Shelter 🪐༉

By RealWinko

7.4K 1.2K 1K

⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های‌ آپ: جمعه‌ها ⊹ نویسنده: W... More

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑️️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟑 ️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟎
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒️️𝟒
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟓
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟔
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟕
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟖
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟗
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟎
𝐒𝐮𝐧𝐠𝐡𝐨𝐨𝐧'𝐬 𝐈𝐧𝐭𝐞𝐫𝐯𝐢𝐞𝐰
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟏

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖

97 24 1
By RealWinko

با صدای کوبیده شدن چیزی به پنجره از خواب بیدار شد.

با چشم هایی نیمه باز که به خاطر روشناییه روز و آفتابی که درحال تابیدن بود دست سونگهون که رو سینه‌ش سنگینی میکرد رو با احتیاط کنار زد و از جاش بلند شد.

و وقتی قیافه ی کیوت و احمقانه ی پرنده هارو پشت شیشه دید که سرشون رو به چپ و راست حرکت میدادن و انگار دنبال چیزی میگشتن لبخندی زد و به سمت خمیر نون هایی که از قبل براشون ریز ریز کرده بود و به خاطر اتفاقات دیشب فراموش کرده بود پشت پنجره بریزه رفت.

ظرف مخصوصی که تکه های خمیری نون داخلش گلوله شده بود رو برداشت و کنار پنجره نشست و با احتیاط بازش کرد.

"بیاین بخورین..همیشه فکر میکردم انقدر خنگین که یادتون میره غذایی که براتون میریزم رو بخورین ولی حالا یه روز که نریختم بهتون برخورده؟"

جیک با لبخند و صدای آرومی با پرنده هایی که بی توجه بهش غذایی که براشون ریخته شده بود رو نوک میزدن صحبت میکرد.

کمی پیششون نشست و غذا خوردنشون رو تماشا کرد بعد از اینکه از تموم شدن نون مطمئن شد پنجره رو بست و بعد از شستن صورتش لباسش رو عوض کرد تا ایندفعه به شکم های گرسنه ی خودشون برسه.

سوپ داغ رو تو دستش جا به جا کرد و وارد فروشگاهی که فاصله ی زیادی با خونش نداشت شد.

باید برای صبحانه ی خودشون هم یه فکری میکرد.

بی هدف بین قفسه ها راه میرفت و چیزهایی که حس میکرد ممکنه لازمش بشه رو برمیداشت.

بعد اینکه از انتخاب مواد غذاییش مطمئن شد به سمت یخچال رفت تا چند بطری شیر برداره و وقت رو برای خونه رفتن تلف نکنه.

اما با نزدیک شدنش به یخچال چهره ی آشنایی رو دید که به در شیشه ایه یخچال تکیه کرده و مشغول نوشیدن چیزی شبیه به آبمیوه‌س.

" خوشمزه‌س؟"

جیک پرسید و با خوش گذرونی به پسری که حالا متوجه ی حضورش شده بود و به سرعت تکیه‌اش رو از در شیشه ایه پشتش گرفت نگاه کرد.

" تو اینجا چیکار میکنی؟"

جیک سبد تو دستش رو جلو عقب کرد تا توجه هیسونگ بهش جلب شه.

" معلوم نیست؟"

""اوه درسته..من وقتی از خواب بیدار میشم طول میکشه تا همه قسمتای مغزم لود بشه"

" این وقت صبح فقط اومدی اینجا تا آبمیوه بخوری؟"

جیک درحالی که در یخچال رو باز میکرد چند بطری شیر ازش برداشت و به سبد خرید هاش اضافه کرد.

"آره راستش امروز صبح فهمیدم یخچالم خالی شده و حوصله ی خرید کلی هم نداشتم واس همین ترجیح دادم فعلا بیام اینجا...البته یادم نیست راه رو چطوری طی کردم و چطوری رسیدم اینجا و اینو خوردم...تو یکی میخوای؟"

هیسونگ با چشم های پف کرده ای که اون رو شبیه پسر بچه ها کرده بود بطری خالی تو دستش رو نشون داد.

" نه ممنون..همین حالا هم کلی دیرم شده"

" مگه کاری داری؟"

جیک وسایلش رو، رو میز گذاشت تا دختر جوون پشت میز حساب کنه و هیسونگ هم بی هدف به دنبالش راه افتاده بود.

"آره بچه ها دیشب خونه ی من خوابیدن و الان باید برم واسشون صبحونه درست کنم"

" خوشبحال بچه هات"

هیسونگ درحالی که دستش رو تو جیب گرم‌کنش فرو کرده بود و چشم های خوابالودش رو به زمین دوخته بود زمزمه کرد.

جیک به خاطر حالت هیسونگ لب هاش رو گاز گرفت تا نخنده و درنهایت وقتی فروشنده پلاستیک خرید هاش رو به دستش تحویل داد جیک مچ دست هیسونگ رو گرفت و اون رو همراه خودش به بیرون از فروشگاه کشید.

" میتونی صبحونه رو همراه ما بخوری"

" واقعا میتونم؟"

هیسونگ ناگهان سرش رو به سمت جیک برگردوند و با صدایی که حالا هشیارتر شده بود گفت.

" آره..حالا یکی از این پلاستیک‌هارو بگیر تا سرعتمون بره بالا."

جیک میدونست تنهایی چه مزه ای داره...درواقع این تنها طعمی بود که زیاد تو زندگیش چشیده بود و حالا نه ازش بدش میومد و نه دوستش داشت..اما گاهی میدونست همین مزه ی بی رنگ و خنثی بعضی روزها به طرز دردناکی به تلخی میزنه و تو هرچقدر تلاش کنی اون تلخی رو از بین ببری تا زمانی که روزت به پایان نرسه دست از سرت برنمیداره.

جیک حس میکرد هیسونگ هم داره اون تلخی رو مزه میکنه و صادقانه..با اینکه چیزی از زندگی پسر کناریش نمیدونست و مدت زیادی از آشناییشون نمیگذشت، میخواست مانعش بشه.

" دیروز بعده رفتن من تعداد مشتریا چطور بود؟"

جیک که از سکوت بینشون خسته شده بود پرسید.

"زیاد نبودن...ولی نمیدونم چرا انقدر خسته شدم. وقتی رسیدم خونه شام‌هم نخوردم مستقیم رفتم تو تخت"

هیسونگ درحالی که به خاطر خمیازه دستش رو جلوی دهنش گرفته بود نامفهوم برای جیک توضیح داد.

" خوبه که امروز میتونی استراحت کنی"

" اره..خوبه"

مکالمه‌تموم شده بود و ایندفعه جیک هم ترجیح داد سکوت کنه تا اینکه به دم در خونه رسیدن‌.

جیک درحالی رمز در خونه‌ش رو وارد میکرد دستش رو دراز کرد تا پلاستیک تو دست هیسونگ رو از دستش بگیره.

"من میارم"

هیسونگ دستش رو عقب کشید و پشت سر جیک وارد خونه ای که تو سکوت فرو رفته بود شد.

بعد از دراوردن کفش هاش جیک دمپایی های مخصوصی رو براش جفت کرد و هیسونگ بی حرف اون هارو پوشید.                    
 زمانی که پشت سر جیک از سالن اصلی رد میشد تا به جایی که حدس میزد آشپزخونه‌س برسه نگاه کنجکاوی به کل خونه انداخت.

دونفر لا‌به‌لای پتو پیچیده شده بودن و صدای نفس های منظمشون خبر از خواب عمیقشون میداد.

با وارد شدنش به آشپزخونه پلاستیک ها رو، رو میز گذاشت تا جیک کارش رو شروع کنه.

" تا صبحونه رو آماده کنم نظرت با یه قهوه چیه؟"

" عالی"

هیسونگ صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست.

جیک قهوه رو آماده کرد و بعد از جوش اومدنش ماگی رو جلوی هیسونگ گذاشت و بعد از شستن پرتقال های تازه ای که خریده بود مشغول درست کردن آب پرتقال و گرم کردن سوپ شد.

" تو مثل مامان خونه رفتار میکنی"

هیسونگ درحالی که تک تک حرکات جیک رو زیرنظر گرفته بود گفت.

"راستش بین اینا تنها کسی که میتونه این نقش رو داشته باشه منم"

" حدس میزدم"

هیسونگ با لبخند به جیکی که سخت مشغول آماده کردن رولت تخم مرغ و برنج بود خیره شد.

طوری که رو برش دادن رولت تمرکز کرده بود و موهایی که به خاطر بلند شدنشون جلوی دیدش رو گرفته بود و همش با تکون دادن سرش سعی میکرد اون هارو کنار بزنه باعث میشد هیسونگ از دیدن صحنه ی رو‌به‌روش لذت ببره.

" کمک نمیخوای"

هیسونگ با همون لبخند و نگاه سنگینش پرسید.

" کمک بزرگی میکنی اگه بهم اینجوری خیره نشی"

جیک شعله ی گاز رو کم کرد و درحالی که سعی میکرد گره ی پیشبندش رو که وسط کار باز شده بود، ببنده جواب هیسونگ رو داد.

" اذیتت میکنه؟"

"خودت اذیتت نمیشی یکی که نمیدونی داره چه فکری راجع به طرز آشپزی کردنت میکنه بهت اینجوری موشکافانه خیره شه؟"

"اولا بیا نزدیک من برات ببندمش تا گره کور نزدی...دوما داشتم به اینکه چقدر واس کاری که داری میکنی وقت میذاری و چه دوست خوبی هستی فکر میکردم."

جیک که با شنیدن قسمت اول حرف هیسونگ نزدیکش شده بود با پشت کردن بهش اجازه داده بود تو گره زدن بند پیشبند بهش کمک کنه با رسیدن به قسمت دوم حرفش خجالت زده نگاهش رو به دیوار رو به روش دوخت و خوشحال بود هیسونگ اون لحظه قیافش رو نمیبینه.

"به هرحال من خوشم میاد وقتی یکی داره آشپزی میکنه بهش نگاه کنم توهم باید باهاش کنار بیای"

"تو قرار نیست هر روز آشپزی کردن منو ببینی که بخوام باهاش کنار بیام هیونگ"

جیک نمایشی و برای پنهان کردن خجالتش چند بار به جلوی پیشبندش دست کشید و گفت.

بعد از مطمئن شدن از گرم شدن سوپ سونو اون رو تو کاسه ای ریخت و تو سینی که رولت تخم مرغ و ابمیوه و کمی برنج توش بود گذاشت.

" من اینو ببرم واس سونو بعدش میام میز‌ رو بچینیم"

هیسونگ بی حرف سری تکون داد و جیک بعد از برداشتن سینی به سمت اتاقش راه افتاد.

با وارد شدن به اتاق و دیدن سونویی که در آرامش خوابیده لبخند کمرنگی زد.

احتمالا سونو قرار بود سردرد بدی رو امروز تجربه کنه و به دوش آب گرمی نیاز داشت اما قبل از اون باید صبحانه‌ش رو میخورد پس جیک سینی به دست کنار سونو رو تخت نشست و سعی کرد بدون ترسوندنش بیدارش کنه.

" سونو..بیدارشو"

وقتی جوابی نگرفت سینی رو، رو میز کنار تخت گذاشت و کمی سرش رو به سمت سونو خم کرد.

" سونویا بیدار شو باید صبحونه بخوری"

سونو دماغش رو مثل بچه گربه ای که کسی مزاحمش شده جمع کرد و شقیقه‌اش رو خاروند.

" ولم کن مامان امروز مدرسه نمیرم"

جیک با مامان خطاب شدن چشم غره ای به سونویی که همچنان مسته خواب بود رفت و اینبار دستش رو سمت یقه‌ی سونو برد و با تمام قدرتش بلندش کرد و نفهمید دقیقا چطوری دست سونو بالا اومد و سمت چپ صورتش نشست فقط زمانی که سوزشی رو تو صورتش حس کرد جفتشون با بهت به هم خیره شدن.

" جیک"

سونو با بهت به کف دستش و همزمان صورت جیک که رد انگشت هاش روش افتاده بود نگاه کرد.

جیک نمیدونست به خاطر وضع بیدار شدن سونو بخنده یا به خاطر سیلی خوردنش عصبانی باشه‌‌.

درهرصورت بالاخره از بهت دراومد و دستش رو، رو صورتش که مطمئن بود قرمز شده گذاشت.

" خدای من متاسفم"

سونو داشت به سمت صورت جیک میومد که جیک دستش رو جلوی صورت سونو بالا آورد تا متوقفش کنه.

"نمیخواد...فقط شبا قبل خواب لطفا دستاتو ببند تا هرکی میاد بیدارت کنه رو نزنی"

جیک این بار دستش رو برداشت و با صورتی که یه طرفش سرخ شده بود و برای کسی که این صحنه رو میدید منظره ی خنده داری رو ساخته بود سینی رو میز رو، رو پاهای سونو گذاشت و بهش یادآوری کرد که کامل باید بخورتشون.

و سونویی که از شوک سیلی زدن جیک حتی یادش رفته بود چه سردرد وحشتناکی داره سرش رو برای اطاعت از پسر مقابلش تند تند تکون داد.

جیک درحالی که با دستش صورتش رو پوشونده بود وارد آشپزخونه شد و متوجه شد هیسونگ میز رو منظم و کامل چیده.

هیسونگ آخرین قاشق رو هم داخل کاسه گذاشت و وقتی متوجه ی حضور جیک شد سرش رو با لبخند سمتش برگردوند..

اما با دیدن جیکی که دستش رو، رو لپش گذاشته بود و به میز خیره شده بود لبخند از رو لب‌هاش محو شد.                     
"چرا صورتت رو گرفتی"                                        
یه قدم به جیک نزدیک شد و جیک بیخیال دستش رو از رو صورتش برداشت.

" دست سونو واقعا سنگینه"

جیک گفت و به سمت کمپرسی که همیشه آماده تو فریزرش داشت رفت...ترجیح میداد تا قبل از صدا زدن جی و سونگهون کمی از قرمزی صورتش کم کنه.

" چرا بهت سیلی زد؟"

هیسونگ که هنوز نفهمیده بود ماجرا چیه با بهت پرسید و به جیکی که داخل فریزر دنبال چیزی میگشت نزدیک شد.

"داشت خواب میدید احتمالا...البته تقصیر خودمم هست میخواستم مثلا نترسونمش ولی یه لحظه جوگیر شدم مثل گانگسترا از یقش گرفتم تا بیدار شه"

جیک بالاخره چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد و درحالی که با خنده چیزی که اتفاق افتاده بود رو برای هیسونگ تعریف میکرد در یخچال رو بست.

هیسونگ که همزمان هم به خاطر طرز تعریف کردن جیک خنده‌اش گرفته بود هم برای قرمزی صورت جیک که حالا کمرنگ تر از اولش شده بود نگران بود دستش رو سمت مچ جیک برد و اون رو محکم تو دست خودش قفل کرد.

جیک گیج به هیسونگی که مچ دستش رو گرفته بود نگاه کرد.

"اونقدر قرمز نیست که نیاز به کمپرس داشته باشه اینجوری بدترش میکنی دستکاریش نکن تا کامل از رو صورتت محو شه."

جیک که به خاطر نزدیک بودن هیسونگ کمی معذب شده بود نگاهش رو به پشت سر هیسونگ دوخت و درحالی که تلاش میکرد مچش رو آزاد کنه سرش رو تکون داد.

"پسر خوب"

هیسونگ با لبخند مچ دست جیک رو رها کرد و دست به سینه به اینکه موفق شده خجالت‌زده‌ش کنه نگاه کرد.

" فکر کنم باید پیشبندتم دربیاری"

جیک که کمپرس رو سرجاش گذاشته بود دستش رو سمت گره ای که هیسونگ زده بود برد تا بازش کنه...اما نمیدونست هیسونگ اون دوتا بند رو چطوری گره زده بود که جیک به هیچ عنوان توانایی باز کردنش رو نداشت.

" نظرت چیه بدی خودم بازش کنم"

هیسونگ که هنوز هم دست به سینه ایستاده بود و به تلاش جیک نگاه میکرد قدمی عقب رفت و به جیک پیشنهاد داد.

جیک مردد بود...اول میخواست پیشنهاد هیسونگ رو رد کنه و بگه خودش از پسش میاد اما زمانی که نگاهش به وضعیت خودش افتاد فهمید قبول نکردن کمک هیسونگ یه جورایی احمقانه‌ به نظرمیاد و دلیلی برای رد کردنش نداره.

اینبار سرش رو بالا آورد و بی حرف به هیسونگی که منتظرش بود نگاه کرد و بالاخره بهش نزدیک شد و درحالی که سعی میکرد نگاه خیره ی هیسونگ رو نادیده بگیره بهش پشت کرد.

دست های هیسونگ بالا اومد و از پهلوهای جیک رد شد درواقع اون داشت سعی میکرد بند های بلندی که اضافه‌اش رو جلو گره زده بود رو باز کنه اما جیک نمیدونست اینکه دست های هیسونگ انقدر طولانی به پهلوهاش کشیده شده تصادفیه یا نه.

" میدونی جیک...نباید این گره رو به دست هرکسی بسپری"

بندهارو عقب کشید تا گره ی رو کمر جیک رو باز کنه.

"چرا؟"

جیک سرش رو برگردوند و درحالی که نیم رخش به سمت هیسونگ بود پرسید.

"چون ممکنه کسی که اینکار رو برات میکنه گره رو طوری تنظیم کرده باشه که خودت توانایی باز کردنش رو به تنهایی نداشته باشی و مجبور بشی باز ازش کمک بگیری"

هیسونگ درحالی که سرش رو به نیم رخ جیک نزدیک کرده بود زمزمه کرد و همزمان بند های پیشبند رو محکم کشید.

با کشیده شدن بند های پیشبند جیک هم به عقب کشیده شد و فاصله ی بینشون کمتر شد.

کف دست های جیک دقیقا از زمانی که هیسونگ اون سوال رو ازش پرسید شروع کرده بود به عرق کردن..اون داشت سعی میکرد وضعیتی که توش قرار گرفته رو تحلیل کنه...

هیسونگ سعی کرده بود باهاش لاس بزنه؟ یا فقط یه شوخی احمقانه از پسر عجیبی که به تازگی باهاش آشنا شده بود.

" صبح بخیر"

با شنیدن صدایی سر جفتشون به ورودی آشپزخونه دوخته شد.

سونگهون با موهای پریشون به چارچوب در تکیه داده بود و با چشم های خمار و بی حسش به دوفردی که تو آشپزخونه بودن نگاه میکرد.

"میخواستم الان بیام بیدارت کنم تو بشین شروع کن...تا من برم جی رو صدا کنم"

جیک از هیسونگ فاصله گرفت و پیشبند رو از سرش درآورد و همزمان جواب سونگهون رو داد.

"آه راستی...سونگهون این هیسونگه همکار و دوست جدیدم امروز صبحانه رو باهم میخوریم"

جیک بدون توجه به اینکه سونگهون رو به هیسونگ معرفی نکرده از آشپزخونه خارج شد و به سمت جی‌ای که با دهن باز خوابیده بود رفت.

" دیدم"

سونگهون جواب جیک رو بعد از رفتنش داد و بدون توجه به هیسونگی که زیرنظرش گرفته بود بدون حرف اضافه ای روی یکی از صندلی ها نشست و بعد از برداشتن چاپ استیکی مشغول بازی با یکی از رولت های تو ظرف شد.

" امم خوشبختم"

هیسونگ که متوجه شد پسر مقابلش خیال ارتباط برقرار کردن نداره سرش رو کمی خم کرد و با لبخند گفت.

" هوم...دستپخت جیک خوبه شروع کن"

و همین...هیسونگ از همون اولین دیدارشون زمانی که سونگهون رو جلوی در خونه ی جیک دیده بود شک کرده بود که این پسر زیاد ازش خوشش نیومده و الان شکش به یقین تبدیل شده بود به هرحال اون آدمی نبود که به خاطر همچین رفتار هایی دلخور بشه یا متقابل رفتار کنه.                      
" اوه البته زمانی که داشت اینارو درست میکرد کنارش بودم."

البته که...اذیت کردن آدم ها براش یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا بود و هیسونگ نمیتونست فرصت هایی که براش چیده میشن رو از دست بده.

 زمانی که نگاه سونگهون بدون هیچ حرفی به سمتش کشیده شد لبخندش رو عمیق تر کرد و یکی از رولت هارو تو کاسه ی خودش گذاشت.

" صبح زیباتون بخیر"

صدای گرفته و خشدار پسری که همراه جیک وارد آشپزخونه شد به گوششون رسید و خب قطعا فقط جی میتونست با اون صدای گوش‌خراشش انقدر بلند صبح بخیر بگه.

" صبح بخیر"

هیسونگ با خوش رویی جوابش رو داد که باعث شد لبخندی رو لب های جی بشینه.

" سونو نمیاد؟"

جی و سونو رو صندلی های باقی مونده نشسته بودن که جی وقتی سونو رو تو جمعشون ندید پرسید.

" حدس زدم بیحال باشه صبحونه‌ش رو بردم تو تختش"

جی با قیافه ی مچاله شده ای از جاش بلند شد.

" من نمیذارم این تبعیض صورت بگیره اونم باید بیاد پیش ما"

 و بدون فرصت اعتراض دادن به جیک از آشپزخونه خارج شد و طولی نکشید که همراه پسری که مشخص بود به سختی سعی کرده دکمه های لباس تو تنش رو ببنده با خجالت سرش رو پایین انداخته بود برگشت.

" سونو هم با ما غذا میخوره چون من حسودم"

جی با لبخند رضایتمندی اعلام کرد و بعد از کشیدن صندلی اضافه ای که تو آشپزخونه بود دست سونو رو هم کشید تا بشینه.

" سلام"

سونو به خاطر وضعیتش و طوری که جی مجبورش کرده بود به بقیه ملحق شه با صدای آروم و معذبی گفت.

همشون جوابش رو دادن و جیک برای اینکه توجه ها از سمت سونو برداشته شه و راحت به غذا خوردنش برسه مشغول تعریف کردن یکی از دعواهایی که وقتی با هیسونگ سرکار بودن اتفاق افتاد شد.

و انگار جی تنها کسی بود که به خاطر اتفاق تو کافه هیجان زده شده بود و وسط صحبت های هیسونگ و جیک سوال هایی میپرسید.

جیک به خاطر حالت های صورت جی و طوری که مثل نقش دختری که تو کی دراما شاهد اتفاق مهمیه عکس‌العمل نشون میداد به خنده افتاد و بحث زمانی از دستش در رفت که هیسونگ و جی صحبت هاشون رو ادامه دادن و باهم مشغول حرف زدن راجع به موسیقی و آرتیسیت های مورد علاقشون شدن و خب اون جی بود...با همه شخصیت و تیپ به سرعت دوست میشد.

وسط صحبت های جی و هیسونگ، جیک آب پرتقالی که کلی براش زحمت کشیده بود رو سمت خودش کشید و بعد از بهم زدنش کمی ازش نوشید.

و زمانی که دست دراز شده ای رو به سمت تخم مرغ ها دید توجهش جلب شد.سونگهون به طرز عجیبی بدون نگاه کردن به کسی یکی از ظرف هایی که رولت های تخم مرغ توش بود رو به سمت سونو کشید و عادی به غذا خوردنش ادامه داد.

نگاه جیک هنوز به اون نقطه دوخته شده بود که ناگهان به خودش اومد...نگاهش رو از دست سونگهون گرفت و لیوانش رو برداشت و آب پرتقالش رو یک نفس سر کشید.

" الان حالت خوبه پس بهتره غذا بخوری"

" آره ولی هنوز ازت خجالت میکشم"

"نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی چون من همه چیز رو دیشب فراموش کردم"

سونگهون درحالی که قهوه‌ش رو مینوشید گفت و جیک...جیک نمیدونست چرا با اینکه مکالمه ی اونا مثل یه زمزمه بود انقدر واضح و خوب میشنید.

" باهام مهربون شدی"

"مهربون نشدم فقط فهمیدم اونقدرا که فکر میکردم رو اعصاب نیستی."

" کی فهمیدی؟"

صدای سونو کنجکاو بود.

" نمیدونم"

جیک درظاهر با لبخند به مکالمه ی هیسونگ و جی گوش میداد اما نمیدونست چرا گوش هاش دارن بهش خیانت میکنن..

اون واقعا علاقه ای نداشت چیزی غیر از مکالمه ی هیسونگ و جی بشنوه.

"جیک؟"

با صدای هیسونگ جیک از خلسه ای که واردش شده بود خلاص شد.

" بله؟"

"رئیس پیام داده کسی که صبح باید کافه رو باز میکرد مشکلی براش پیش اومده و من باید به جاش برم.. ممنون به خاطر صبحانه ای که درست کردی...از اینجا خیلی خوشم اومد بهتره به یهو اومدنام از این به بعد عادت کنی"

"حیف که امروز هم نمیتونی استراحت کنی...خوشحال میشم بیشتر بیای اینجا هیونگ"

جیک درحالی که دستش رو زیر لپش گذاشته بود با سری کج شده گفت.

و هیسونگ با لبخند به خاطر چهره ی پسر مقابلش موهای جیک رو بهم ریخت و بعد از گذاشتن ظرفش تو ظرفشویی خداحافظی کرد و مانع جیکی که میخواست برای بدرقه کردنش بیاد شد.

" هیونگ"

جیک زمزمه ی سونگهون رو شنید و صادقانه اینبار عمدا نادیده‌ش گرفت و بعد از نشستن رو صندلیش مشغول خوردن ادامه ی صبحانش شد.

" کاش بیشتر میموند"

جی که مشخص بود از هیسونگ خوشش اومده حالا با زود رفتنش و نصفه موندن حرف هاشون با لحن ناراحتی گفت.

" یه شب به جفتتون میگم بیاین اینجا...خوبه؟"

سونگهون با شنیدن این جمله سرش رو بالا آورد و به جیک نگاه کرد.

و جیک تظاهر کرد متوجه ی نگاه سونگهون نشده و لبخندی به صورت ناراحت جی زد.

Continue Reading

You'll Also Like

224K 4.7K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
168K 5.8K 43
❝ if I knew that i'd end up with you then I would've been pretended we were together. ❞ She stares at me, all the air in my lungs stuck in my throat...
1.1M 38.3K 63
𝐒𝐓𝐀𝐑𝐆𝐈𝐑𝐋 ──── ❝i just wanna see you shine, 'cause i know you are a stargirl!❞ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 jude bellingham finally manages to shoot...
68.6K 1.4K 47
*Completed* "Fake it till you make it?" A messy relationship with a heartbroken singer in the midst of a world tour sounds like the last thing Lando...