Shelter 🪐༉

RealWinko tarafından

7.4K 1.2K 1K

⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های‌ آپ: جمعه‌ها ⊹ نویسنده: W... Daha Fazla

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑️️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟑 ️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟎
𝐒𝐮𝐧𝐠𝐡𝐨𝐨𝐧'𝐬 𝐈𝐧𝐭𝐞𝐫𝐯𝐢𝐞𝐰
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟏

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎

91 24 1
RealWinko tarafından

" جیک"

جی سوار ماشین شده بود و جیک با شنیدن صدای سونگهون یکی از پاهاش رو که داخل ماشین گذاشته بود رو دوباره رو زمین گذاشت.

"چیزی شده؟"

"با جی میری امروز؟"

نگاه جیک به سونویی که پشت سر سونگهون ایستاده بود و نفس نفس میزد افتاد.

" فقط یکم میخوایم باهم درس بخونیم"

"فکر کردم امروز رو باهم برمیگردیم"

"منم فکر کردم امروز با سونو برمیگردی"

باز هم چشم های جیک گرفتار نگاه سونگهون شده بودن و همه چیز محو و مه آلود به نظر میرسید...نمیدونست این خاصیت چشم های سونگهونه یا مشکل از چشم های خودشه.

"درواقع پیشنهاد من رو رد کرد تا با تو برگرده ولی...هون حالا میتونی با من بیای نه؟"

نگاه سونگهون برای لحظه ای رنگ باخت اما هنوز هم چشم های جیک رو مورد هدف نگاه خیرهاش قرار داده بود.

"آره..بریم"

" هون"

جیک زمزمه کرد و نگاه سونگهون از چشم های جیک گرفته شد.

"جی منتظرته"

گفت و سونویی رو که با لبخند برای جیک دست تکون میداد رو به سمت ماشینی که فاصله ی زیادی باهاشون نداشت همراهی کرد.
جیک حس کرد نباید جی و اون مرد کت شلواری که بدون هیچ اعتراضی منتظرش ایستاده بود رو سرپا نگهداره پس سوار ماشین شد و این بار جی ای رو که با راه افتادن ماشین از پنجره به بیرون خیره شده بود رو به حال خودش رها کرد.

گوشیش رو از زیپ کولهاش بیرون کشید و تو صفحه ی چت خودش و سونگهون رفت و چشمش به آخرین پیامی که تو صفحه چتشون بود افتاد..عکس از جزوه و جواب های شیمی که خودش برای سونگهون فرستاده بود و استیکر قلب سونگهون.

انگشت هاش رو با فاصله از کیبورد نگه داشته بود اما میدونست درنهایت نیاز داره پیامی به سونگهون بفرسته.

گاز محکمی از لب پایینش گرفت و به انگشت هاش اجازه ی تایپ کردن داد.

" من واقعا فکر میکردم قراره با سونو برگردی"

سند کرد و امیدوار برای دیدن دوتا تیک کنار پیامش به گوشیش خیره شد اما انگار سونگهون خیال چک کردن پیام هاش رو نداشت.

زمانی که از دیده شدن پیامش ناامید شد گوشیش رو قفل کرد و به جای قبلیش برگردوند.

ماشین به محوطه ی خونه ی بزرگ و ویلایی رسید و جیک همراه با جی از ماشین پیاده شد.

قبلا چندین بار با سونگهون به خونه ی جی اومده بودن و میدونست مادرش چقدر آدم مشغول اما دوست داشتنیه.

و مطمئن بود تو این تایم مادر جی تو شرکته و درحال حاضر فقط خودشون دونفر تو اون خونه ی بزرگ و مجلل حضور دارن.

طبق عادت همیشگیش دنبال جی راه افتاد و وارد اتاقش شدن.

جی با تلفن مخصوص اتاقش به آشپزخونه ی خونشون زنگ و زد و درخواست کرد شام رو حاضر کنن و بلافاصله یک دست لباس راحتی برای جیک رو تخت گذاشت.

و جیک خیلی داشت تلاش میکرد صبور باشه و جی رو به حرف نگیره..

لباس هایی که جی براش گذاشته بود رو پوشید و رو تخت نشست و لباس پوشیدن جی رو نگاه کرد.

" لباس پوشیدن من برات جذابه؟"

جی بدون نگاه کردن به جیک درحالی که بند شلوارش رو دور کمرش سفت میکرد پرسید.

"بدنت خیلی سفیده...و خب- "

جیک با خنده رو تخت دراز کشید و درحالی که دستش رو زیر سرش قرار میداد جوابش رو داد.

" ادامه نده"

لبخند جیک عمیق تر شد و با دستش ضربه ای روی تخت زد.

" بیا اینجا باید حرف بزنیم"

جی میدونست نمیتونه مقاومت کنه پس به جای کلنجار رفتن با جیک روی تخت نشست اما خیال نداشت شروع کننده باشه.

" میتونی بهم بگی چرا انقدر این چند روز جی نبودی؟"

"من میخواستم راجعبهش باهاتون حرف بزنم اما سونگهون با درس های خودش و جدیدا درس دادن به سونو درگیر شده و تو..این روزها به طرز عجیبی عصبی تر شدی و داری خودت رو تو درس خوندن غرق میکنی و شاید برات جالب باشه جیک..من حتی نمیدونم تو، تو این چند روز چطور تونستی متوجه ی وضعیت من بشی."

" من.."

"من متوجهم که توهم مشکلات خودت رو داری و باری که رو دوشته کمتر از مال من و سونگهون نیست حتی بیشتره...اما جیک من فهمیدم که وابسته به افکار و تصمیم هاتونم..چون همیشه این شما بودین که به افکارم نظم میدادین و به نگرانیام پایان.

تو همیشه تو هر موقعیتی منو به خونهات راه دادی، زمانی که نیاز داشتم از همهکس و همه چیز فرار کنم تو و سونگهون کنارم بودین تا بهم اجازه ی دور شدن از آدم های اطرافم رو بدین.

اینکه این مدت به خاطر دیواری که دور خودت کشیده بودی نمیتونستم باهات حرف بزنم، تنهایی هندل کردن این وضعیت رو برام سخت تر کرده بود."

"حق باتوعه.. اینکه یه جورایی ما سه تا همیشه تو یک نقطه به هم وصل میشیم چیز انکار نشدنیه و اینجوری غافل شدن از همدیگه آزار دهندهس..اما جی، حتی اگه منو تو سونگهون تو این مدت نتونستیم باهم حرف بزنیم یا وقت بگذرونیم دلیلش فقط مشغله های شخصی هرکدوممون بوده نه فراموش کردن هم..تو هروقت نیاز داشتی حرف بزنی تصمیم بگیری یا هرچیز دیگه ای که فکرش رو میکنی میتونی باهامون درمیون بذاری..همونطور که همیشه انجامش میدیم...هممون"

"آره، همین بوده..همیشه همین بوده اما شاید برای اینکه باز هم حضور نحسش رو زندگیم سایه انداخته من مغزم برای فکر کردن از کار افتاده بود"

" چی؟"

"اون برگشته"

جی گفت و چشم های جیک به خاطر تحلیل حرف جی درشت شد.

" داری میگی اینجا داره زندگی میکنه؟؟"

جیک از حالت درازکش خارج شد و رو به روی جی نشست.

" معلومه که این اجازه رو بهش نمیدم!"

جیک تو سکوت سرش رو تکون داد.

"یکشنبه ی هفته ی پیش بود..از مدرسه رسیدم خونه دیدم مادرم تو ساعتی که نباید تو خونهس و با استرس جلوی در منتظرمه...آره اون مرد با وقاحت تمام رو مبل نشسته بود و منتظر بود تا با من ملاقات کنه."

" باهاش حرف زدی؟"

"نمیخواستم اما میدونی جیک دیدم حیفه..خیلی حیفه همه ی حرف هایی که تو این چند سال تو دلم مونده بود رو تو صورتش نکوبم...نمیتونستم حالا که خودش اومده همه ی حس های بدی که به ما داده رو تو صورتش بالا نیارم...و وقتی قیافه ی ناامید و شونه های لرزونش رو دیدم خوشحال شدم.

بهش اطمینان دادم هیچوقت قرار نیست به عنوان پدرم قبولش کنم و تو زندگیم بهش نیاز ندارم..و بهتره برگرده به جایی که پر از آدم های شبیه به خودشن.

نمیدونم چقدر تونستم روش تاثیر بذارم اما از اون روز تا الان دیگه ندیدمش"

جیک خواست چیزی بگه که با کوبیده شدن دستی به در اتاق جی ساکت شد.

جی اجازه ی ورود داد و طولی نکشید که مادر جی تو چهارچوب در ظاهر شد.

" جیکِ عزیزم اینجاست"

جیک از جاش بلند شد و منتظر موند مادر جی مثل همیشه آغوش گرمش رو بهش تقدیم کنه.

و زمانی که دست های مادر جی رو کمرش کشیده شد لبخندی که نمیدونست کی رو لب هاش نشسته عمیق تر شد.

"من چی؟"

" امروز فقط جیک"

مادر جی با صدای آرومی گفت و دستش رو لابهلای موهای جیک فرو کرد.

"من گشنمه"

جفتشون میدونستن این شروع غر زدن های جیه و حقیقتا هیچکدومشون دوست نداشتن تو وضعیتی که جی با غر زدن هاش براشون میسازه گیر بیوفتن.

"پس من تا برم لباسهام رو عوض کنم شما برین سر میز"

و جیک و جی وقت رو تلف نکردن و بعد از پایین رفتن از پله ها مستقیم به میزی که به خاطر غذاها بخار از روش بلند میشد نزدیک شدن.

اون شب برای جیک شب گرمی بود..شاید برای همراهی جی پا به این خونه گذاشته بود اما انگار جایی ته قلبش خودش هم به اینکه تو این جمع دونفره قرار بگیره نیاز داشت.

مادر جی از دور آدم عبوس و سختگیری به نظر میرسید اما از نزدیک شاید بشه گفت شباهت زیادی به فرشته ها داشت.

اون به جی اهمیت زیادی میداد و یه جورایی کل زندگیش رو وقف پسرش کرده بود و جیک همیشه حسرت این رابطه ی زیبا و شیرین رو میخورد.

درست برعکس رابطه ای که خودش با مادرش داشت.

" جی تو مدرسه دردسر درست نمیکنه که؟"

جیک با لبخند نگاهی به جی که به مادرش چشم غره میرفت انداخت.

"نه.. حتی مدتی میشه مجبورش میکنم تو تایم های استراحتمون باهام درس بخونه"

" آه جیک چقدر خوشحالم تو کنار این پسرهی سر به هوایی"

"کی گفته اون کنار منه..درواقع من کنار اونم وگرنه با این اخلاقش کسی نزدیکش نمیشه که"

" ساکت!!"

جیک لبش رو گاز گرفت و با هم زدن سوپ تو کاسهاش سعی کرد به خاطر حرص تو صدای جی و جوابی که مادرش بهش داده بود نخنده.

بعد از تموم کردن شامشون کنارهم تو سالن فیلم نشستن و از هات چاکلتی که مادر جی اختصاصی براشون درست کرده بود لذت بردن.

زمانی که خمیازه کشیدن ها شروع شد مادر جی شب بخیر گفت و بعد از بوسیدن سرهاشون به اتاقش رفت تا استراحت کنه.

و جی و جیک که از فیلم دیدن خسته شده بودن به اتاق خواب جی برگشتن.

" مامانم واقعا دوستت داره"

" منم دوسش دارم"

جیک رو تخت دونفره ی جی دراز کشید و پتو رو، رو خودش انداخت.

"باشه ولی جفتتون مال منین"

جی با صدای جدی گفت و بعد از خاموش کردن چراغ وارد تخت شد.

" اگه دوباره برگرده چیکار میکنی؟"

جیک بی مقدمه پرسید.

" دیگه حرفی ندارم که باهاش بزنم"

" حتی نمیخوای به حرفهاش گوش بدی؟"

" نمیخوام"

جیک سرش رو به سمت جی برگردند..شاید میخواست سعی کنه تو تاریکی واقعیت رو از تو چشم های جی بخونه و طولی نکشید که جی حرفش رو تصحیح کرد.

"نمیدونم..راستش اونروز بهم گفت نیومده که زندگیمون رو خراب کنه...یه بار اینکار رو کرده و هنوز داره به خاطرش زجر میکشه. نمیدونم چقدر از حرف های اون روزش حقیقت داره ولی بهم گفت برای دیدن من اومده بوده و ازم خواست قبل برگشتنش یه بار به حرف هاش گوش بدم"

"جی، تو شاید از فرصت دادن بهش پشیمون بشی ولی من عقیده دارم با گوش دادن به حرف هاش کمی از اون حس سنگینی که داری کم میشه ولی بازهم درنهایت تصمیم نهایی با خودته."

جی پتو رو تا زیر چونهاش بالا کشید و تو سکوت به سقف اتاق زل زده بود.

" باشه"

گفت و بلافاصله بعد از شب بخیر آرومی به جیک پشت کرد.

جیک لبخندی زد و با یادآوری چیزی گوشیش رو که قبل از شام از کولهاش خارج کرده بود رو روشن کرد.

با روشن شدن صفحه ی گوشی و دیدن اسم سونگهون حس کرد ضربان قلبش به طور ناگهانی بالا رفته.

صفحه ی چت رو باز کرد و به پیامی که داده بود و جوابی که از سونگهون دریافت کرده بود نگاه کرد.

" من واقعا فکر میکردم قراره با سونو برگردی"

"من قرار نبود با سونو برگردم اما انگار تو یه قرار دیگه با جی گذاشته بودی"

با دیدن جواب سونگهون پتو رو، رو سرش کشید و مشغول تایپ کردن شد.

"جی حالش خوب نبود و نیاز به حرف زدن داشت"

" جی فقط نیاز به حرف زدن با تو داشت؟؟"

سونگهون برعکس غروب وقت رو از دست نمیداد و با سرعت پیام جیک رو سین میزد و جواب میداد.

جیک متوجه شده بود که چرا حس بدی به سونگهون دست داده و بهش حق میداد.

"نه فقط امروز من ناراحتش کردم و به بهونه ی اون باهاش اومدم خونشون تا باهم حرف بزنیم و بفهمم مشکل جی چیه"

" تو رفتی خونه ی جی؟؟"

کمی به پیامی که سونگهون فرستاده بود نگاه کرد.

چرا به این قسمت از پیامش واکنش نشون داده بود؟

" آره"

سونگهون پیامش رو خوند. جیک منتظر جوابی یا حرفی از سمت سونگهون بود اما اون انگار حرف دیگه ای نداشت.

زمانی که دید سونگهون خیال جواب دادن نداره باز هم خودش تایپ کرد.

" چیشد؟"

" هیچی مراقبش باش.."

و این بار جیک بود که بدون هیچ جوابی به پیامی که از طرف سونگهون فرستاده شده بود زل زد.

"باشه"

" شب بخیر"

" شب بخیر هون"

جیک گوشی رو قفل کرد و رو میز گذاشت.

این روزا رابطه ی خودش و سونگهون تبدیل به کویری شده بود که هرچقدر سعی میکردن از ماسه ی مشکلات بینشون فرار کنن بیشتر توش فرو میرفتن.
~~

" تو بهم یه قولی داده بودی"

با شنیدن صدای جی نگاهش رو از کتاب تو دستش گرفت.

"قول؟"

"که با من بیای کادویی که برای لیهون خریدم رو بهش بدم"

جیک بدون توجه به سروصدایی که دانش آموز ها ایجاد کرده بودن دوباره نگاهش رو به نوشته های کتابش دوخت.

" من قولی بهت ندادم"

"دادی"

ملچ مولوچ جی زمانی که سرش رو به جیک نزدیک کرده بود و نگاه کنجکاوش رو به کتاب تو دستش دوخته بود بیشتر شد.

" کی؟"

جی سرش رو از جیکی که ناراضی بهش نگاه میکرد دور کرد و گاز دیگه از ساندویچش زد.

" روزی که چهارتایی رفتیم سینما"

جیک تازه متوجه شد جی داره راجع به کدوم قول حرف میزنه..با بدبختی چشم هاش رو محکم بست.

" ناراضی به نظر میای"

جی با نگاه بیخیالی درحالی که سعی میکرد با زبونش باقی مونده ی محتویات ساندویچش رو از کنار لپ هاش جمع کنه گفت و جیک با چیزی شبیه به لبخند که بیشتر انقباض عضلات صورت از شدت حرص به نظر میومد به جی نزدیک شد و کتابش رو تو سرش کوبید.

" اخ... عوضی"

جی خودش رو کنار کشید و رو دورترین نقطه از نیمکت نشست و مشغول ماساژ دادن سرش شد.

" بیا اینجا"

" نمیخوام"

جی ترسیده باسنش رو لبه ی نیمکت کشید.

" گفتم بیا وگرنه من میام"

جیک درحالی که خودش رو به سمت جی میکشید گاز دیگه ای از باقی مونده ی نون تو دستش زد.

جیک دستش رو بالا برد و جی ترسیده با دستش سرش رو گرفت.

اما با نشستن دست جیک لای موهاش چشم هاش رو که ناخواسته بسته بود باز کرد و صاف نشست.

"مثل بچه ها غذا میخوری..کل موهات پر از خرده های نون شده"

جیک درحالی که هنوز درحال جدا کردن نون از لای موهای جی بود زمزمه کرد و نگاه جی به صورت دوستش خیره شده بود.

" میدونی الان چه اتفاقی باید رخ میداد؟"

جیک اخرین تیکه رو هم از روموهای جی جدا کرد و به پشتی نیمکت تکیه داد.

" چی؟"

"من صدای ضربان قلبمو میشنیدم و بووووم عشق رخ میداد"

جیک درحالی که کتابش رو دوباره باز میکرد با انگشتش شقیقه ی جی رو که بازهم با فاصله ی غیرقابل قبولی بهش نزدیک شده بود رو به عقب هول داد.

"لطفا شبا به جای دیدن دراماهای مسخره یکم درس بخون..کم کم حس میکنم مخت به خاطر استفاده نکردن ازش داره کپک میزنه"

جی بدون اهمیت دادن به حرفای جیک سرش رو، رو شونهاش گذاشت.

" اگه اینبارهم قبولم نکنه چیکار کنم؟"

" ولش کن"

" نمیتونم"

"چرا؟"

جیک لپش رو، رو موهای پسر کناریش گذاشت و به رو به روش خیره شد.

" من بدون احساساتم نسبت بهش خوشحال نیستم."

سرش رو از رو شونه ی جیک برداشت و صداش این بار برخلاف چند ثانیه پیش خوشحال نبود.

" این فقط یه تلقینه جی"

"نیست...من واقعا از هیجانی که فکر کردن بهش، بهم میده راضیم"

" هومم"

با صدایی که پایان تایم استراحت و شروع کلاس هارو اعلام میکرد مکالمشون به پایان رسید و بی حرف از رو نیمکت بلند شدن تا به کلاس برن.

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

632K 32K 60
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
1M 25.5K 24
Yn a strong girl but gets nervous in-front of his arranged husband. Jungkook feared and arrogant mafia but is stuck with a girl. Will they make it t...
91.6K 3.1K 52
"𝐓𝐫𝐮𝐭𝐡, 𝐝𝐚𝐫𝐞, 𝐬𝐩𝐢𝐧 𝐛𝐨𝐭𝐭𝐥𝐞𝐬 𝐘𝐨𝐮 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐡𝐨𝐰 𝐭𝐨 𝐛𝐚𝐥𝐥, 𝐈 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐀𝐫𝐢𝐬𝐭𝐨𝐭𝐥𝐞" 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 Caitlin Clark fa...
474K 14.5K 98
Theresa Murphy, singer-songwriter and rising film star, best friends with Conan Gray and Olivia Rodrigo. Charles Leclerc, Formula 1 driver for Ferrar...