INRED | VKOOK

V_kookiFic által

425K 38.7K 25.4K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... Több

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 15♨️

7.7K 804 566
V_kookiFic által


"قسمت پانزدهم"

(سه روز بعد؛ ۲۰۲۱/۰۲/۰۱ ؛ بیست و نهمین روز زندان؛ پایان فرصت سه روزه!)
"۱۰:۳۰"

"تهیونگ کیم، بخش بی؛ ملاقاتی داری!"

با پیچیدن نامش برای چندمین بار از آن بلندگوی مزاحم، بی خبر از اخم غلیظی که ابروهایش را در خود بلعیده بود به سوی انتهای راهرو  و اتاقک‌های ملاقات کشیده شد.
حتی به یاد نداشت آخرین باری که "خواب" مهمان پلکهایش شده بود چه زمانی بود، تمام آن سه شبانه روز را همچون تشنه ای

پر عطش در انتظار سراب، بیدار مانده بود؛ بی آنکه به خواب اجازه ی هم آغوشی با وجودش را دهد.
حالا تنها سری سنگین شده و پلکهایی سوزناک بود که برای دقیقه ای خواب، به التماس درآمده بودند!
آب دهانش را فرو داد و مقابل نگهبان پیر متوقف شد، همان پیرمرد پابلو نامی که قبلا هم او را دیده بود.
-تهیونگ کیم؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و نگهبان پیر به سمت راست اشاره کرد.
-انتهای راهرو دومین اتاق، سمت راست!
با سر تایید کرد و بی توجه به احساساتی که به ناگه گریبان گیرش شده بود، به انتهای راهرو قدم برداشت.
حقیقت آن بود که از بخش "بی" متنفر بود!
در واقع آن چه ملاقاتی بود که فاصله ی میانیشان را شیشه پر میکرد و تنها راه ارتباطی میانشان آن تلفن بود؟!

چگونه یک "منتظر" میتوانست "انتظارش" را بدون به آغوش کشیدن، سرکوب کند؟!
آب دهانش را فرو داد و بالاخره مقابل دری که ملاقاتی اش را در خود جای داده بود متوقف شد، پس بالاخره خواهرش خودش را رسانده بود!
با تصور چهره ی سرکش و پوزخند بر لبِ زیبای او، بی اراده لبخند کمرنگی مهمان لبهایش شد و درحالیکه نفس هایش را منظم میکرد دستش به دور دستگیره پیچیده شد.
با باز شدن در و فرو رفتنش میان انبوهی از تنهایی و سکوت، آب دهانش را فرو داد و در حالیکه قدمهای مرددش را به داخل اتاقک میکشید، روی صندلی مشکی رنگ مقابل شیشه جا گرفت.
آنسوی شیشه ها خالی از خواهرش و یا هرکسی بود!
نفسش را به نرمی رها کرد و درحالیکه تکیه اش را به صندلی میداد نگاه پر انتظارش را به دری که آنسوی شیشه ها بود دوخت.

سوهیونگ هرگز دیر نمیرسید، زمان و هدف برای او از مهمترین امرها در زندگی اش بود!
با باز شدن در، نگاهش بالا کشیده شد و ورود مرد بلند قامت و کت و شلوار پوشیده، میان چهارچوب در کافی بود تا کنج نگاهش لبخند محوی بنشیند...
مرد بلند قامتی که دهه ی پنجاه سالگی اش را میگذراند، با آن وجود هنوز هم جوان به نظر میرسید؛ جدی، با اخم ثابتی که هرگز پیشانی اش را رها نکرده بود.
موهایش همچون همیشه به بالا هدایت شده بود و خط اتوی کت و شلوارش بُرنده بود؛ گویا برادرش میان کت و شلوار زاده شده بود!
بی اراده لبخند روی لبهایش پر رنگ تر شد، بیونگهون تا بوی دردسر را احساس نمیکرد خودش را نشان نمیداد و حالا او آنجا بود؛ پس دردسری در راه بود!
با لبخند برادرش، لبخندش دندان نما شد و بیونگهون چند قدمی را به سوی شیشه های میانشان برداشت و باز هم به سوی در

چرخید، گویا انتظار شخص پشت در را میکشید، همراه با چرخش او نگاه خندانش با کنجکاوی به سوی در کشیده شد و با ظاهر شدن جثه ی ریز نقش دخترش، لبخند روی لبهایش میخکوب شد!
هانایی که با چهره ای سرخ از اشکهایش، به همراه اخم غلیظ متزلزلش، با قدمهایی نا راضی وارد اتاقک میشد.
بر منکرش لعنت، ذره ذره ی وجودش و تمام سلول های بدنش برای به آغوش کشیدن او به لرزش افتاده بود، با چه حقی باعث و بانی اشک‌های او بود؟
آب دهانش را فرو داد و لبخند میخکوبش رفته رفته محو و محوتر شد آنگونه که گویا تا آن لحظه لبهایش هرگز لبخند را تجربه نکرده بودند!
پس بیونگهون هانا را با خودش آورده بودو حضورش برای آن بچه بود...

نگاه مات شده اش را به دختری دوخت که به کمک عمویش، با نارضایتی روی صندلی مقابل او جا میگرفت، بی آنکه حتی بخواهد نگاهی به پدرش بی اندازد!
با سری پایین افتاده و اشک هایی روان...
دستهایش بی اراده به سوی تلفن نصب شده روی دیوار کنارش کشیده شدند و درحالیکه آن گوشی سیاه رنگ را به گوش هایش نزدیک میکرد، با قلبی فشرده شده، تقه ای به شیشه ی مقابلش زد تا او را متوجه خود کند؛ تقه ای که کافی بود نگاه خیس شده ی هانا، گره ی نگاهش شود و برای لحظه ای زمین و زمان برایش متوقف شود.
بیونگهون درحالیکه پشت صندلی هانا متوقف شده بود دستی بر گره های چهره اش کشید و به آرامی گوشی را از روی دیوار برداشت و به سوی دختر کشید.
هانا نیم نگاهی به دستهای پر انتظار عمویش انداخت و با وجودی به زمین نشسته، گوشی را از میان انگشت هایش بیرون

کشید و به گوشش نزدیک کرد، بی آنکه حتی به نفسهایش اجازه ی رهایی دهد!
-هانا...
با پیچیدن صدای پدرش، بی اراده پلکهایش بر هم فشرده شدند و قطره اشکی لجباز از کنج نگاهش به پایین لغزید؛ لعنت بر پدری که یک شبه زیر تمام قول هایش زده بود.
-هانا... به من نگاه کن!
با بالا کشیده شدن نگاه خیس دخترش، لبهایش را بر هم فشرد؛ هانا حق داشت، اشتباه از پدری بود که راه مستقیمش را کج رفته بود، همان که راضی به دیدنش شده بود جای شکر داشت ...
تنها خودش میدانست که وجودش، تا چه حد نیازمند به آغوش کشیدن دختر مقابلش بود!
به آغوش کشیدن جثه ی ریز نقش او؛
فشردن سرشانه های پر ظرافت او میان بازو هایش؛
و غرق شدن میان عطر موهایش...

موهایی که حالا کوتاهتر از همیشه شده بودند؛ آن لجباز با آنکه میدانست پدرش عاشق موهایش است، باز هم آنها را کوتاه کرده بود و حالا تارهای خرمایی رنگی بودند که تا زیر گوشهایش را پوشش داده بودند!
پلکهایش پف کرده و لبهایش پاک شده از لبخند؛ همان لباسی را بر تن داشت که چند ماه گذشته خودش برای او خریده بود!
نگاهش را میان چهره ی زیبا و کوچک او چرخاند، حق داشت حرفی را نداشته باشد:
-هانا...
-تو بهم قول داده بودی بعد مامان... تنهام نذاری!
با پیچیدن جمله ی مستقیم او، گویا چیزی میان سینه اش فرو ریخته باشد، آرنج هایش را روی لبه ی شیشه ی‌میانیشان گذاشت و کمی صندلی اش را جلو تر کشید.
-اما گذاشتی... الان میفهمم که تو هم هیچ فرقی با مامان و بابام نداشتی..!

جمله ی او، همچون تیر خلاصی میان سینه اش فرو رفت، دستهایش بی اراده گره ی چشمهایش شدند و نفس عمیقی کشید. چه باید میگفت؟ در واقع چه داشت که بگوید؟
-هانا...
-مامان میگفت بابای واقعیت مرده، من پیشت میمونم اما خودشم مرد... من فقط تو رو داشتم "پدر" و حالا...
بغضش را با صدا فرو داد و بالاخره چشم های کشیده اش را از چشمهای پر برق پدرش گرفت:
-اینجایی؛ تنهام گذاشتی... مثل اون دوتا!
هانا با اشکهایش ادامه میداد، اما پدرش در قالبی از یخ فرو رفته بود.
در میان جمله هایی که به هوسوک ختم میشدند، پدری که زنده مانده بود!
پدری که انتظارش را میکشید و پدری که سالها پشت میله ها پیر شده بود؛ بی آنکه لحظه ای دنیای پنج ساله اش را فراموش کند.

دردناک دنیای چهار پنج ساله ای بود که در پانزده سالگی، پدرش را فراموش کرده بود و حالا اشکهای نرمش، متعلق به پدر دیگری بود!
-حتی عمه هم دیگه خونه نیست، منو بلک شدیم همون خانواده ای که اسمشون از زبونا نمیفتاد!
قبول آنکه دختر مقابلش، متعلق به مرد دیگری بود برایش سخت بود، قبول آنکه بالاخره پدر واقعی او را پیدا کرده بود با مرگ برابری میکرد...
مگر می‌توانست از دختری دل بکند که ده سال از زندگی اش را صرف نشاندن لبخند بر لبهای او کرده بود؟
با پیچیدن احساساتی خفه کننده میان گلویش، بغضش را فرو داد و نیم نگاهی به برادرش انداخت.
بیونگهونی که با نگاهی عمیق و تلخ شده خیره به بغض گلویش مانده بود، برادر بزرگترش بی اندازه شبیه به پدرشان بود، عمقی که در نگاهش نهفته بود هیچ فرقی با نگاه چین افتاده ی پدرشان نداشت و عجیب دلش برای آن نگاه تنگ شده بود!

نگاه متزلزل و پر دردش را از برادرش گرفت و به سوی دختر کوچکش کشید:
-هانا... من همه چیز رو برات توضیح میدم، باید بهم... وقت بدی!
-چه چیزی رو توضیح بدی؟ اینکه آدم کشتی؟ یا اینکه...
بی آنکه مجالی را برای ادامه به او دهد زمزمه کرد:
-اما من ادامه ی داستان رو فهمیدم.
هانا پوزخند تلخی زد و نکاه خیسش را به نگاه مات شده ی پدرش دوخت.
ادامه ی داستان مادرش، چه سودی به حالش داشت وقتی هیچکس برایش باقی نمانده بود.
-من احتیاجی به فهمیدن ادامه ی اون داستان مسخره ندارم...
آن داستان مسخره نبود، داستان پدرش بود، داستان هوسوکی بود که گرفتار میله ها شده بود.

آب دهانش را فرو داد و دستی بر چهره اش کشید، هانا متوقف نشدنی بود!
-میدونی به چی احتیاج دارم؟
لبهایش را بر روی هم فشرد و هانا با صدایی در خفگی فرو رفته جمله اش را بست:
-به اینکه بتونم بغلت کنم اما حتی همونم...
با بغضی که به وضوح مقابل نگاه شکسته ی پدرش شکسته شد، جمله اش نا تمام ماند‌.
همان نگاه شکسته ی پدری که ناخواسته لغزید و تصویر مقابلش را در تاری تجمع اشکهای داغش فرو برد.
بعد از یک ماه، حتی نمیتوانست دخترش را به آغوش بگیرد و حالا تنها دختری بود که همچون بهاری ترین روز از سال با دلتنگی میگریست؛ کاش میتوانست جای برادری باشد که حالا هانایش را به آغوش کشیده بود و میان گوشش چیزی را زمزمه میکرد.

کاش میتوانست همان پدری باشد که آرزوی اوست...
بی توجه به قطره اشک مزاحمی که از کنج نگاهش پایین چکید، خیره به هانایی ماند که از آغوش برادرش جدا شد و صدای پر خشش میان گوشی پیچیده شد:
-اون داستان هیچ وقت پایانی نداشت... میخوام برای بلک...
دستی بر روی اشکهایش کشید و بیتوجه به ارتعاش صدایش زمزمه کرد:
-داستان پدری رو تعریف کنم که با قول موندناش، آخرش راهی زندون شد.
با اتمام جمله اش بی توجه به بیونگهونی که سعی در آرام کردنش داشت، گوشی را بر لبه ی شیشه قرار داد و با نگاهی سرخ شده، بی آنکه بخواهد نگاهی دیگر را به پدرش هدیه دهد به سوی خروجی کشانده شد.
-هانا... جلوی در بمون!

پاسخ صدای بلند عمویش تنها کوبیده شدن در با شدت و صدای مهیبی بود که از آن سوی شیشه ها هم، قلب پدرش را شکست!
با کوبیده شدن در و ناپدید شدن جثه ی لجباز هانا، بیونگهون دستی بر اخمهای نگرانش کشید و بی وقفه بر روی صندلی مقابل برادرش جای گرفت.
نیم نگاهی به چهره ی کلافه ی بیونگهون که تلفن را به گوشش نزدیک میکرد انداخت و در کسری از ثانیه صدای پر جدیت او مهمان گوش هایش شد.
-خوبی؟
لبخند نرمی مهمان لبهایش شد و بی توجه به رد خیس تک قطره اشکش، لبهایش را بر هم فشرد و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
-هرکار میکردم راضی نمیشد بیاد، اما میدونم تا نمیدیدت آروم نمیگرفت.
مانع جمله ی پر صداقت برادرش شد:

-هانا لجباز تر از این حرفهاست!
بیونگهون نفسش را با صدا و کلافگی رها کرد و دستی بر چهره اش کشید:
-اوضاعت چطور پیش میره؟
پوزخند تلخ و دردناکی را نثار برادرش کرد و بدنه ی تلفن را میان انگشتهای کشیده اش فشرد:
-خودت چی فکر میکنی؟
-هیچ میدونی چه بلایی سر این خونواده آوردی؟ یونگی بیست و چهار ساعته خونتونه و سوهیونگم که معلوم نیست داره چه غلطی میکنه!
خوب میدانست خواهرش مشغول چه کاریست، بی اراده کنج لبش از سویی بالا کشیده شد و بیونگهون ادامه داد.
-این بچه گیر افتاده بین یه مشت آدم بی اعصاب و روانی.
آن واژه، از واژه نامه ی برادرش بعید بود!
خنده ی بی صدا و کوتاهی کرد:

-کارای بیمارستان چطور پیش میره؟
برادرش با مکث کوتاهی لبهایش را تر کرد:
-خوبه، تونستیم با چند تا پزشک مطرح قرار داد ببندیم.
با لبخند کمرنگش، نگاه پر از تحسینی به برادرش انداخت، بیونگهون پزشک زاده شده بود؛ از آن دسته مردان خوش تیپ و خوش سعادتی که از فاصله ی دور هم پزشک بودن را فریاد میزدند.
-یونگی نگفت چی به سر حکمت میاد؟ چند ماه؟ چند... سال؟!
پس نمیدانست...
خوب بود که مو لای درز حرفهای یونگی نمیرفت!
با مکث کوتاهی آب دهانش را فرو داد و زمزمه وار گفت:
-یک سال و خورده ای احتمالا...
با افتادن پلکهای برادرش، نفسش را با صدا رها کرد و برای برهم زدن فصای سنگین میانشان ادامه داد:
-چرا سوهیونگ هانارو نیاورد، بهش گفته بودم باید ببینمش...

-سوهیونگ نیویورک نیست!
متعجب و ناباور از جمله ی برادرش، نگاهش را به چشمهای پر تاسف او دوخت:
-منظورت چیه؟
-دیروز با یه زنی که به گفته ی هانا باهاش جلسه میذاشته، رفتن به بینگهمتون و این بچه رو با بلک تنها گذاشته!
"بینگهمتون؟"
آن هم با کارول؟!
چه پشت قضیه بود که حاضر به رها کردن هانا شده بود؟
-اومدم دنبال هانا، میخوام ببرمش پیش خودم تا زمانی که سوهیونگ برگرده... بهتر از تنها موندن و حرف زدن با اون سگه!
دستی بر دور لبهایش کشید و با کلافگی ادامه داد:
-هیچوقت نمیفهمم سوهیونگ توی زندگیش دقیقا چه غلطی میکنه..!

.
.
نمیدانست چند ساعت از ملاقات با دختر و برادرش گذشته بود، تنها قلبی فشرده شده بود و سیگارهایی که یکی پس از دیگری خاکستر کرده بود؛ آنگونه که بتواند با فیلترهایشان کوهی از خاکستر بسازد!
تنها غذایی بود که از گلویش پایین نرفته بود و سکوت عجیبی که همچون لایه ای پر ضخامت، غالب فضای حیاط شده بود!
از صبح آن روز رئیس زاده ناپدید شده بود و آن برای تهیونگی که سه روز به او مهلت داده بود، نا امید کننده بود!
پس رئیس زاده نتوانسته بود کاری را برای هوسوک انجام دهد، با توجه به شناختی که از او داشت اگر کاری را انجام میداد هرگز آن را پنهان نمیکرد و به رخش میکشید؛ اما خالا به طرز مشکوکی از صبح نا پدید شده بود!

کام آخر را از سیگار بیجان میان لبهایش گرفت و با یادآوری چهره ی خیس از اشک دخترش نفسش را با افسوس رها کرد؛ هیچ توجیهی مقابل او نداشت...
هانا برای درک پدرش، کوچک بود و پدرش برای فهماندن حقیقت به او کوچکتر!
فیلتر سیگارش را روی بدنه ی فلزی نیمکت خاموش کرد و با پیچیدن صدای قدمهایی نزدیک شده، نکاهش را به رو به رو و گارد سیاهپوشی که به سویش نزدیک میشد کشید.
سوکجین بود، همان گارد فداکاری که تا آن لحظه خودش را کم ثابت نکرده بود!
جین با اخم های غلیظش مقابل نیمکت و جثه ی در هم شکسته ی او متوقف شد:
-بلند شو با سختی تونستم جورش کنم!
لبخندی به پهنای صورتش زد، پس بالاخره توانسته بود...

درحالیکه از روی نیمکت بلند میشد، بیتوجه به کوه خاکستری که پشت سرش بر جا گذاتشه بود، زیر لب زمزمه کرد:
-امیدم رو از دست داده بودم!
جین سرش را با تاسف تکان داد و بیتوجه به لبخند خالص او نگاهش را اطراف حیاط چرخاند:
-از در پشتی میریم، نه من تورو میشناسم و نه تو من رو... فهمیدی؟!
سرش را به تایید تکان داد و بی آنکه بتواند لبخند پهنش را جمع کند همراه با قدمهای جیم، پشت به او به راه افتاد.
-توی بهترین حالت، پنج دقیقه بیشتر فرصت نداری.
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به انتهای حیاط و در کوچک و زنگ زده انداخت:
-اگه تشخیص بدن که من از انفرادی ها نیستم...
جین با قاطعیت جمله اش را برید:
-اونوقت اون مشکل خودته، تازه وارد!

زبانش را بر لبش کشید و بی آنکه بخواهد به آن معامله ی خشک ادامه دهد، همراه با او به در نزدیکتر شدند.
-برای چی انقدر اصرار داری ببینیش؟!
برای چه؟!
لبخند تلخی مهمان لبهایش شد...
برای آنکه او میدانست هوسوک تنها بی گناه آن زندان بود، برای آنکه میدانست قاتل شخص دیگریست، نه پدری که انتظار تک دخترش را میکشد!
نفسش را بی صدا رها کرد و بالاخره مقابل در متوقف شدند:
-چون بهش قولی رو دادم و نمیخوام آدم بد قولی باشم!
جین نگاه موشکافانه و مشکوکی به او انداخت و درحالیکه قفل درِ مقابلشان را باز میکرد با صدای آرامی زمزمه کرد:
-چیزی که همراهت نیست؟!
و در را با صدای گوش خراشی به داخل هل داد و اشاره کرد تا وارد راهرو شود!

قدمهایش را به داخل کشید و پوزخند زد:
-چی میتونم براش آورده باشم؟
خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه نگاهش خیره به بستن در، توسط دستهای او میماند زمزمه کرد:
-نترس من بر خلاف بقیه ی زندانیهای اینجا بلد نیستم کوفتی رو توی خودم جاسازی کنم!
جین نگاه کجی به او انداخت و بی توجه به جمله ی نیشدارش با جدیت به دیوار رو به رویشان اشاره کرد:
-دستهات رو بذار بالای سرت و بچسب به دیوار رو به روت!
-گفتم چیزی...
اما قبل از آنکه بتواند ادامه دهد توسط دستهای او با صورت، سنجاق دیوار مقابلش شد و لحظه ای بعد دست های جین بودند که میان سانت به سانت از جثه اش، به کاوش افتاده بودند!
-وقتی برای شنیدن حرفهات نیست، تازه وارد...

با اطمینان از خالی و پاک بودن تهیونگ، قدمی را به عقب برداشت و درحالیکه به راهروی مقابل اشاره میکرد محتاطانه لب زد:
-حرکت کن!
خودش هم نمیدانست برای چه به تازه وارد کمک میکرد...
ثبات نگاهش؟!
شاید...

با رسیدن به انتهای راهرو و بند پهنی که به سلول های خفه شده ی انفرادی ختم میشد، آب دهانش را فرو داد و به مسیر فرو رفته در پرسپکتیو مقابلش خیره ماند!
آن انصاف نبود که آنها در بندشان آزادانه بچرخند و انفرادی ها همچون حیووانی یاغی در میان سلولهایی حبس باشند مه تنها دریچه ای باریک به بیرون داشت!
آن هم تنها برای رد و بدل شدن غذا برایشان...

"آن زندان، مدفون شده زیر بی عدالتی ها بود!"
در واقع اگر جهنمی وجود داشت، گری سی طبقه ای زیر از آن بود!
-اگر صدایی شنیدی همون تو میمونی، شده توی زمین فرو بری کسی نباید بفهمه اون سلول، سلول خودت نیست... فهمیدی؟
با پیچیدن جمله ی او سرش را تکان داد و با قلبی که حالا صدای تپش هایش در میان سکوت انقرادی به گوشهایش میرسید، قدمهایش را به سوی سلولی که جین  مقابل آن متوقف شده بود کشید!
تنها صدای اندکی از باز شدن قفل فلزی و زنگ زده بود و در ریلی ای که مقابل نگاه پر انتظارش به سویی کشیده شد.
-پنج دقیقه کیم...
دستش را به کمر او کوبید و با سر تاکید کرد:
-عجله کن!

با فشاری که به کمرش وارد شد قدمی به داخل برداشت و همان کافی بود تا با گره خوردن نگاهش به جثه ی هوسوک، عرق سردی مهمان ستون فقراتش شود!
هوسوکی که با چهره ای فرو پاشیده و زخمی، در کسری از ثانیه نگاهش را به او داد و شوکه تر از او زمزمه کرد:
-تو... اینجا... چیکار میکنی؟!
زبانش قفل کرده بود، انتظار آن چهره ی از هم پاشیده و خونی را نداشت، چه بر سرش آورده بودند؟!
نگاه ناباورش از چهره ی او کنده شد و بر گردن و نیم تنه ی برهنه اش خزید...
در یک واژه، او را زنده زنده، زجرکش کرده بودند!
چرا که رد های عمیقی از شلاق بود و کوفتگی های واضحی که میدانست جای باتوم و لگد هایشان بود.
بی آنکه بتواند جمله ای را بر زبان آورد فک منقبض شده اش به حرکت افتاد و هوسوک با صدایی که به زور شنیده میشد لبخند زد:

-نگو که اینجایی تا لال بمونی کیم... بگو که دخترم رو پیدا کردی!
حالا زمان شنیدن آن جمله نبود!
با پیچیدن درد عمیقی میان سینه اش نگاه پر حرفش را بالا کشید و به نگاه سرخ از خون او دوخت:
-پیداش میکنم.
هوسوک دستی نا امید بر چهره اش کشید و اخم تلخ و کمرنگی مهمان پیشانی اش شد:
-برا چی... اینجایی؟ چطور تونستی بیای؟
ناباور از زخم های او همچون مسخ شده ای منجمد شده لب زد:
-جین.
-دادگاهیم کردن تهیونگ... گفتن پس فردا حکمم میاد!
اگر حکمش می آمد بدون شک کل امیدش برای زنده ماندن با خاکستر یکسان میشد؛ تنها سه ماه از حبسش مانده بود و حالا چه

دردناک برای دلیلی احمقانه، همچون پدری عاشق خودش را به دردسر انداخته بود!
-یا چند سال بهش اضافه میشه و اگر ثابت شه اعد...
میدانست واژه ی بعدی او چیست، پس بی انکه مجالی را به او دهد جمله اش را برید:
-قرار نیست به اجرای حکمت برسی، زود تر از این میکشیمت بیرون!
-میکشید؟!
با یادآوری جونگکوکی که هیچکاری از دستهایش بر نیامده بود، بی هبر از فک منقبض شده اش، پاکهایش را روی هم فشرد:
-با جئون معامله...
مردمکهای هوسوک لغزیدند:
-جونگکوک؟!
گویا چیزی را بر یاد آورده باشد با وجودی یخ زده ادامه داد:
-بهش بگو عجله کنه، اون حرومزاده... میدونه باید چیکار کنه!

گیج شده از جمله ی او، نگاهش را به چشم های او دوخت.
کورسویی امید در میانشان رنگ گرفته بود.
-منظورت چیه؟
-جونگکوک، همه چیز رو میدونه تهیونگ... فقط فراموش کرده!
با کشیده شدن مچ دستش توسط دست او، بی اراده به پایین و به سویش کشیده شد و هوسوک بی وقفه لبهایش را به گوش او نزدیک کرد:
-یه پیغام دارم... همین الان به اون حرومزاده برسونش!
و درکسری از ثانیه لبهای بی رنگ پدری بودند که در فاصله ای نزدیک از گوشهایش جمله ای را زمزمه کردند...
جمله ای که برایش در اوج ابهام، مفهومی تازه داشت!
همان جمله ای که بی آنکه عمقش را بداند، موهای بدن را بلند کرد.
.

.
لعنتی زیر لب فرستاد و درحالیکه نگاهش را به چهره ی از هم پاشیده اش میان آینه مقابلش میدوخت، پارچه ی خیس شده را روی زخم کنج لبهایش کشید، همان سوزش کافی بود تا صدای ناله ی سرکوب شده اش میان سلول بپیچد!
همان ناله ی خفیفی که برابر شد با انعکاس تصویر تهیونگ، میان آینه ی مقابلش!
پلکهایش را بر هم فشرد و صدای قدمهای او، بیش از پیش به گوشهایش نزدیک شدند.
تهیونگی که با خونسردی و پوزخند ثابتش، سرکشانه وارد سلولش میشد؛ بی خبر از وجود پسر کوچکتری که حالا به طرز دردآوری در ناتوانی فرو رفته بود!
آنگونه که حتی نمیدانست از چه زمانی رئیس بند هشتم بودن را به فراموشی سپرده بود؛ تنها میدانست که خسته تر از بیست و هشت سال زندگی اش بود!

و حالا در کمال ناباوری تنها ساعاتی تا اتمام فرصت  سه روزه اش باقی مانده بود و او هنوز هم مردد برای انجام کاری بود که خوره ی مغزش شده بود؛ در واقع تنها راه حلی که باقی مانده بود!
و تنها اتفاقی که میتوانست به آن بازی کثیف خاتمه دهد...
بی آنکه نگاهش را از تصویر منعکس شده ی او بگیرد، لبهایش را گزید و تهیونگ در کمال آرامش نیم نگاهی به او انداخت، آنقدر وقیحانه که نتواند کنترلی بر روی چرخشش به سمت او داشته باشد:
-اینجا چی کار میکنی؟!
با سکوت او خیره به قدمهای متوقف شده ی او مقابل تخت ماند،
و درست مقابل نگاه پر سوالش دستهای پسر بزرگتر به دنبال پارچه ی سفید رنگ سلولش، به زیر بالشش خزیدند؛ عجیب سکوت خونسرد و ترسناکش بود!

آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به پارچه ی میان دستهای او داد:
-پرسیدم اینجا چیکار میکنی... کیم؟!
پاسخش تنها نگاه پر نیشخند او بود و دست های سرکشی که حالا پرده ی سفید رنگ را به دور میله های سلول گره میزد!
-خودت چی فکر میکنی... رئیس؟!
بی اراده پوزخند صداداری از میان لبهایش خارج شد و درحالیکه حرکات گستاخانه ی او را دنبال میکرد، تکیه اش را به روشویی پشت سرش داد:
-بستن اون تیکه پارچه به میله ها میدونی چه معنی داره؟
میدانست...
به وضوح و جز به جز!
مگر میشد با گذشت یکماه از حبسش، به مفهوم کثیف آن پرده ی بی شرم پی نبرده باشد؟!

خنده ی کوتاهی کرد و نگاه سرخش را به پسر کوچکتر داد:
-دوست دارم معنیشو از زبون خودت بشنوم جونگکوک!

با پیچیدن صدای خنده ی تهیونگ و "جونگکوکی" که از میان لبهایش خارج شد، بی توجه به لرزش مشهود قلبش آب دهانش را فرو داد و در کمال ناباوری اش قدم های تهیونگ به سویش کشیده شدند، قدم های مصممی که تپش های قلبش را ناخواسته شدت می بخشید و نفسهای بی نفسش را به کندی میکشاند.
ای کاش میدانست، تپشهای قلب برای پسر کوچکتر همچون زهری رخنه کرده در بافتهایش عمل میکردند، هرچه تپش های قلبش بیشتر میشد، نفسهایش کند تر...
در واقع هر یک از تپشهای قلبش، یکی از نفسهایش را میبریدند!
زبانش را روی لبهایش کشید؛ لعنت به آن جسم سرکش لبخند به لبی که فاصله ی میانیشان را کمتر میکرد!

بی توجه به فشاری که کمرش به روشویی یخ زده وارد میکرد نگاهش را میان نگاه نافذ او گره زد:
-اون پرده زمانی کشیده میشه که هم سلولی ها بخوان نقش عاشق و معشوق هم رو بازی کنن و با هم...
-هم خواب شن؟!

با گره خوردن جمله ی تهیونگ میان جمله اش، نگاهش به سوی قدم های متوقف شده ی او مقابل پاهایش کشیده شد!
تهیونگ متوقف شده ای که در اوج ناباوری نگاه تیزش، شی ای براق و برنده را از میان آستین نارنجی رنگش بیرون میشکید و در اوج وحشت نگاهش، آن را به سوی او میگرفت...
-اوه جئون... پس میخواستی با معشوقت همخواب شی و پرده رو با یانجون کشیدی؟!
لبخند کج و تلخی زد و با یادآوری اتفاق پشت پرده، پلکهایش را بر هم فشرد:

-پس اون هرزه معشوقته؟ برای همین از حموم فراریش دادی... آره؟!

یانجون معشوقه اش نبود...
آن جمله از کجا آمده بود؟ حتی تصور آنکه یانجون معشوقه اش باشد هم وجودش را به فریاد وا میداشت!
یانجون تنها وسیله برای فراموش کردن گره ی افکارش بود، یک بازیچه برای سرگرم شدن دستهایش!
یانجون همان هرزه ای بود که بود؛ نه هیچ چیز بیشتری!
تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد، خنده ای که ارتعاشش امضایی بر سند پر خشم و حریصش بود!
-اوه متاسفم رئیس... اما من...
ثانیه ای تعلل و فلز تیز و یخ زده ای که به پهلوی پسر کوچکتر چسبانده!
-پرده رو نکشیدم تا عاشقیِ معشوقمو کنم!

خنده ی پر تمسخری کرد چاقو را بی درنگ، به آرامی از روی رکابی او به سمت بالا کشید.
بالا و عضلات سینه اش، بالاتر و حالا گردنی که رگ های متورمش از زیر انبوه تتوهایش به انقباض رسیده بودند!
زبانش را بر لبهایش کشید، جونگکوک زیر معامله زده بود و همان برای زبانه گرفتن آتش درونش آن هم بعد از ملاقات با هوسوک، برایش کافی بود:
-اینجام تا تسویه حساب کنیم... یادته؟!
نیشخند کجی زد و بی توجه به نفس های به نوسان افتاده و نگاه خیره ی او، چاقو را بالا تر کشید و روی خط فک تراش خورده ی او قرار داد و نگاه بی شرمش را به لبهای خوش فرم و نیمه باز او دوخت:
-اما خواسته ی تو هم قابل احترامه!
بی توجه به گرمای رخنه کرده میان نوک انگشتها و گوشهایش، دست آزادش گره ی انحنای کمر او شد و درحالیکه نیشخندِ لبهایش را به گوش او میرساند فاصله ی میانیشان را بست:

-چون به اون هم رسیدگی میکنیم...
با احساس لرزش مشهودی که به بدن پسر کوچکتر افتاد، لبخند کجی زد و بی آنکه چاقویش را پایین بیاورد، با هدایت دستش به دور کمر او، او را وادار به جدا شدن از روشویی پشت سرش
کرد و درحالیکه با فشار دستش قفسه ی سینه اش را به قفسه ی سینه ی او میچسبند، نفسهای پر خرارتش را بر لاله ی گوش او رها کرد:
-کافیه تو ازم بخوایش... رئیس!

با پیچیدن لحن داغ شده ی او و برخورد حرارت لبهای او با گوشش، بی توجه به بلند شدن موهای صورت و دستهایش، پلکهایش را روی هم فشرد و با فشار سینه ی او به سینه اش، اینبار میان دیوار پشت سرش فرو رفت.
-بگو جئون...
بی خبر از تیزی چاقویی که حالا زیر برجستگی فک او را

خونی کرده بود، لبهایش را روی لاله ی او چسباند و بی آنکه از آن فاصله بگیرد، صدایش را میان گوش داغ شده ی او خفه کرد:
-ازم بخواه... جونگکوک!

جمله اش همچون خاکستر میان قلب پسر کوچکتر فرو ریخت، فرو ریختگی‌ سهمگینی که تپش های قلبش را دو چندان کرد و نفسهایش را سنگین و کشدار تر...
بی توجه به گردن و شقیقه هایی که به نبض افتاده بودند، آب دهانش را فرو داد و نفس حبس شده اش را رها کرد.
فشار قفسه ی سینه ی او بر سینه اش آنچنان زیاد بود که نفس های کندش را به سختی رها کند و حالا لبهای پر حرارتی که نبض های گوشش را به بازی گرفته بود، بیش از تحمل قلب سرکشش بود!
با فشار ناگهانی و اندکی که به برجستگی میان پاهایش توسط  زانوی او وارد شد، پلکهایش بر هم فشرده شدند و ناخواسته

ناله ی سرکشانه و بی صدایی از میان لبهایش خارج شد؛ همان ناله ی پر نفسی که آنچنان وجود پسر بزرگتر را به آتش کشید که بی‌آنکه ‌متوجه باشد برای بیشتر شنیده شدن آن، بیش از پیش خودش را به او چسباند و او را بیشتر در میان دیوار فشرد،
همان فشاری که کافی بود تا ندانسته تیزی چاقویش خراش زیر فک او را به بریدگی نه چندان عمیقی تبدیل کند!
در میان وجودی‌که رفته رفته به داغی کشیده میشد با احساس سوزش عمیق خط فکش، بی اراده ناله ی خفیفی از میان لبهایش خارج شد و همان برای متوقف شدن حرکت داغ لبهای پسر بزگتر بر گوشش و فشار رانش میان پای او کافی بود!
با پیچیدن صدای ناله ی خفه شده ی جونگکوک و رد داغی که روی دستش چکیده شد، سرش را عقب کشید و خون لبه ی چاقو و روی دستش کافی بود تا ناباور از حرکت ناخودآگاه دستش، چاقو را پایین بکشد!
بر پوست او بریدگی برجا گذاشته بود؟! لعنت بر دستهایش!

درنگ و تعللش کافی بود، تا پسر کوچکتر از آن فرصت استفاده کند و جثه ی در داغی فرو رفته اش را از زیر جثه ی سوزان او به بیرون بکشد!
کدام خواستن؟!
کدام بر زبان آوردن وقتی سر تا پایش نبض شده بود و نبض سر تا پایش!
با زبانی بریده شده و فکی منقبض، بی توجه به سوزش و خونی که بر یقه ی پیراهنش میچکید،‌کمی خودش را جا به جا کرد و بی آنکه نگاه گرم شده اش را از نگاه خمار شده ی تهیونگ بگیرد، زمزمه کرد:
-چیزی ازت...نمیخوام کیم!
نفسش را کشدار و پر درد بر چهره ی پسر بزرگتر کوبید و آب دهانش را فرو داد، گلویش خشک شده بود و خراشی که توسط آب دهانش به اعماق گلویش رسید برای بر هم فشردن لبهایش کافی بود.

-هیچ... خواسته ای ندارم... جز اینکه!
با پایین افتادن دستهای تهیونگ، به بیرون از سلول اشاره کرد:
-گورت رو گم... کنی!

با پیچیدن صدای بریده شده و لحن مرتعش جونگکوک، بی خبر از قلبی که میان سینه اش به التماس افتاده بود، لبخند کمرنگی زد:
-انتظار خواستت رو... دارم جئون!
جونگکوک پوزخند دردناکی زد:
-حرومزاده... راهت رو‌ بکش برو!
نیم نگاهی به حرکت مشهود سیب گلوی او انداخت، همان تتوهایی که با رد خونش، سرخ رنگ شده بودند.
آب دهانش را فرو داد و بی انکه از جثه ی قفل شده مقابل دیوار او، فاصله بگیرد، چاقوی میان دستهایش را با صدای دلخراشی بر زمین انداخت!

لعنت بر هر آنچه بر پوست او خراش ایجاد میکرد!
بی توجه به دستی که با خون او به سرخی رسیده بود، نفس پر عطشش را بر چهره ی او رها کرد و قدمی را که به عقب برداشته بود بازگرداند، دست سرخگونش به آرامی بالا کشیده شدند و با تردید انگشت شستش را بر زخم زیر فک او کشید و
همان کافی بود تا پلکهای پسر کوچکتر با سوزشش بر هم فشرده شوند...
وقتی پلکهایش بسته بود، زیبا بود!
آنقدر که نگاه پسر بزرگتر از خیره ماندن به آن سیر نشود!
چه کسی اجازه داده بود یک مرد آنقدر زیبا باشد؟
حال که پلکهایش بسته بودند، فرصت بیشتری را برای خیره ماندن به اجزای صورتش را داشت و لعنت بر آن خالقی که او را آن گونه زیبا به تصویر کشیده بود!
با باز شدن پلکهای او نیم نگاهی به چشم های پر خشمش انداخت و لبخند محوی زد...

نگاهش پایین تر لغزید، بر لبهایی که کنجشان زخم شده بود.
آب دهانش را فرو داد و بی اراده انگشت شستش بر پارگی نسبتا خشک شده ی کنج لب او کشیده شدند؛ اما قبل از آنکه افکارش را بر لب آورد با پیچیدن صدای او، نگاهش میان لبهایش مسخ شد:
-با خیره موندن بهش، ترمیم نمیشه!
اگر ثانیه ای دیگر به او خیره میماند، با عطشش او را میبوسید.
با بوسه ترمیم میشد...
بدون شک!
آب دهانش را فرو داد و قبل از کوچکترین عکس العملی از سوی او فاصله ی میانی چهره اش را تا چهره ی او کمتر کرد، لبهایش خواستنی بودند...
بوسیدنی و آنچنان وسوسه انگیز که جز آنها نبیند، اما چه پر اهمیت تر از جمله ای که گره ی افکارش شده بود و از ساعتی پیش لحظه ای مغزش را رها نکرده بود؟!

با نزدیک شدن حرارت لبهای او و هم آغوشی نفس های تند شده ی او با نفس های کندش، بی اراده نفسش را حبس کرد و پلکهایش روی هم فرود آمدند، نباسد خواسته اش به وقوع میپیوست اما چرا فاصله ی میانشان کمتر میشد؟!

بی توجه به تپش های قلبش، با احساس دست خیس شده از خون تهیونگ میان هلال گردنش نفسش را رها کرد و درست مقابل پلکهای بسته و قلب کوبنده اش، لبهای تهیونگ با حرکتی مشهود و نفسگیر از روی گونه اش تا گوشش کشیده شدند و جمله ی واضحی که بر بدنش رعشه انداخت کافی بود تا وجودش یکباره در قالبی یخ‌زده میخکوب شود!
-مثلث دوم، پر شده!
"مثلث دوم، پر شده."
همان جمله کافی بود تا نفسهایش تنگ تر از قبل شوند و ها آن چه در میان سینه اش تپیده بود برای لحظه ای متوقف شود!

آنچنان که گویا وجودش در لحظه خاکستر شد و هرگز قلبی را نداشت که بتپد...
آن جمله...
او از کجا میدانست؟!
تهیونگ آن جمله ی کذایی را از کجا میدانست؟!

با نفسهایی بریده و سینه ای متوقف شده، پلکهای ناباورش را از هم گشود و نگاه سیاهش را به نگاه پسری دوخت که از گوشهایش فاصله میگرفت.
نگاه سیاهی که حالا با لایه ای ناباور مات شده بودند.
-مثلث دوم پر شده، این چیزیه که هوسوک خواست بهت بگم!
صدای او را میشنید، اما معلق مانده بود.
بر لبه ی همان پرتگاهی که جهنم، زیرش قرار گرفته بود، همان پرتگاهی که اگر نمیپرید شعله های آتشش به او میرسیدند و اگر میپرید در دل جهنمش آتش میگرفت...

همان پرتگاهی که در دو صورت وجودش را میان زبانه هایش میسوزاند!
تهیونگ قدمی را به عقب برداشت و بی خبر از جثه ای که مقابلش نفس نمیکشید نگاهش را به نگاه خیره و میخکوب شده ی او بر میله های سلول دوخت:
-گفت کلید ماجرا دست توعه جئون...

آب دهانش را فرو داد و بی توجه به دست خونی و رد خونی که گلوی پسر مقابلش را رنگین کرده بود قدم دیگری را به عقب برداشت و پوزخند واضحی زد:
-فقط سه ساعت از فرصتت باقی مونده... رئیس!
و با اتمام جمله اش بی خبر از پسری که پشت سرش، روحش را از دست داده بود قدم هایش را به سوی خروجی سلول کشید...
.
.
.
( ۱۹:۴۵ ؛ کمتر از یک ساعت تا پایان معامله)

"مثلث دوم، پر شده!"
صدای هوسوک و لحن بیانش، میان سرش اکو میشد...
آن جمله چه در خود جای داده بود که به محض بازگو شدنش نگاه جونگکوک رنک باخته بود؟
با کبریت سوخته ی میان انگشت هایش مثل دیگری را کنار مثلث قبلی کشید و نگاهش را به دو مثلثی که بالای کتاب هوسوک کشیده بود، دوخت!
دو مثلث...
دو مثلث خالی که از قاعده بر خطی فرضی قرار گرفته بودند.
"مثلث دوم، پر شده"
پر شده بود؟
منظور آن جمله ی نفرین شده  چه بود؟!

نگاهش را به مثلث سمت چپ دوخت، مثلث دوم پر شده بود!
بی تردید فضای خالی میان مثلث دوم را با کبریتش پر کرد و نگاهی به مثلث پر شده انداخت...
چه مفهومی بین آندو بود؟
چه جمله ای را از هوسوک به جونگکوک رسانده بود؟!

با تیر کشیدن شقیقه هایش پلکهایش را بر روی هم فشرد و کام عمیقی از سیگار ثابت میان لبهایش گرفت و دودش را میان دو مثلث رها کرد...
اگر اندکی الکل مهمان گلویش میشد، شاید گره های مغز مدفونش باز میشدند اما که آن مایع، حالا از گلویش دریغ شده بود!
نگاهش را به سوی سلول مقابل و جونگکوک کشید، جونگکوکی که موهای خیس از آبش را به عقب هل داده بود و دکمه های پیراهن پرتقالی رنگش را یکی پس از دیگری میبست.

نگاه او را نداشت چرا که پشتش به او بود، اما به خوبی میدانست انعکاس تصویرش را جونگکوک از آینه ی رو به رویش میبیند!
درحالیکه با فکری عمیق شده میان مثلث ها، کتاب روی پایش را میبست،  نخ باریک را از میان لبهایش بیرون کشید و دستی بر گره های چهره اش کشید.
کام دیگری از سیگارش گرفت و با احساس رد شدن جونگکوک از گوشه ای از زاویه ی دیدش به سوی انتهای بند، ناخواسته باز هم به سوی او چرخید و تنها سلولی خالی شده از حضور او بود که اینبار مقابل نگاهش نمایان شد!
کنجکاو از عبور او، درحالیکه سیگارش را نیمه میان روشوییِ رو به روی تخت می انداخت، کتاب را کنار گذاشت و از روی تخت بلند شد؛ نباید از آن مثلث ها میگذشت...
بدون شک جونگکوک به سوی مثلث پر شده ای کشیده میشد که برای او در ابهام فرو رفته بود!

قدمهایش را به سمت میله ها کشید و با نگاه تیزش جثه ی جونگکوک را شکار کرد، با خونسردی قدمهایش را به انتهای بند و حیاط میکشید...
تا دقایقی دیگر زمان شام بود، برای چه سلولش را ترک کرده بود؟!
نگاهش به سلول او بازگشت،‌ آن پیرمرد خرفت هم میان سلولش نبود!

آب دهانش را فرو داد و درحالیکه به سوی تخت و پیراهنش قدم برمیداشت، نیم نگاهی به کتاب هوسوک انداخت؛ باید مثلث پر شده را پیدا میکرد!
با همان افکار پیراهنش را با عجله بر تن کرد و درحالیکه دکمه هایش را میبست قدمهایش پشت جونگکوک، به دنبالش کشیده شدند.
.
.

"مثلث دوم، پر شده!"
با یادآوری حرارت لبهای تهیونگ و جمله ی داغی که گوشهایش را منجمد کرده بود پوزخند تلخی زد، پس هوسوک زهرش را پاشیده بود...
مثلث پر شده بود و چه هشداری رعب آور تر از مثلث سیاه شده ای که همچون مهر بر سند تردیدش کوبیده شده بود؟!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش بر کلیسای مقابلش خشک شده بود، کام کوتاهی از سیگارش گرفت؛ با وضعیت ریه و نفسهایش ‌نمیتوانست کامی عمیق بگیرد!
آسمان شب رفته رفته به سیاهی کشانده میشد، سیاه همچون قلب همان قلب سرخرنگی که سرخی هایش را با سیگارش به خاکستر نشانده بود!
بی توجه به سرمایی که نوک انگشتهایش را سر و بی حس کرده بود، کام دیگری از سیگارش گرفت و نفس بریده اش را رها کرد؛ آخرین نفر هم از کلیسا خارج میشد...

مردی سیاهپوست و چهار شانه، که صلیبش را میبوسید و قدمهایش را به سوی یکی از بندها میکشید!
دستش همراه با نخ باریک میان انگشتهایش، بر چهره ی منجمد شده اش کشیده شد و درحالیکه پوست لب پایینش را میجوید آخرین کام را از سیگارش گرفت...
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه تکیه اش را از فنسهای پشت سرش میگرفت، فیلتر سیگارش را زیر پوتین هایش فشرد و قدمهای پر تردیدش را به سوی کلیسا کشید.
همان کلیسای روشن از نوری که، تاریک ترین نقطه از گری سی بود!
قدمهایش مقابل درِ مرتفع و سر به فلک کشیده ی آن متوقف شدند و نگاهش را از میان باریکه ی باز مانده ی در، با دقت داخل چرخاند...
کلیسا خالی تر از خالی بود!
تنها پدری بود، که پشت به او خیره به دیواری مانده بود که صلیب شکل، برش خورده بود!

نفسش را با صدا رها کرد و با تعلل در مقابلش را با صدای اندکی باز کرد، با احساس تیز شدن گوش های کشیش مقابلش لبخندی تصنعی مهمان لبهایش شد و قدم هایش را به داخل کشید.
به محض ورودش، صدای پیر او میان سالن پیچید!
-دیر رسیدی پسرم...

آب دهانش را فرو داد و با تردید قدمهایش را به جلو کشید و جمله ای را که خوره ی مغزش شده بود بر زبان آورد:
-برای آمرزش هیچوقت دیر نیست پدر!
با پیچیدن صدایش، تنها چهره ی لبخند بر لب پیری بود که با آن لباس سفید رنگ و بلندش به سویش چرخیده شد:
-پس برای طلب بخشش اینجایی.
پدر،‌چشمهایش را ریز تر کرد تا بهتر بتواند چهره ی او را تشخیص دهد، اما جونگکوک برای چشمهای او، زیادی دور به نظر میرسید...

درحالیکه با دست به او اشاره میداد تا نزدیک تر شود، زمزمه کرد:
-تازه واردی؟
خنده ی کوتاهی کرد...
تازه وارد؟!
زبانش را بر لبهایش کشید و درحالیکه با کمال آرامش ظاهری، قدمهایش را به جلو میکشید زمزمه کرد:
-من هر یک شنبه اینجام پدر... پیشتر از ده ساله!
کشیش پیر چشمهایش را ریز تر کرد و با تشخیص چهره ی او به دروغ لبخند پهنی زد:
-آه درسته... هر یک شنبه برای مراسم اینجایی و...
با انگشت اشاره اش نیمکتی را نشان داد و زمزمه کرد:
-هفته ی پیش هم اونجا نشسته بودی، با یه...
-کافر!

با پیچیدن جمله ی جونگکوک، جمله اش بریده شد و لبخند احمقانه اش بر لبهایش خشک شد.
پدر، بوی ترس گرفته بود!
و آن رایحه برای ارضای افکارش کافی بود...
لبخند کجی زد و درحالیکه قدم هایش را در چند قدمی او متوقف میکرد زمزمه کرد:
-پدر؛ سخنرانی هفته ی پیشتون خیلی تاثیر گذار بود.
نیم نگاهی به لبخند ترسیده ی او انداخت و ادامه داد:
-برای همین تصمیم گرفتم توسط دستهای شما، از گناهانم تقدیس شم.
کشیش آب دهانش را فرو داد و درحالیکه قدمی را به عقب برمیداشت با صدایی که به ارتعاش افتاده بود گفت:
-فردا، قبل از طلوع آفتاب، درست زمانی که درها باز میشن اینجا باش...

به سوی صلیب مرتفع و شیشه ای پشت سرش چرخید و با آن اشاره کرد:
-درست ساعتی زمانی که نور رحمت الهی از این دریچه، این کلیسا رو‌ روشن میکنه!
نگاهش همراه با حرکت صلیبی انگشت های او، بر صلیب شیشه ای میان دیوار کشیده شد و سرش را با تایید تکان داد.
ای کاش میدانست صبحی باقی نمانده بود...
قدم دیگری را به سوی او برداشت!
نباید فراموش میکرد؛ مثلث دوم پر شده بود و زمانی باقی نمانده بود!
-پدر...
با چرخیدن نگاه آبی رنگ و چروک افتاده ی او، درحالیکه نگاهش را از بالا به او میدوخت زمزمه کرد:
-یک شنبه، از ترس مقابل ایمان و ایمان مقابل ترس سخن گفتید... به یاد داریدش درسته؟

با تشخیص "تزلزل" میان مردمک های آبی رنگ او لبخند پهنی زد؛ نگاه ها دروغ نمیگفتند...
نگاهش در میان هراس، کور شده بود!
پیرمرد آب دهانش را فرو داد و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد:
-درسته، گفتم انتخاب هر یک از این دو، زندگی شمارو به نحوی شکل میده... ترس باعث نزول و ایمان باعث سعود در ...
بی آنکه به او مجالی را برای ادامه دهد، نگاهش بر گردنبند صلیبی و بزرگ او لغزید.
آن صلیب کجا بود که حالا نجاتش دهد؟!
لبخند دندان نمایی زد و قدم دیگری را به سوی کشیش برداشت، قدمی که موجب عقب رفتن قدمی از سوی او شد:
-پدر... شما بوی ترس میدید؛ تزلزل نگاهتون ترستون رو نشون میده!

کشیش پیر آب دهانش را فرو داد و با دهانی باز مانده و فکی قفل شده آوای نا مفهومی را از میان لبهایش رها کرد، آنچنان که گویا برای لحظه ای لال شده باشد!
-این ترس، منکر ایمانتون نشده؟!
کشیش با دستهایی به ارتعاش افتاده صلیب نصفه و نیمه ای را بر بدنش کشید:
-پسر...
و با قفل شدن دستهای لرزان و یخ زده ی جونگکوک به دور گردنبند صلیبی شکلش، نفس هایش به شمارش افتادند و جمله بر لبهایش خشک شد...
"نگاه آبی رنگش هم کثیف بود، همچون ذات به لجن کشیده شده ای که زیر عظمت لباسها و صلیب گردنش دفن کرده بود!
پس درست حدس میزد، کشیش همان حرامزاده ای بود که صبح ها در لباسش مقابل معبودش زانو میزد و شبها برهنگان مقابلش زانو میزدند.

همان متجاوزی که با تجاوز هایش، تقدیس میکرد..."
با دوخته شدن لبهای او، درحالیکه زنجیر گردنبندش را دور انگشتهای میپیچید، او را به سوی خود کشید و بی اراده نیشخند واضحی حاکم لبهایش شد:
-برای کشیشی که حرفهاش، همه رو تحت تاثیر میذاره نباید سخت باشه...
نفسش را عمیق رها کرد و بی توجه به لرزش مشهود دستهای کم حرارتش ادادمه داد:
-پس انتخاب کن پدر... "ترس و یا ایمان"؟
با مات شدن نگاه یخ زده ی او خنده ی کوتاهی کرد و نگاهش روی لبهای کبود و چروک او ثابت شد.
"ای کاش میدانست که اگر پاسخ درست را مقابل چشمهای سرخ رنگ او نمیداد، بدون شک، شخص بعدی که کشته میشد... چشمهایش آبی رنگ بود!"
.
.
نگاهش بر تصویر مقابلش خشک شده بود، جونگکوکی که از آنسوی شیشه ها، به سادگی نفس های کشیش را توسط گردنبندش میگرفت!
مشت هایش را با شدت بر شیشه ی باریک پایین صلیب کوبید، اما او کر شده بود...
کر و آنچنان غرق شده در میان سیاهی های ذات او، که صدای فریاد های تهیونگ و صدای مشتهای پر دردش را نشنود!
با بهت ساختمان کلیسا را دور زد و با گره خوردن نگاهش به چراغ قوه ی نگهبانی که به سویش گرفته شد، گویا قلب در میان سینه اش متوقف شده باشد، با شدت خودش را به دیوار کلیسا چسباند و نگاهش را به عبور پر تعلل او دوخت!
اگر او را میدیدند کارش ساخته بود.
با دهانی خشک شده و نگاهی ناباور دیوار کلیسا را دور زد و بی وقفه مقابل دری متوقف شد که عاری از نگهبانها بود!
بی اراده دستهایش با شتاب در را به داخل هل دادند و نگاهش با گره خوردن به تصویر مقابلش، منجمد شد.

تصویری که انتهایش به کشیش بی‌جان بر زمین ختم میشد و جونگکوک نارنجی پوشی که لباس های او را از تنش بیرون میکشید.
کشیش را خفه کرده بود...
همچون تمام قتلهایش!
با باز شدن لباس او و نمایان شدن سینه ی برهنه و سفیدش، آب دهانش را فرو داد و با صدایی خفه شده لب زد:
-ج..جونگکوک...
اما صدایش‌ خفه تر از، شنیده شدن بود!
بی آنکه درکی از قدم هایش داشته باشد خودش را به داخل کشید و با برق چاقوی میان دستهای او، نفسش را حبس کرد...
نباید آن اتفاق می افتاد!
نباید تکرار میشد..!
درست مقابل قدمهای یخ زده و نگاه میخکوب شده اش رد چاقویی بود که دایره وار بر سینه ی بی جان کشیش کشیده شد و

خون رقیق شده ای که از روی سینه اش بر سنگ های کف کلیسا جاری شد.

نگاهش را به رد جاری شده از آن نماد دوخت...
وجودش سر شده بود؛
دستهایش بی حس و لرزان و نفس هایش؟
نفسی برای رهایی باقی نمانده بود...
بی توجه به رعشه ای که به وجودش چنگ انداخته بود، صلیبی واژگون شده میان دایره تراشید و بی توجه به خونی که بر چهره اش پاشیده شد، لبهایش‌ را گزید!
شایسته ی مرگ بود...
حقش بود که بمیرد!
زاده شده بود تا در میان لجن هایش، بمیرد!
نگاهی به نماد آشنای روی سینه ی او انداخت و بیخبر از هجوم داغی اشک میان کاسه ی چشمهایش، آب دهانش را فرو داد...

تمام شده بود!
"مثلث دوم را خالی کرده بود و حالا... باید انتظار پر شدن مثلث اول را میکشید!"
درحالیکه بر روی زانوهایش افتاده بود، بی خبر از نگاه خشک شده و میخکوب تهیونگ، گردنبند صلیبی کشیش را میان
دستهای خونی اش آویزان کرد و درحالیکه چاقو را میان دستهای رعشه گرفته اش میفشرد از روی زانو هایش بلند شد!
نگاه خیسش را به جسد مقابل پایش دوخت:
-هیچ ایمان... و هیچ ترسی... وجود نداره...
قدم ناباوری را به عقب برداشت و بی خبر از چاقویی که میان دستهایش به التماس درآمده بود با لبهایی بی رنگ شده ادامه داد:
-انتخابت... اشتباه بود... پدر!
-جونگ...کوک!

با پیچیدن لحن ناباور و خفه شده ی آشنای او، نگاه خیسش بالا کشیده شد و همان تلاقی برای لغزیدن اولین قطره از اشکهایش بر گونه ی خونی اش کافی بود.
نگاهش خیره به تهیونگی ماند که در تلاش برای باز کردن قفل پاهایش به سوی او بود.
کدام "او"؟
"اویی باقی نمانده بود..."
با نزدیک شدن قدمهای سست شده ی تهیونگ به سویش قدمهایش را به عقب کشید:
-بی حسابیم... کیم!
خنده ی تلخی کرد و بی توجه به درد شدید قفسه ی سینه اش، نگاهش را به نزدیک شدن او دوخت:
-هوسوک به زودی... برمیگرده!

چاقو را مقابل پاهای او بر زمین انداخت و بی توجه به لرزشی که صدای کوبیده شدنش، به ستون فقرات پسر بزرگتر وارد شد ادامه داد:
-پدر... هانا... برمیگرده خونه... تهیونگ!

نگاهش همراه با چاقوی او بر زمین کوبیده شد، چاقویی که قطره های خونش حقیقت را همچون سیلی بر دهانش میکوبید.
با ناباوری نگاهش را از چاقو بر سینه ی سفید شده ی پیرمرد کشید...
همان نمادی که قبلا هم دیده بود...
همان نماد کذایی، همان صلیب واژگون!
-دنیا کثیف... شده کیم... باید پاکسازی... شه!
با پیچیدن جمله ی او گویا وجودش بر زمین ریخته شده باشد نگاه وحشت زده اش را بالا کشید.
-من فقط... تقدیسش... کردم!

پسر کوچکتر قدم نا متعادلی را به عقب برداشت و بی توجه به قدم های نزدیک شده ی او ادامه داد:
-و اون همونطور که... میدونست... شایسته ی مرگ بود!
با اتمام جمله اش قدمهایش را به همراه نفس های کشدارش به سوی دیوار مقابلش کشید، همان دیواری که آژیر خطر بر رویش نصب شده بود!
-برو کیم... فردا شب باید تو تخت خودت بخوابی!
خنده ی پر دردی کرد و دستش بی وقفه به سوی آژیر کشیده شد،  اما قبل از آنکه بتواند آن را بفشارد، با مهار شدن مچ
دستش توسط دست یخ زده ی تهیونگ و فریاد گوش خراشی که میان صورتش رها شد، متوقف شد.
-نکن... جونگکوک!
برای جونگکوک گفتن هایش متوقف میشد و یا نگاه خیس شده اش؟
آن برق، برق اشکهایش بود؟!

یا ترس نگاهش؟!
آب دهانش را فرو داد و در کسری از ثانیه توسط دستهای پر لرزش او به دیوار پشت سرش کوبیده شد!
-جونگکوک... چرا؟
چرا؟!
پوزخند تلخی زد و صدای فریاد پر ارتعاش تهیونگ همچون لطیف ترین سیلی بر گونه اش کشیده شد:
-لعنتی چرا؟!
پاسخ فریاد پر خراشش، تنها قطره اشکی بود که میان خون روی گونه ی او تلفیق شد و روی دستهایش چکید.
-باید از اینجا بری کیم!
مگر میتوانست با وجود تصویری که دیده بود جایی برود؟!
نفس بریده اش را رها کرد و جونگکوک او را به عقب هل داد:
-برو!
اما پاهایش قفل زمین شده بودند!

و نگاهش، قفل بر چهره ی زجر کشیده ی‌او...
با مشتی که به سینه اش کوبیده شد و فریاد بلند جونگکوک، نا خواسته قدمی به عقب برداشت.
-برو تهیونگ...
نفس حبس شده اش را با صدا رها کرد:
-تو کی هستی... جئون؟!
چه کسی بود؟
ای کاش خودش میدانست...
همان مهره ی گم شده  از شطرنجی بود که مهره های دیگرش به امید او، متوقف شده بودند...
همان مهره ی گم شده!
همان هیزم تر...
و همان بی پناهی که در کنار بی پناهان، ذره ذره میسوخت.
نگاهش را به کاسه ی لبریز شده ی نگاه تهیونگ دوخت، همان قطره اشکی که به اسارت تارهای مژه هایش درآمده بود!

همان قطره ی لجبازی که قصد لغزیدن نداشت...
میدانست چه نگاه زیبایی داشت؟
میدانست نگاه پر سکوتش، پر فریاد تر از هزار فریاد بود؟!
میدانست پشت نگاه تارش، چه دنیایی را ساخته بود؟!
ای کاش میدانست...
با بسته شدن فاصله ی میانیشان و شل شدن مچ دستش از میان دست او، آب دهانش را فرو داد.
-کی هستی... جئون؟
با لحن ملایم او، نگاهش بی اراده بر لبهایش خزید.
لب های خشک شده ای که حرارتشان پوست صورتش را میسوزاند، لبهای بوسیدنی ای که بار ها قلبش را لرزاندن بود...
نفس کشدارش را بی صدا رها کرد...
اگر آن دو یاقوت شکسته را میبوسید؛ میتوانست نجاتش دهد.
نفس پر حرارتش را بر چهره ی او‌کوبید و با نزدیک شدن نفسهای او، نگاه متزلزلش بالا کشیده شد...

تعللی کوتاه؛
سکوتی نفس گیر؛
و صدای ملایم و شکسته ای که مهمان گوشهایش شد.
-سرخپوش... تو...تویی جونگ...
و قبل از آنکه مجالی را برای ادامه به او دهد، تنها لبهای نیازمندش بودند که با سرکشی بر روی لبهای نیم باز او کوبیده شدند...

تنها تلاقی دو نگاه در هم شکسته بود و پلکهایی که بر روی هم فرود آمد...
تنها دست خیس شده از خون پسر کوچکتری بود که گره ی گردن پسر بزرگ مقابلش شد و چنگی نرم شده از موهایش که میان انگشتهایش فشرده شد!

دست آزادش گره ی کمر تهیونگ شد و درحالیکه او را به سوی خود میکشید، بی توجه به نفس های به شمارش افتاده اش، آرنجش را به آژیر خطر پشت سرش کوبید!

"و بهشت لبهای تو، همان طناب ممنوعه ای بود که بی خبر به دور گریبانم پیچیده شد!"

Olvasás folytatása

You'll Also Like

27.2K 7.7K 83
+اگه دیگه هیچکدوم از نامه‌هات رو نخونم از سرم میپری؟ -اگه ببوسمت خفه میشی؟ Couple:Yoonmin, Nαmhopekook (ft. Jack), Jintae Genres:Schoollife, slice of...
30.7K 5.5K 19
فصل دوم " محدود به افتخار " هیچ‌کس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ ا...
93.4K 11.4K 31
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...