• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.3K 10.6K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
39
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

last part - the day after tomorrow

1.4K 227 592
By callme_ljane

سلام:)❤

بوک رو از لایبرری و ریدینگ لیستتون حذف نکنید، برای وانشات و فف های جدید اینجا اطلاع میدم.

بریم برای پارت آخر:″))))

---------♡--------

لیام با استرس و حالت های وسواس گونه، تند تند دست به کت و کراواتش میکشید و از این ور به اونور دفترش میرفت.

صورتش مثل گچ سفید شده بود و لب هاش از شدت اضطرابش خشک.

زین اما بیخیال روی صندلی پشت میز اداری دفتر لیام لم داده بود، پاهاش رو روی میز گذاشته بود و درحالی که سیگارش رو دود میکرد، با شپرد پشت خط حرف میزد.

"شپرد چرا داری بیهوده وقتتو تلف میکنی؟ میگم سه روز پیش من رفتم و از گلفروشی بغل مغازه چند ساعت اون مغازه فاکی رو زیرنظر گرفتم. کسی اصلا نزدیکش نشد! "

شپرد پشت خط چیزی گفت که قهقهه بلند و عصبی زین رو به همراه داشت.

"مرد اصلا متوجهی چی میگی؟ قاتل با قاشق از مغازه بغل گلفروشی تونل بزنه بره کتابفروشی ای که توش قتل رخ داده؟ تئاتر زیاد میبینی؟"

لیام پوفی کشید و تلاش کرد با ایما و اشاره به زین بفهمونه که شپردو بیخیال شه چون الان از استرس داره میمیره...

زین با دیدن بال بال زدن لیام تلاش کرد بفهمه چی میگه برای همین نمیفهید شپرد چی داره تند تند برای خودش میگه.

"چی؟ آره آره گوشم با تو هست. بیخیال شو شپرد من الان باید برم کار دارم. بعدا بهت زنگ میزنم! "

مهلت نداد اون مرد چیزی بگه و گوشی رو قطع کرد. لنگ های دراز شده روی میزش رو از روی میز با بدنه چرمی-چوبی برداشت و با قدم های آروم خودش روبه لیام رسوند.

"استرس دارم زین! اگه همه چی خراب شه چی؟ اگه بد پیش بره؟ وای خدایا اگه-"

زین با لبخند فک لیام رو محکم گرفت و لپ هاش رو فشار داد.

لب هاش بیرون زد و حرفش قطع شد.

"بذار آرومت کنم عزیزم!"

پکی به سیگارش زد، خم شد و باقی موندش رو توی زیرسیگاری روی میز خاموش کرد.

لب هاش رو مماس لب های نیمه باز لیام قرار داد و دود سیگار رو بیرون فرستاد.

بلافاصله بعدش بوسه خیس اما کوتاهی رو لباش زد و سرش رو عقب برد تا ببینه لیام چجوری اونقدر هات دود رو از بینیش بیرون داد.

"شیرین من! "

زین زمزمه کرد، کمر لیام رو گرفت و بوسه عمیقی رو شروع کرد.

خیلی شیرین و مملو از آرامش همدیگه رو میبوسیدن و ضربان قلب ترسیده لیام آروم و آروم تر میشد.

زین آروم عقب کشید و لبخند محوی زد.

"امروز هیچ اتفاقی نمیوفته جز درخشیدن تو مثل یک ستاره. هنر بی نظیرت رو همه ستایش خواهند کرد و من، صدر همه اونها هستم."

لیام لبخند بزرگی زد و حالا قلبش واقعا آروم شده بود.

قبل از اینکه چیزی بگه تقه ای به در خورد و صدای جاناتان از پشت در به گوش رسید.

"آقای پین، وقتشه بیاید بیرون! "

جاناتان منشی لیام و یه جورایی دست راستش حساب میشد.

دو ماه از روزی که از بردفورد برگشته بودن گذشته بود و حالا امروز، لیام قرار بود گالریش رو افتتاح کنه.

زین دو طرف صورت لیام رو گرفت و توی چشم هاش خیره شد.

"وقتشه همونجور که مثل ماه توی زندگی من میدرخشی و‌ روشنش میکنی، بیرون اون در هم بدرخشی لیام من! "

لیام سرش رو تکون داد و توی ذهنش یادداشت کرد یه شعر بنویسه و توش به زین بگه که زین خودش چجوری زندگی لیام رو روشن کرده.

هردو به سمت در اتاق رفتن و لیام در رو باز کرد.

صدای همهمه ها حتی به این طبقه بالا، که طبقه اداری گالری محسوب میشد، هم میرسید‌‌.

در طبقه پایین افراد کم کم وارد سالن شیک و تمیز شده گالری میشدن و از همون بَدو ورود، گیرایی نقاشی های روی دیوار چشم هاشون رو مجذوب میکرد.

لیام و زین هر دو پیش لویی و هری ای رفتن که جلوی یکی از تابلو ها ایستاده بودن و هردو با دقت و جدیت بسزایی در موردش نظر میدادن.

زین ابروهاش رو بالا انداخت و به لیام اشاره کرد تا آروم باشه.

به پشت اون دونفر که تقریبا به هم چسبیده بودن رسیدن و صدای نقد های کارشناسانشون به گوششون خورد.

"ولی بنظرم این تابلو در مورد یه بیماری خیلی سخت و بهبود پیدا کردنه. نگاه کن این فانوسه مثل یه دارو میمونه و یه چیزی که آدمو درمان میکنه."

لویی جام شیشه ایش رو مزه مزه کرد و با چشم های ریز شده بیشتر به تابلو خیره شد.

"نه هری این یه فانوس احمقانه وسط یه جنگل تو در تو و تاریکه. اصلا نمیفهمم اون لیام چی توی مغزشه که برداشته فانوس توی جنگل کشیده! "

"در واقع، اون فانوس نور زندگی منه! "

صدای عمیق لیام از پشتشون جفتشون رو از جا پروند.

هری برگشت و بی توجه به جمله لیام یا حتی بحث مربوطه، با لبخند بزرگی که تا ته حلقش پیدا بود، لیام رو آروم در آغوش گرفت‌.

"اوه لیام! خیلی برات خوشحالم پسر. اینجا معرکس و نقاشی های هر کسی رو شیفته خودش میکنن! "

لیام لبخندی زد و از دلگرمی دادن هری ، با ضربه ای به پشتش تشکر کرد‌.
لویی آخرین قلپ جامش رو خورد و نیشخندی زد.

"نه بابا من که مطمئنم همه بدشون اومده. قیافه هاشون رو نگاه کن... انگار میخوان از اینجا فرار کنن!"

لبخند شیرین لیام به سرعت از روی لبش محو شد و ترسیده به اطرافش نگاه کرد.

هری و زین چشم هاشون رو به خباثت لویی و زودباوری لیام چرخوندن.

لویی که دید کارش گرفته اجازه نداد دوست پسرش یا زین لوش بدن و با عجله یک قدم فاصلش با لیام رو تموم کرد و کنارش ایستاد.

خودش رو به لیام چسبوند و سرش رو جلوتر برد تا زمزمه آرومش رو بشنوه‌:

"مثلا سِر پیت رو نگاه کن! اونجا کنار نقاشی کوهستانت وایساده‌ ببین چجوری با انزجار داره نگاهش میکنه‌... مطمئنم الان سرش رو میبره جلوتر و اخم میکنه!"

لویی با شیطنت گفت و از روی زبان بدن اون مرد مسن توی این چند دقیقه و طرز نگاهش به تابلوها فهمیده بود که هروقت چیزی کنجکاو و جذبش میکنه این حرکت رو میزنه.

پس از این دانسته برای اذیت کردن لیام استفاده کرد.

لیام با ترس سر پیت رو زیر نظر گرفت و وقتی دید دقیقا همونجوری که لویی گفت، با اخم سرش رو جلو برد بیشتر وحشت کرد.

اون مرد یکی از بزرگترین چهره های هنری و استاد نقاش بزرگی بود و اگر اون از تابلوهای لیام خوشش نمیومد یعنی اونا یه تیکه آشغال بی ارزش بودن.

غم به چشم های قهوه ای مورد علاقه زین و مظلوم لیام نشست‌.

زین با چشم غره وحشتناکی لویی رو کنار زد و سرش رو کنار گوش لیام برد‌.

"اون لویی احمق داشت اذیتت میکرد عزیزم. نگاه کن ببین، الان سر پیت لبخند میزنه. بقیه هم همینطور"

لیام امیدوارانه به بقیه نگاه کرد و وقتی برق تحسین رو توی چشم هاشون دید با خیال آسوده نفسش رو فوت کرد‌.

با اخم سمت لویی که لبخند بی دلیلی میزد برگشت‌.

" فقط بذار برسیم خونه. من میدونم با تو! "

هری آروم خندید و دستی به موهاش کشید. از همین الان میتونست جنگی که قراره رخ بده رو حس کنه!

"سلام بچه ها!"

صدای ظریف لیانا به جمعشون اضافه شد. هر چهار نفر به دختر که از هر لحظه دیگه ای زیباتر شد بود نگاه کردن.

موهای بلند و کمی حالت دارش رو به زیبایی بسته بود و آرایش ملایمش کاملا به صورتش مینشست.

همه جواب سلامش رو دادن و لیانا با ذوق از برادرش تعریف کرد:

"لیام وای خدای من!! اینجا عین بهشت شده. همه چیز خیلی رویایی و چشم نوازه!"

لیام تشکر کرد و لبخند مهربونش دوباره به لب هاش دوخته شد.

تازه متوجه فرد ناآشنا و جدیدی کنار لیانا شدن.

لیانا با هیجان محسوس و البته خجالتی که هر صد سال یه بار ازش سر میزد، اون فرد رو معرفی کرد.

"اوه خب بذارید لطفا معرفی کنم. ایشون تیم هستن. دکتر تیم رابی، از متخصصین زبان شناسی که همراه با گروه ما سر پروژه ماه پیش کار میکردیم!"

همه یادشون بود که لیانا چند وقت پیش به مدت سه هفته به همراه گروه دکتر وستون به نروژ رفته بود و از وقتی برگشته بود همه رو با تجربه هاش و خاطراتش و کارش کچل کرده بود!

البته چندین بار هم بدون دلیل از شخصی به نام تیم تعریف کرده بود که انگار همین پسر خوش‌سیما بود!

"و ایشون برادرم هست، لیام. زین، لویی پسر عمه من و ایشون هم هری!"

لیانا نمیدونست دقیقا نسبت زین و هری رو چجوری شرح بده.
بگه دوست پسر برادرامن؟

خب ممکن بود اینجوری رفتار خوبی از تیم سر نزنه، اینجوری اون چهارنفر ناراحت میشدن و لیانا اصلا مایل به انجامش نبود!

انگار اون ها هم متوجه شدن چون برای اینکه لیانا رو از توی مخمصه گیر بدن خودشون دست به کار شدن:

"خب در واقع ما دوست های خیلی خیلی نزدیک هستیم!"

زین گفت و بقیه سرهاشون بالا و پایین شد.

اما تیم انگار شخصیت بسیار صمیمی و مهربونی داشت چون لبخند بزرگی زد و دستش رو به ترتیب جلوی هر چهار نفرشون گرفت.

"اوه من خیلی خرسندم که این سعادت رو داشتم تا با خانواده لیانا آشنا بشم. این جدا باعث افتخار منه که بتونم چهار نفر از اعضای خانواده بی نظیر لی‌لی رو بشناسم!"

جوری رو کلمه خانواده تاکید داشت که لیانا، لیام، زین و‌حتی لویی و هری توی دلشون مطمئن شدن که تیم یه پیشگویی چیزیه و خبر داره اونا «دوست» نیستن!

اما تیم اجازه فکر دیگه ای بهشون نداد و با چشم های آبی-طوسیش که میدرخشید به اطراف نگاه مرد.

"پسر اینجا عالیه! من عاشق این سبک از نقاشی هستم و با دیدن این اثر ها علاقم بهشون بیشتر هم شد! "

صمیمی شدن تیم احتمالا چیز خیلی خوبی بود چون باعث شد جو کمی سنگین بینشون از بین بره.

لویی توی دلش فکر کرد که اگه کمی با تیم بیشتر صمیمی شه و بشناستش، شاید آدم خوبی باشه و اینجوری رفیق جدیدی پیدا کنه.

چون تیم شخصیت کاملا اجتماعی و سرزنده ای داشت .

چند دقیقه بعدی صرف حرف زدن اون چند نفر و البته گاهی اوقات جدا شدن لیام از جمعشون برای سرکشی به اطراف گذشت‌.

حالا لیام کاملا از بابت گالریش آروم شده بود و فهمیده بپد که هنرش، از چیزی که همیشه فکر میکرده و سرکوب میشده خیلی بهتره‌.

اما قلبش هنوز آشوب بود‌...
و اون هم یک دلیل داشت...

تیم نگاهی به ساعتش کرد و با دیدن عقربه هاش چشم هاش گرد شد.

"اوه خدایا... فکر کنم به قرارم دیر برسم!"

لویی با تعجب نگاهی بهش کرد. قرار عاشقانه یا کاری؟

تیم زودتر توضیح داد. بالاخره یکی از خصاصیش بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد.

"قرار ملاقاتی برای یکی از نشریه ها دارم. میخوام مقالم در زمینه زبان شناسی رو منتشر کنم! "

با ذوق توضیح داد و لیانا سریع تایید کرد‌

"اون مقاله واقعا بی نقصه. همه اعضای گروه از جمله من و دکتر وستون قسم میخوریم که اون مقاله کمک بزرگی به این علم و گرایش میکنه."

بقیه سریع تایید کردن. تیم جام خالیش رو به دست خدمتکاری که بین مدعوین نوشیدنی پخش میکرد داد و کتش رو صاف کرد‌

"واقعا من رو ببخشید که محبورم از جمعتون مرخص شم. اما حتما بعدا به اینجا میام تا به طور کامل از گالری بازدید کنم."

اینقدر سرگرم اشنا شدن باهم شده بودن که تیم بیچاره حتی نتونسته بود بره و همه نقاشی هارو ببینه‌.

بعد از خداحافظی کردن و جدا شدن تیم، لیام به ساعتش نگاه کرد و استرسش بیشتر شد.

با آشفتگی دستی به صورتش کشید و دور سالن چشم چرخوند.

با صدای لویی، دست از دید زدن سالن برداشت‌.

"چطوره بریم چند تا از نقاشی های جهنمی این مرتیکه رو ببینیم؟ میخوام درموردشون نظر کارشناسی بدم!"

لیانا، زین و هری چشم چرخوندن و لویی بلند خندید. لیام با تاسف برای لویی سرش تکون داد و به اتفاق هم نزدیک یکی از بزرگترین تابلوهای اون گالری شدن.

همه با دقت بهش زل زده بودن و سکوت کرده بودن، انگار تلاش میکردن راز اون نقاشی رو از دلش بیرون بکشن.

این وسط فقط لیام بود که با کنجکاوی به اون چهار نفر نگاه میکرد و انتظار میکشید تا ببینه اونها هم همون حسی که خودش از مفهوم اون تابلو میگیره رو میگیرن یا نه!

"لیام‌ موقع کشیدن این تابلو به دیک زین فکر میکردی؟ "

با سوال بی شرمانه و بی ربط لویی، لیام سرخ شد و چشم غره ای رفت، زین بلند خندید و هری و لیانا محکم روی پیشونی هاشون کوبیدن.

"خفه شو لویی! این کجاش شبیه دیک زینه!"

لویی حق به جانب شونش رو بالا انداخت و به تابلو اشاره کرد.

"نمیدونم من دیک زین رو تاحالا ندیدم اما اون قسمت چپ، اون طنابه چیه، هرچی که هست شبیه دیکه!"

لیام خداروشکر میکرد که لویی با صدای کاملا آرومی حرف میزنه و لازم نیست نگران شنیده شدن حرفاش توسط بقیه باشه.

با حرص دستش رو مشت کرد و غرید

" احمق اون نه دیکه نه طناب! اون پیچک های سمی ایه که مثلا تصورات غلط این آدمک توی نقاشیه!"

لویی این رو میدونست و عمیقا بابت هنر لیام و اینکه چجوری تونسته «افکار سمی» رو روی بوم به نقاشی بکشه به لیام افتخار میکرد.

اما دلش میخواست حرصش بده تا ذهنش از استرسش بابت امروز کم شه.

پس چشم هاش رو گردوند و دهنشو باز کرد تا دوباره نقاشی رو به دیک بیچاره زین ربط بده اما جای صدای لویی، صدای آشنا و ضعیف دیگه از پشت سرشون به گوش بقیه رسید.

"سلام! "

لبخند لیانا محو شد و دمای بدنش ناگهانی افت شدیدی پیدا کرد. رنگ از صورتش رفته بود...

بقیه هم همین حس رو داشتن...

اول از همه لویی، بعد هری و زین و لیام برگشتن به عقب و لیانا هنوز با چشم های گشاد شده به دیوار روبروش خیره بود و قصد عقب برگشتن نداشت.

اما کم کم مغزش دستور چرخیدن داد و پاهاش بدون هیچ مکثی از دستور پیروی کرد.

فرد تازه وارد زیر نگاه های خیره پنج نفر مقابلش درحال ذوب شدن بود و این از دست های مشت شدش پیدا بود.

با ترس آب دهنش رو قورت داد و لب های خشکش رو زبون زد.

"از... دیدن دوبارتون خوشحالم! "

هری و زین زودتر به خودشون اومدن و نفسشون رو با صدا بیرون دادن و لبخند کم کم روی لباشون نشست.

"خدایا نایل! "

هری زمزمه کرد و با عجله دو قدم رو طی کرد و پسر چشم آبی و شرمنده رو توی آغوش خوشبوش گرفت.

نایل با لبخند و دلتنگی ای که درحال کشتنش بود زین و هری رو در آغوش کشید و لیام با لبخند غمگینی بهشون نگاه میکرد.

دو ماه تموم بود که نایل رو عین سایه تعقیب میکرد تا بتونه گیرش بیاره و باهاش حرف بزنه.
اون پسر عین جادوگرها انگار علم غیب داشت و اگر حس میکرد کسی زیر نظر دارتش در کسری از ثانیه غیب میشد...

تا اینکه لیام بالاخره تونست باهاش ملاقات داشته باشه و مدت ها تلاش کرد تا بهش بفهمونه همشون دلتنگشن و کسی ازش متنفر نیست.

لویی با چهره بی حسی جلو رفت و مقابل نایل ایستاد.

آبی های بدون روح لویی با دریای آشوب و تشویش نایل قاطی شده بودن...

نایل ترسیده بود که لویی ازش متنفر شده باشه... و اوضاعش بدتر شد وقتی که لویی با صدای خشدار اما نامهربونی آروم زمزمه کرد.

"بعد از پنج ماه برگشتی فکر کردی بین ما جایی داری؟"

نایل که جای خود داشت، بقیه هم، البته به جز لیانا، با ترس به لویی نگاه میکردن.
اینبار میدونستن قضیش مثل سر به سر گذاشتنای چنددقیقه پیشش با لیام نیست. لحنش خیلی جدیه!!

نه نه نه نباید آرامششون برای بار دوم خراب میشد‌.
لیام کم کم داشت از هوش میرفت و خودش رو سرزنش میکرد که چرا به نایل پیشنهاد داد تا اولین بار به اینجا بیاد و خانواده رو ببینه.

نایل تقریبا همه امیدش ناامید شده بود و چشم های بیگناهش حالا از هر لحظه دیگه ای توی این زندگیش شرمندگی و پشیمونی رو داد میزدن.

"ببخشید.. فکر... فکر کنم بهتر باشه من برم!"

سرش رو پایین انداخت تا اشک هایی که توی چشم هاش جمع میشدن توجه هارو جلب نکنه و صدای ضعیفش، غمش رو لو نده.

اما قبل از اینکه از اون پنج نفر فاصله بگیره، صدای تک خنده لویی و بعد چشم هاش که از اشک و شوق برق میزد تمام معادلات همشون از جمله نایل رو بهم ریخت.

"احمق معلومه که بینمون جا داری!"

لویی گفت و محکم نایل رو در آغوش کشید،دو سه نفری که اطرافشون بودن با چشم غره و نارضایتی به اونها نگاه میکردن اما حالا حتی خراب شدن موقعیت گالری هم برای لیام مهم نبود، وقتی میتونست شیرینی شادی خانوادش رو حس کنه!

چند ثانیه بعد نایل با ذوق از پذیرفته شدنش لب هاش رو گاز گرفت اما با دیدن لیانا که با بغض و هرچیزی جز خوشحالی نگاهش میکرد، لبخند روی لب هاش ماسید.

بقیه هم متوجه لیانا شدن و لیانا با درک کردن نگاه های بقیه، نزدیک نایل شد.
از بین دندون های قفل شدش حرفاش رو غرید:

"بعد از پنج ماه برگشتی و لبخند میزنی؟ حس نمیکنی برای خرد کردن قلب من، پنج ماه یکذره بی رحمی و زیاده؟"

قطره اشک دختر روی گونش چکید، دستش که با دستکش توری سفیدی مزین شده بود را بالا برد و آروم اشکش رو پاک کرد و با قدم های سریع اما جوری که جلب توجه نکنه، از پله های گالری بالا دوید.

نایل با غم و پریشونی به رفتنش نگاه کرد و قلبش بیشتر از قبل به درد اومد.

زین دستش رو‌ روی شونه نایل قرار داد و با لحن آرامش بخشی زمزمه کرد:

"برو پیشش نایل، راه طولانی ای برای آشتی دادن لی‌لی در پیش داری اما مطمئن باش از هر لحطه دیگه ای بیشتر برای برگشتنت خوشحاله"

بقیه تایید کردن و نایل بدون کشتن حتی یک لحظه اضافی، به سمت پلکان گالری پا تند کرد.

لیام دستش به صورتش کشید و هوف آسودش رو بیرون داد.

درست کردن وضعیت خانوادش خیلی سخت بود، اما همگی در کنار هم از پسش برمیومدن...

اونا قوی ترین خانواده دنیا بودن.


•••••••••••••••••••••



نوک قلم رو روی کاغذ به رقص دراورد و پیکره‌ی تیره‌ی کلمات، آخرین خط از شعرش رو ساختن.

با لبخند اسم زین رو پایین شعرش نوشت؛ کاری که همیشه پایان شعر های سیلوربرد میکرد.

سیلور بردی که تا الان دوبار برگ هاش تموم شده بود و لیام چون نمیتونست برای الهه زیباش شعر ننویسه، دفتر جدیدی برداشته بود، اسم سیلوربرد رو با رنگ نقره ای روش حک کرده بود و باز برای زین نوشته بود...

نوشته بود و نوشته بود و جوهره‌ی عشقش به زین، قلبش رو هربار بیشتر از قبل رنگی کرده بود.

دفتر رو ورق زد و با دیدن چند صفحه قبلی که جای چند تا قطره اشک روش بود خنده کوتاه و بی صدایی کرد.

مثل همیشه زین موقع خوندن اشعارش احساساتی شده بود و رد چند تا قطره اشک گرانبهاش روی صفحات این رو تایید میکردن.

انگشتش رو روی اون الماس های خشک شده کشید و به آرومی جاشون رو بوسید.

دفتر رو بست و روی تخت گذاشت.
به زندگیش در این چند سال اخیر فکر کرد...

از روزی که زین با لبخند به طور رسمی بهش دست داده بود و خودش رو بازرس زین مالیک از دایره تحقیقات اداره بردفورد معرفی کرده بود؛

روزی که توی ماشین یرای اولین بار بهش لقب شکلات رو داده بود و با خجالت سعی میکرد کارش رو توجیه کنه؛

روزی که کنارش زیر درخت کاج باغ مینشست و باهاش حرف میزد تا آروم شه؛

روزی که با تشویش به اتاق لیام اومد و برای اولین بار بوسیدش و قلب لیام رو به بازی گرفت؛

روزی که بعد از چند روز بیهوش بودن و کشتن ذره ذره وجود لیام، بهوش اومد و بهش لبخند زد؛

روزی که زین به پدر و مادرش گفت عاشق لیامه و این باعث شد برای چند مدت از طرف خانوادش طرد بشه...

یاسر بعد از هشت ماه به دیدن زین اومد و بهش گفت که توی این هشت ماه به خوبی فکر کرده، راه های زیادی رفته و تصمیم های زیادی گرفته و در آخر به این نتیجه رسیده که حتی اگر نمیتونه پسرش رو، جنس احساساتش رو درک کنه، کنارش بمونه و پشتش رو خالی نکنه.

گفته بود شاید هیچوقت نتونه این جنس از عشق رو درک بکنه اما زین هنوز براش اون پسر کوچولویی هست که یاسر رو راضی میکرد تا سهمیه شکلاتی بیشتری داشته باشه بدون اینکه تریشا بفهمه و مجبورش کنه دوباره بعد از خوردنش بره و مسواک بزنه!

رفتار یاسر مثل قبل بود و این قلب زین رو گرم کرده بود اما تریشا... اون تا همین ده ماه پیش با زین زیاد صحبت نمیکرد و خب نمیتونست با این قضیه کنار بیاد...

اما یه روز همراه با یاسر به عمارت اومدن و یاسر با افتخار از تلاش چند ماهش در زمینه راضی کردن همسرش میگفت و زین با لبخند و خنده اشک میریخت....

حالا تریشا حتی از یاسر یا حتی کارن هم بهتر شده بود و هرموقع به عمارت زنگ میزد اول با لیام حرف میزد بعد با زین حرف میزد!! لیام هم با خباثت تمام گزارش تک تک اذیت کردنای زین رو به تریشا میداد تا دعواش کنه!

زین هم درحالی که چشمش رو میچرخوند ریز ریز به این نکته که مامانش انگار دوست پسرشو از خودش بیشتر دوست داره حسودی میکرد!

و لیام باز فکر کرد...
به روزهای مختلف زندگیش؛

روزی که لیام گالریش رو افتتاح کرد و زین مثل قرص آرام بخش اونجا بود تا آرومش کنه؛

روزی که... خیلی روز ها بود که لیام با فکر کردن بهشون بیشتر عاشق زین میشد.

عشقی که توی این سه سال حتی یک ذره هم ازش کم نشده بود...

سه سال از روزی که اولین بار اسم زین رو زیر شعرش نوشت و فهمید عاشق چشم های مهربونش شده میگذشت و این در عین رویایی بودن، شیرین هم بود.

سرش رو بالا برد و از روی همون تخت به زینی نگاه کرد که توی تراس ایستاده بود و آرنج هاش رو روی حفاظ قرار داده بود و به باغ نگاه میکرد.

صدای خنده ها و فریاد های خانوادش توی باغ، حتی تا توی اتاق هم میومد.

زین با لبخند و گاهی تک خنده های ریز به اون شش نفر و نصفیِ توی باغ که مثلا پیک نیک گرفته بودن نگاه میکرد.

تیم در حالی که موهای طلایی و بلندش رو بالا زده بود یه تیکه چوب برداشته بود و تند تند به شاخه های درخت آلو میزد...

آلو های رسیده روی زمین میریختن و این لویی بود که عین احمقا زیر درخت وایساده بود و تند تند آلو هارو میریخت توی پایین پیراهنش که جلو گرفته بود و سه تا سه تا آلو میچپوند توی دهنش..

با همون دهن پر هم سر تیم نعره میزد که زودتر کار کنه و الوی بیشتری برسونه بهش. و هر از گاهی هم موهای کاملا بلند شده و تا شونه اومده اش رو بالا میزد.

"اونجا تیم اون سمت چپ... ببین اونجا کلی آلو هستتت"

تیم با عصبانیت با چوب توی دستش به پای لویی کوبید و یکی از آلو هارو از توی دست لویی بیرون کشید و توی حلق خودش چپوند.

"مردک کل درخت رو خوردی، دوتا دونه هم برای من بذار!"

لویی با حرص یکی از آلو ها که هنوز نرسیده و سفت بود رو برداشت و به سمت تیم پرت کرد و مستقیم روی شقیقه مرد بیچاره فرود اومد و فریادش توی باغ پیچید.

همسرش اون طرف تر نشسته بود و کاملا به این رفتار های برادرش و شوهرش عادت داشت برای همین کوچکترین نگرانی ای از بابت عربده های بلند و ساختگی تیم به دلش راه نمیداد!

تیم که حالا شوهر لیانا بود و تقریبا از خود لیاناهم داشت توی اون خانواده بیشتر به محبوبیت میرسید، به جایی که لویی اشاره میکرد نگاه کرد و با دیدن آلوهای رسیده عصبانیت و دردش رو به دست فراموشی سپرد و با تک خنده ذوق زده ای چشم هاش درخشید.

"حالا برای چی داری توی لباست جمع میکنی گشنه؟"

لویی چشم غره ای رفت و انگشت فاکش رو بالا گرفت.

"اینا برای هری زیبای منه! کارتو بکن تا همون چوبو نکردم تو کونت!"

مرد مو طلایی بلند خندید.

"برای منم جمع کنی ها لو! نبینم مثل سری قبل همشو خودت خوردی!"

تیم بلند داد زد و چوبش رو بیشتر به شاخ و برگ درخت بیچاره کوبید...

اون طرف خانواده خوشحال پین و هوران و رابی، روی زیر انداز پارچه ای نشسته بودن و توجهی به اون دو مرد گنده که درحال نابود کردن خودشون با آلو بودن نداشتن...

لیانا خیلی سخت مشغول نظر دادن درمورد ازدواج یکی از هنرپیشه های معروف بود و آنارزا، همسر نایل، تند تند حرفای لیانا رو تایید میکرد و باهم نظر میدادن که اگر کارلوتا مارشال، دختر بازیگر معروف، با نامزد قبلیش بهم نمیزد و با اون ازدواج میکرد خیلی بهتر میشد!

"بابا اصلا دختره دهنش کجه، همیشه وقتی میخنده متوجه میشم دهنش کجه!"

آنارزا با خوشحالی از اینکه یکی هم عقیده خودش پیدا کرده ضربه آرومی به بازوی لیانا زد و تایید کرد:

"آره تازه اخلاق خوبی هم نداره. توی همه مصاحبه هاش جوری رفتار میکنه انگار فقط یه بازیگر توی دنیا وجود داره اونم کارلوتاس!"

هری و نایل هم نشسته بودن و بدون کوچکترین عذاب وجدان، برای تامی کوچولوی هفت ماهه، ادا اطوار  درمیاوردن و اون نوزاد بخت برگشته که تازه از خواب بیدار شده و درکی از دنیای اطراف نداشت، با دیدن شکل های ترسناکی که اون دو نفر درمیاوردن بلند زیر گریه میزد.

توی این چند دقیقه سه دفعه این عمل تکرار شده بود و اون دوتا گوریل گنده هربار تامی رو آروم میکردن و از اول ادا درمیاوردن و باعث میشدن گریه کنه!

لیانا با شنیدن صدای گریه پسرش با اخم از جاش بلند شد و تامی کوچولوش رو از بغل اون دوتا دیو سبز رنگ بدهیبت و بی عقل گرفت، لگد محکمی به پای نایل زد و با رضایت وصف ناپذیری صدای فریادش رو گوش داد.

درحالی که پسرش رو تکون میداد و لپ های شیرینش رو با لبخند میبوسید، دوباره کنار آنارزا نشست تا بحث جذابشون رو ازسر بگیرن!

زین به منظره روبروش نگاه میکرد و گاهی بلند بلند به حماقت مجموع شش نفرشون میخندید.

لیام آروم از پشت بهش نزدیک شد و دست هاش رو دور کمر زین حلقه کرد.

زین لبخند درخشانی زد که حتی خورشید بالای سرشون به حسادت افتاد.

لیام سرش رو توی گردن زین برد و عمیق نفس کشید.
همون عطر بهشتی که سه سال بود بهش اعتیاد پیدا کرده بود.

بوسه خیسی روی رگ گردن زین گذاشت و سرش رو چرخوند تا بتونه بوسه کوچیک اما روح انگیزی از لب هاش بگیره...

زین سرش رو از پشت به شونه لیام تکیه داد و بیشتر توی آغوش امن و آرامش بخشش فرو رفت.

هردو به خانواده تقریبا بزرگ شده‌ی مقابلشون نگاه میکردن.

مشکلات هنوز وجود داشت، گاهی اونقدر زیاد میشدن که نفس آدم رو میبریدن؛

هنوز زین و لیام نمیتونستن مثل بقیه زوج ها دست در دست هم توی خیابون راه برن، نمیتونستن عاشقانه همدیگه رو جلوی بقیه ببوسن؛ حتی نمیتونستن بجز خانوادشون به کس دیگه ای بگن عاشق همن...

حتی نمیتونستن بچه ای داشته باشن که اونها رو‌ بابا و پدر صدا بزنه چون این بر خلاف قانون کشور و تفکر اجتماع مردم بود...

اما اونها همدیگه رو داشتن؛
شاید سخت، با مسیری پر از پیچ و خم مشکلات، اما اونها همدیگه رو داشتن.

و همین برای خوشبختی روح های بهم پیوند خوردشون کافی بود!

---------♡---------

خب، انگار تموم شد:)

ولی درسته دفتره به پایان رسید اما حکایت همچنان باقیست!

۴۴۴۴کلمه به نیت عدد مقدس زیام:)

حرفامو در چپتر بعدی میزنم، لطفا بخونیدشون.


مرسی که تا اینجا کنارم بودید، خیلی برام با ارزشید!❤‌

با ارادت ویژه؛
-جین.

Continue Reading

You'll Also Like

19.3K 2.8K 18
«ایمان (۱): عشق یا برادری؟» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره می‌تونیم همه چیز رو عوض کنیم...» ...
If By miss_leo

Fanfiction

44.4K 7.8K 38
Wish I was Zayn just only to have you... کاش فقط زین بودم تا میتونستم تو رو داشته باشم.... [completed]
138K 15.9K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
1.5K 522 15
برادران گرگینه‌ی تاملینسون توی دانشکده خیلی مشهورن و هری روباهینه‌ایه که حس می‌کنه از اونا خوشش میاد. چی میشه اگه اون‌ها برای رفتن به ماموریت انتخاب...