کشید.

" I'll spend forever wondering if you knew

This night is flawless, don't you let it go

I'm wonder struck, dancing around all alone

I'll spend forever wondering if you knew I was enchanted to meet you.."

لحظه ای بین زمزمه‌اش وقفه ای انداخت و حرکت دست هاش رو متوقف کرد اما خیال نداشت دستش رو از موهای اون پسر جدا کنه‌.

" Please don't be in love with someone else

Please don't have somebody waiting on you.. "

" داری چی میخونی؟"

زمانی که صدای سونگهون درحالی که چشم هاش هنوز بسته بود به گوشش رسید دستش رو، از موهاش جدا کرد و سرجاش نشست.

" هیچی"

" فکر میکردم فقط یه خوابه"

سونگهون هم به تقلید از جیک از حالت درازکشیده خارج شد و نشست.

" چی؟"

" اینکه اومدی"

جیک بدون نگاه کردن به سونگهون لبخند زد و خواست با کنار زدن پتو از رو تخت بلند شه که انگار سونگهون زیاد از این ایده خوشش نیومد چون مچ دست جیک رو گرفت و مانعش شد.

" سردمه..این زیر گرمه..اگه بلند شی باز سردم میشه"

زمانی که با نگاه پرسوال جیک رو به رو شد تند تند جمله هاش رو پشت سرهم ردیف کرد.

و جیک که انگار موضوع مهمی براش یادآوری شده باشه دستش رو، رو پیشونی سونگهون گذاشت.
زمانی که داشت سعی میکرد با دستش حرارت بدن سونگهون رو چک کنه نگاه منتظره سونگهون بهش دوخته شده بود.

" اگه تب سنج داشتیم راحت تر میتونستیم تشخیص بدیم ولی خب مشخصه هنوز یکم تب داری"

دستش رو از پیشونی سونگهون جدا کرد و این بار بدون توجه به خواسته ی اون پتورو کنار زد و از رو تخت بلند شد.

" باید غذا هم بخوری"

" نه"

" سوال نپرسیدم گفتم باید!"

قبل از اینکه سونگهون بتونه جوابی بهش بده چند تقه به در اتاق زده شد و کسی که پشت در بود بدون اینکه منتظر صدایی از داخل اتاق باشه در رو باز کرد و وارد شد.

زمانی که اجوما با سینی غذایی که ازش بخار بلند میشد وارد اتاق شد، جیک نگاه تشکر امیزی بهش انداخت و درجواب لبخندی از پیرزن دریافت کرد.

" سوپ برای سونگهون و این مرغ سوخاری که خودم شخصا برات درست کردم جیک عزیزم"

بعد از گذاشتن سینی رو میز کنار تخت گفت و مشغول جمع کردن ظرف هایی که از قبل داخل اتاق بودن شد.

" یکم پیش اومدم ببینم سونگهون در چه حاله..متوجه شدم جفتتون کنارهم خوابتون برده و دلم نیومد بیدارتون کنم غذارو برگردوندم که بعدا باز گرم کنم و براتون بیارم پس الان برای خوردنش وقت تلف نکنین"

جیک که اماده ی تشکر به خاطر غذاها شده بود با شنیدن حرف های آجوما سرجاش خشکش زد و از خجالت لب هاش رو محکم روهم فشرد.

" م..من ممنونم"

جیک با لکنتی که به خاطرش خودش رو زیرلب لعنت فرستاد گفت و خنده ی رو اعصاب سونگهون از چشمش دورنموند.

پیرزن که دیگه کاری تو اتاق نداشت با مطمئن شدن از اینکه اون دونفر چیزی نیاز ندارن از اتاق خارج شد.

با خارج شدن پیرزن جیک دوباره روی تخت نشست و سینی غذارو رو پای سونگهون گذاشت و با دستش اشاره زد که شروع کنه. خودش هم بشقابی که آجوما جداگانه براش آورده بود رو رو پاش گذاشت و ران سوخاری شده ای رو تو دستش گرفت و همون لحظه متوجه شد سونگهون بی حرف به بشقاب مرغ سوخاری نگاه میکنه.

" فکرشم نکن باید سوپتو بخوری"

" من سوپ دوست ندارم"

سونگهون به طرز رو اعصابی بی منطق و لجباز شده بود و این باعث میشد جیک بخواد لپش رو از دو طرف بکشه و غذارو تو حلقش بریزه. سونگهون واقعا از سوپ متنفر بود اما نگاه جیک به طرز ترسناکی جدی شده بود و این باعث شد سونگهون بی حرف قاشق رو برداره و تو کاسه بچرخونه.

" با چرخوندن قاشق تو کاسه از حجم سوپ کم نمیشه"

سونگهون بی حرف یه قاشق از سوپ خورد.

" خوبه؟"

جیک درحالی که گاز بزرگی از مرغ تو دستش میزد سرش رو تکون داد.

" دیگه اونجوری نگام نکن"

" چطوری؟"

با زبونش تیکه های غذارو از دور لب هاش جمع کرد و پرسید.

" نمیدونم..ترسناک شدی اون مهربونی همیشگی تو چشم‌هات نبود"

جیک با شنیدن حرف سونگهون به سختی جلوی خنده‌اش رو گرفت و برای تایید فقط سرش رو تکون داد.

شخصیت سونگهون داخل این خونه خیلی جدید تر و ناشناخته تر از سونگهونی که تو مدرسه یا اون بیرون میدید بود.

زمانی که مشغول خوردن غذاهاشون بودن سونگهون سوال هایی راجع به کلاس ها و اتفاق های تو مدرسه و کارهایی که جیک تو این چند روزی که همدیگه رو ندیده بودن انجام داده بود پرسید و جیک با حوصله براش چیزهایی که نیاز میدید باید بدونه رو تعریف میکرد.

بعد از اتمام غذاهاشون جیک قرص هایی که سونگهون باید میخورد رو کف دستش گذاشت و همراه با لیوان ابی بهش داد.

لباس های سونگهون عرق کرده بودن این برای سونگهونی که همیشه اتوکشیده مرتب بود و بوی ادکلنش تو کلاس میپیچید کمی خجالت اور به نظر میومد حتی کنار نزدیک ترین دوستش!

اما جیک هم خیال نداشت جلوی اصرار های سونگهون برای دوش گرفتنش کوتاه بیاد پس حوله ی خیس و لباس های جدیدی اورد تا غر زدن های سونگهون بالاخره به پایان برسه.

زمانی که سونگهون مشغول عوض کردن لباس هاش بود جیک کنجکاوانه از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن داخل اتاق کرد و همزمان جاهایی که براش جذاب به نظر میرسیدن رو رصد میکرد.

اون بین نگاهش به عکس سه نفره ی خودشون که درست یه کپی از اون، رو دیوار خونه ی خودش و جی زده شده بود افتاد و باعث به وجود اومدن لبخندی رو لب هاش شد.

زمانی که جلوی قفسه های کتاب سونگهون قرار گرفت با دیدن حجم زیادی از کتاب هایی که منظم و دسته بندی شده کنارهم چیده شده بودن چشم هاش برق زد.

به خاطر هیجانی که بهش وارد شده بود لب هاش رو، گاز گرفت و شروع کرد به برداشتن رندوم کتاب ها و بعد از نگاه سرسری که بهشون مینداخت همونطور که بودن سرجاشون برمیگردوند‌. اخرین کتابی که توجهش رو جلب کرده بود رو از طبقه ی دوم برداشت و باز کرد و زمانی که بوی کاغذ به مشامش رسید نفس عمیقی کشید و بینیش رو به برگه های اون کتاب نزدیک کرد.

اگه قرار بود لذت زندگی رو تو یه جمله توصیف کنه اون قطعا بوی تازه ی برگه های کتاب بود.
برای بار دوم نفس عمیقی کشید و با دوباره فاصله دادن کتاب از صورتش مشغول ورق زدن شد. نمیتونست حدس بزنه کتاب چه موضوعی داره اما بعد از نگاه کلی که بهش انداخت متوجه ی ادبیات و نوشتار منحصر به فرد اون کتاب شد.

انقدر غرق کتاب و قفسه ی کتاب های سونگهون شده بود که به طور کل حضورش رو تو اتاق فراموش کرده بود. زمانی که حس کرد هیچ صدای خش خشی که حاصل عوض کردن لباس ها بود از پشت سرش نمیاد کتاب رو بست و سمت سونگهونی که تا یکم پیش بهش پشت کرده بود برگشت و با برگشتنش متوجه شد تمام مدت سونگهون از پشت نگاهش میکرده و کارهاش رو زیرنظر گرفته بوده.

" حتی یه دونه یادداشتم لای کتاب‌هات نیست"

" از اینکه برگه ای لای کتابام باشه خوشم نمیاد"

جیک همونطور که کتاب رو تو دستش گرفته بود هومی گفت و رو تخت نشست.

" ساعت چنده؟"

" نه و نیم"

جیک با نگاه کردن به ساعت مچیش جواب سونگهونی که به خاطر قرص ها و مریضیش خواب‌الود و بی‌حال به نظر میومد رو داد.

" خوبه هنوز وقت داریم"

سونگهون خمیازه ای کشید و درحالی که به تاج تخت تکیه میداد پتوش رو، رو پاهاش انداخت.

" برای؟"

" اینکه برام کتاب بخونی"

لب های جیک برای جواب دادن به سونگهون از هم فاصله گرفت اما همون لحظه گوشی سونگهون زنگ خورد و مانع حرف زدنش شد.

به جاش گوشی سونگهون رو، از رو میز برداشت و به دستش داد. به خاطر دیدن اسم سونو رو صفحه ی گوشی نمیدونست باید از اتاق بیرون بره یا همونجا بشینه و خودش رو با چیزی مشغول کنه.

یه جورایی ترجیح میداد از راه حل دوم استفاده کنه و با دیدن کتابی که هنوز رو پاهاش بود احساس راحتی بیشتری کرد و با باز کردنش بی هدف مشغول ورق زدن و تظاهر به خوندنش شد.

" هی"

" همه چی خوبه. تو چی؟حال تو بهتر شده؟"

" عذاب وجدانت وقتی خودت هم سرما خوردی بی دلیله فقط مراقب خودت باش خب؟"

" جیک هم پیش منه مراقبمه پس نگران نباش"

جیک صدای سونو رو نمیشنید و متوجه نشد به سونگهون چی گفت که باعث شد لحظه ای مکث کنه.

" هنوز تصمیم نگرفته که شبو بمونه یا نه"

جیک هنوزهم تصمیم داشت خودش رو بی تفاوت نشون بده پس بدون اینکه ثانیه ای سرش رو بلند کنه رفت صفحه ی بعد.

" تو نگران خودت باش و خوب استراحت کن با جی هم صبح حرف زدم وضعیتش بهتر از منو توعه"

سونگهون و سونو کمی دیگه باهم حرف زدن و این بار جیک جدی تصمیم گرفت مکالمه ی اون دونفر رو نادیده بگیره و انقدر تو اینکار موفق شده بود که حتی متوجه ی تموم شدن مکالمشون نشد.

بعد از پایان تماسشون سونگهون کمی تو سکوت با گوشیش کار کرد و پیام هایی که از صبح نتونسته بود چک کنه رو چک کرد و بعد از انجام کارهاش گوشی رو گوشه ای انداخت و به جیکی که با شونه های افتاده غرق کتاب تو دستش شده بود نگاه کرد.

" برام بخونش"

جیک با تردید سرش رو بالا اورد و نگاهش کرد.
سونگهون کل روز رو هیچ کتابی نخونده و این برای اون یعنی فاجعه! خب اون یه جورایی حس میکرد نصف بدن دردش با کتاب خوندن حل میشه.

" من تاحالا برای کسی کتاب نخوندم. مطمئن نیستم بتونم خوب انجامش بدم"

" خب من میشم اولین نفری که اینکارو براش میکنی"

سونگهون گفت و به کتاب تو دست جیک اشاره کرد. جیک کمی تحت فشار بود، از داخل گوشت لبشو گاز گرفت و سرش رو تکون داد و صفحه ی اول کتاب رو باز کرد.

زمانی که شروع کرد به خوندن خط به خط کتاب متوجه ی لرزش صداش شد.

اون از این لرزش متنفر بود، از اینکه جلوی سونگهون فقط برای خوندن یه کتاب ساده انقد دست پاچه شده.

" برای هر رنجی مرزی وجود دارد که رنج را تنها تا بدانجا راه است.
پس از آن یا پایان فرا میرسد و یا رنج دگرگون میشود و رنگ زندگی به خود میگیرد.

این دگرگونی هرچند میتواند دردآور باشد، اما در این حال، رنج به منزله‌ی امید و زندگیست.."

قصد نداشت حتی برای یک ثانیه سرش رو بلند کنه و چهره ی پسر مقابلش رو ببینه.

متوجه نشد تو صفحه ی چندم کتاب بود که دیگه لرزش صداش رو حس نمیکرد.
به طرز عجیبی محو نوشته ای که درحال خوندنش بود شده بود و این باعث میشه دیگه به چیز دیگه ای فکر نکنه.

هنوز هم بدنش به اون اضطراب واکنش نشون میداد و کف دست هاش مرطوب شده بود و برای اینکه رطوبت دست‌هاش کتاب رو خراب نکنه از گوشه ی برگه میگرفت و ورق میزد.

داشت به اخر فصل اول کتاب نزدیک میشد و قصد داشت خواندن کتاب رو تا همین جا نگه داره و امیدوار بود سونگهون اصراری برای ادمه دادن نکنه.

" عشق در اینجا نیست که ما را شاد و مسرور کند. من بر این باور هستم که عشق موجود است تا به ما نشان دهد به چه‌ اندازه‌ می‌توانیم طاقت بیاوریم "

چندثانیه به خط اخری که خونده بود خیره شد.
"منم میخوام طاقت بیارم" بدون به زبون اوردن کلمه ای گفت و سرش رو بلند کرد و زمانی که با نگاه سونگهون مواجه شد لبخند محوی زد.

" فکر میکنم بهتره بقیش رو وقتی خودت خوب شدی بخونی"

جیک کتاب رو بست و زمانی که سونگهون سرش رو برای تایید تکون داد نفسی از سر آسودگی کشید.

" صدات قشنگه"

لبخندی که رو لب های جیک نشسته بود به آرومی محو و نگاهش به جلد کتاب خشک شد.

" حرف بدی زدم؟"

جیک با شنیدن صدای سونگهون متوجه شد مدت زیادی رو سکوت کرده.

" نه فقط..انتظارش رو نداشتم و خب..."

" ممنونم"

به نرمی پلک زد و با کشیدن آستین لباسش رو انگشت هاش سعی کرد خجالت کشیدنش رو پنهان کنه.
با کشیده شدن استینش ساعت مچیش زیر لباس برآمده شد و به جیک یادآوری کرد که به ساعت نگاه کنه.
سونگهون که کتاب رو از رو پای جیک برداشته بود و ورق میزد با فهمیدن اینکه جیک به ساعت نگاه میکنه دست از ورق زدن برداشت.

" هون فکر کنم وقتشه برگردم خو...چرا اونجوری نگام میکنی؟"

" من فکر کردم قراره شبو اینجا بمونی"

سونگهون با نگاه بی حوصله ای کتاب رو پایین تخت گذاشت.

" اوه نه امشب رو نمیتونم اینجا بمونم"

نمیدونست مریضیه سونگهون باعث شده تا خوندن احساساتش برای جیک راحت تر باشه یا همونطور که فکر میکرد واقعا رفتار سونگهون تو خونه عوض شده بود چون اون به سرعت متوجه ی نگاه ناامید سونگهون شد.

" اها"

" حتی لباس و کتابام هم نیاوردم"

جیک با قیافه ی درمونده ای چندبار پلک زد.

" میفهمم"

جیک سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد تا لباساش‌رو بپوشه.

" ولی صبح میتونستی با راننده بری دم خونت و اماده شی"

همونطور که به پتوی رو پاش خیره شده بود گفت و جیک با شنیدن دوباره ی صدای سونگهون کاپشنی که قصد پوشیدنش داشت رو بی حرکت تو دستش نگه داشت.
جیک نمیدونست سونگهون کی وقت کرده تبدیل به این پسر بچه ای که رو تخت نشسته و تو چشم هاش نگاه نمیکنه بشه اما اون فشار عجیبی رو تو نوک انگشتاش حس میکرد تا به سمت لپای سونگهون برن و با تمام قدرت اونار بکشن.

" باشه..میمونم"

لبخندی که داشت رو لب های سونگهون شکل میگرفت از چشم های جیک دور نموند اما چون از اخلاق سونگهون خبر داشت خودش رو به اون راه زد و سینی غذاهارو برداشت تا به آجوما تحویل بده.
بعد از اینکه به طبقه ی پایین رفت و سینی غذارو به آشپزخونه برد از اون پیرزن و دو دختری که همراهش بودن تشکری کرد و دوباره از پله ها بالا رفت.
زمانی که وارد اتاق شد سونگهونی رو دید که تلویزیون جلوی تختش رو روشن کرده و بی حوصله کانال هارو بالا پایین میکنه.

" حوصله ی هیچی رو ندارم"

با دیدن جیک جلوی در همونطور که به صفحه ی جلوش نگاه میکرد گفت.
بین کانال عوض کردن ها لحظه ای رو کانالی مکث کرد و این باعث‌شد جیک انگشتش رو سمت تلویزیون بگیره.

" این فیلم خوبیه"

سونگهون همونطور از لیوان آبی که جیک براش پر کرده بود مینوشید با ضربه زدن به روی تخت جیک رو به نشستن و فیلم دیدن کنار خودش دعوت کرد.

و خب زمانی که مشغول دیدن فیلم شدن سونگهون به این ایمان آورد که سلیقه ی جیک تو انتخاب فیلم هیچوقت ردخور نداره. جفتشون تا اخرین دقیقه ی فیلم محو شده بودن و حتی اون بین باهم تبادل نظر راجع به بازیگرها و روند داستان میکردن.

" ولی به نظرم همیشه فیلم و بازیگری جنیفر لارنس تو یه لول دیگه ای بوده و هست"

" سلیقه هامون تو انتخاب بازیگر زن واقعا متفاوته"

سونگهون با نیشخند گفت و تلویزیون رو که داشت اسم بازیگرهارو نشون میداد خاموش کرد.

" یعنی تو از جنیفر لارنس خوشت نمیاد؟"

" نه اینکه خوشم نیاد...ترجیحم بازیگرای دیگه ای هستن"

جیک که از نشستن زیاد خسته شده بود دراز کشید و سرشو رو پالشت پرت کرد.

" واقعا زیباییش قابل مقایسه نیست. چطور متوجهش نیستی"

زمانی که جوابی از سونگهون دریافت نکرد سرش رو به سمتش برگردوند.

" تو همچین استایلی رو میپسندی؟"

سونگهون درحالی که به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود و گردنش رو میخاروند پرسید.

" آ..آره یه جورایی"

با سوال یهویی سونگهون آب دهنش رو پرسروصدا قورت داد.

" هومم"

سونگهون دیگه مکالمه رو ادامه نداد و به جاش مثل جیک رو تخت دراز کشید.
جفتشون تو سکوت به سقف اتاق زل زده بودن و اینجوری به نظر میومد که حرفی برای گفتن ندارن اما...جیک سوالی تو ذهنش داشت که مطمئن نبود باید بپرسه یا نه.

اما درهرصورت باید از وضعیت " بهترین" دوستش باخبر میشد.

" اوضاع با سونو خوب پیش میره؟"

" مطمئن نیستم..فکر کنم اره"

" چرا فکر کنی؟ به نظر میاد اونم ازت خوشش اومده"

" اینطور فکر میکنی؟"

سونگهون به سمت جیک برگشت و پرسید.

" آره"

و جیک همچنان به سقف خیره شده بوده.

" برگرد سمت من"

جیک بدون اینکه‌کامل سمت سونگهون برگرده فقط سرش رو به سمتش برگردوند و منتظر نگاهش کرد.

" چرا"

" وقتی راجع به یه چیز مهم حرف میزنیم ترجیح میدم به جای نگاه کردن به دیوار به خودت نگاه کنم"

جیک بدون هیچ عکس العملی فقط  نگاهش رو، رو تک تک اجزای صورت سونگهون میچرخوند.

" دیروقته"

بالاخره به حرف اومد و قبل از اینکه سونگهون چیزی بگه خودش ادامه داد.

" من فردا مدرسه دارم..نباید خواب بمونم"

سونگهون نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلمه ای پتوی بزرگش رو رو خودش و جیک کشید.

" از پس فردا میتونیم بازم تو مدرسه باهم وقت بگذرونیم"

" اره...سونو و جی هم قطعا خوشحال میشن"

جیک گفت و با پشت کردن به سونگهون یه جورایی اعلام کرد که وقت خوابه.

" تو چی؟"

سونگهون واقعا با چه فکری این سوال احمقانه رو پرسیده بود.

" قبل از پرسیدن یه سری سوالا فک کن هون..اگه از وقت گذروندن باهات خوشحال نمیشدم اینجا نبودم"

جیک جواب داد و امیدوار بود سونگهون این مکالمه رو ادامه نده چون نمیدونست ممکنه به کجا کشیده شه.
خب جیک اون شب یه جورایی خوش شانس بود چون سونگهون تصمیم گرفت سکوت کنه و به جاش دستش رو برای چندثانیه به پشت موهای جیک بکشه و نوازشش کنه.

جیک خوشحال بود زمانی که دست سونگهون لای موهاش کشیده شد بهش پشت کرده بود و اون نمیتونست صورتش و چشم های بسته شده از حس خوبی که دریافت کرده بود رو ببینه.

این یه جورایی باعث شد جیک خواب راحت تری داشته باشه..
سونگهون کمی به جسم پسری که نفس های آرومش به لطف نور ماه قابل تشخیص بود نگاه کرد‌ و درنهایت با کشیدن پتو تا روی سینه‌اش چشم هاش رو بست و خودش رو به دست خواب سپرد.

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 20.1K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
282K 18K 22
"you might not be my lover, but you still belong to me" "crazy, you don't even love me but you want to claim me as yours? have you lost your mind jeo...
246K 8.8K 99
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
962K 22K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.