• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.3K 10.5K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

39

979 217 636
By callme_ljane

های:>
پارت بعدی پارت آخره....

‌این پارت ادیت نشده و‌ احتمالا کلی کصدستی داره.
پ.ن: به دست مقدس زیام قسم، کاور تیر سه شعبه ایه وسط قلبم...🙂🙂

---------♡---------




ماشین رو کنار خیابون تقریبا خلوت پارک کرد و به ساختمون قدیمی اما زیبای خونشون خیره شد.
خونشون و خیابونا...
دلش برای همش تنگ شده بود.

از هیجان دیدن پدر و مادرش بعد از چند ماه، ضربان قلبش شدت گرفت.
به آسمون گرفته و خاکستری که خبر از برفی بودن امشب میداد خیره شد و نفس عمیقی کشید.

به طرف صندلی شاگرد برگشت و لبخندی زد.
قیافه لیام توی خواب اونم وقتی سرشو به شیشه چسبونده بود و موهاش روی پیشونیش ریخته بود اونقدر کیوت بود که زین بخواد تا صبح بشینه تماشا کنه اما میدونست مادرش منتظرشه.

"بلند شو خوابالو."

آروم گردن لیام رو نوازش کرد و لیام که خوابش بخاطر تکون های ماشین چندان هم سنگین نشده بود، آروم چشم هاشو باز کرد.

مثل نوزاد ها خمیازه ای کشید و با چشم های بسته و دهن نیمه باز، سست سرجاش نشست.

"کِی رسیدیم؟"

زین زیر لب فحشی داد و از شیشه ها بیرون رو نگاه کرد.
افراد زیادی توی اون خیابون تقریبا خلوت نبودن و این جای شکر داشت!

سریع خودشو جلو کشید و گاز محکمی از لب پایین لیام گرفت و بعد صاف سرجاش نشست.

لیام اخمی کرد و لب سوزناکشو ماساژ داد و با قیافه خوابالوش غر زد:

"چرا یک دفعه عین گرگ حمله میکنی گاز میگیری؟"

زین لبخندی زد و با انگشت اشاره ضربه آرومی روی نوک بینی لیام زد.

"نمیدونم... آدمای عادی یه شیرینی میبینن چیکارش میکنن؟ گاز میزنن میخورن دیگه!"

لیام چند ثانیه پوکر و با اخم به زین خیره شد و مغز خواب آلودش سعی در تحلیل حرف زین داشت.
بعد از چند ثانیه لبخند شیرینی زد و بدنشو کشید تا خستگیش بره.

"و اینکه تازه رسیدیم... جنابعالی هم که نیم ساعت رانندگی کردی بعد گرفتی خوابیدی!"

"غر نزن زی... خوابم میومد خب!"

زین لبخند زد و همونجور که در ماشین رو باز میکرد با سر به خونه‌ی آجری و بامزه ای اشاره کرد‌

"بپر پایین که خانواده مالیک ها منتظر دیدار با شکلاتِ پسرشونن!"

لیام با یادآوری موقعیت چشم هاش درشت شد و آب دهنشو قورت داد.
به نمای خونه نگاه کرد و سرشو با تردید تکون داد.

آروم از ماشین پیاده شد و به کمک زین، همراه چمدون ها و وسایلشون از سه پله‌ی کوچک جلوی خونه بالا رفتن.

زین نگاهی به چشم های کنجکاو لیام کرد و برای اطمینان سرشو تکون داد.

انگشتش رو روی زنگ فشار داد و لحظه ای بعد، در باشدت باز شد.
انگار تریشا پشت در ایستاده بود! حتی مهات نداد صدای زنگ به پایان برسه بعد در رو باز کنه.

"سلام ما-"

اما قبل از اینکه جملش تموم شه، زن خودشو توی بغل پسرش پرت کرد و محکم در آغوش کشیدش.

زین ریز ریز خندید و مادرشو سفت بغل کرد.
چشم هاشو بست...حالا میفهمید چقدر دلتنگ بود!

"خیلی احمقی پسرم جوری که دلم میخواد پرتت کنم تو کوچه تا صبح یخ بزنی و فردا صبح بچه ها با برف جمع شده روت، یه آدم برفی قشنگ بسازن!"

تریشا خودشو از بغل زین بیرون کشید و اخم ساختگی کرد.

زین بلند تر خندید.

"بله منم دلم برای شما و پدر تنگ شده بود!"

تریشا چشم غره ای رفت و بعد سرشو به طرف لیام که کل مدت با لبخند محوی نگاهشون میکرد چرخوند.
با دیدن لیام اخمش باز شد و لبخند مهربونی زد.

"اوه سلام، لیام؟"

لیام سرشو تکون داد و مودبانه لبخندی زد.

"سلام خانم مالیک!"

تریشا دستشو دوستانه به بازوی لیام زد و بعد کنار رفت.

"تریشا! فقط بگو تریشا لطفا. حالا بیاید تو."

لیام با همون لبخندش همراه زین وارد شد.
فضای خونه بر خلاف ظاهر ساختمونش که قدیمی و سرد بنظر میرسید، گرم و دلپذیر بود.

اثاثیه با نظم و زیبایی چیده شده بودن و هر گوشه‌ی خونه گلدون های رنگی کوچیکی قرار داشت.

"قشنگه، مگه نه؟"

زین آروم کنار گوش لیام زمزمه کرد و لیام با نیش باز و ذوق سریع تایید کرد.

"همش سلیقه مادره. و مطمئن باش حاضره من از درّه پرت شم پایین اما یه خراش روی گلبرگِ گل هاش نیوفته!"

لیام آروم خندید و چمدون سنگین رو زمین گذاشت.

"اوه بالاخره رسیدین!"

با صدای بلند مَردی، هول شد و سرشو بالا آورد.
اون مرد صد در صد پدر زین بود و وقتی زین صداش کرد و محکم بغلش کرد، مطمئن شد.

"تقریبا از صبح تریشا هر پنج دقیقه میپرسه چرا نیومدن؟ چرا دیر کردن؟ "

زین به مهربونی مادرش لبخندی زد و بعد دستشو طرف لیام گرفت.

"بابا... لیام!"

لیام دستشو جلو برد تا با یاسر دست بده و دعا میکرد سرمای دستش اونقدری نباشه که یاسر متوجه شه.

"سلام آقای مالیک."

یاسر اما خودمونی لبخندی زد و دست لیام رو فشرد و ضربه ای به شونش زد.

"خوش اومدی پسرم! خوشحالم که اینجایی‌."

جو صمیمی خانواده و گرمای خونه اونقدری دلگرم کننده بود که حالا لیام کمی ریلکس تر شه و به قضیه‌ی «کنار اومدن خانواده زین با رابطه پسرش و یه پسر دیگه» زیاد فکر نکنه!
‌‌

••••••••••••••••••••••


لیام با صورت جدی و علاقه مند، مشغول صحبت کردن با یاسر بود و جوری رفتار میکرد انگار سیاست، مورد علاقه ترین موضوع بحث توی دنیاست.

و زین... زین به مکالمه پدرش و لیام گوش میداد و میدونست لیام از درون داره جیغ میکشه و میخواد فرار کنه اما بنا به دستور زین، نشسته بود و خودشو علاقه مند نشون میداد.

لب پایینشو توی دهنش کشید تا قهقهه بلندشو مهار کنه.
باید بعدا حتما به لیام میگفت چه بازیگر خوبیه!

تریشا با فنجون های چای خوشرنگ و ظرف کیک خونگی خوش طعمش از راه رسید.

"آره منم معتقدم اون معامله سود خوبی نداشت و اشتباه کردن... اوه لیام تریشا شیرینی های خوشمزه ای درست میکنه! حتما باید امتحانشون کنی!"

لیام ذوق زده از پایان یافتن اون بحث مسخره، لبخند درخشانی زد و سرشو تکون داد.

تکه ای از کیک پرتقالی خوشمزه با تکه های شکلات رو توی دهنش گذاشت و این بار لبخند درخشانش دوبرابر شد.

زین با افتخار کیکش رو قورت داد و چنان باد به غبغب انداخته بود که انگار کیکه رو‌ خودش پخته.

" دیدی؟ قبلا گفته بودم مادر شیرینی هاش عالیه!"

"بله بله! این واقعا خیلی خوشمزس!"

تریشا هیجان زده از شنیدن تعریف، جرعه ای از چایش نوشید.

"اوه اینو لوسی تازه یاد گرفته بود و به منم یاد داد. البته میتونیم دفعه بعد یه طعم دیگه رو هم امتحان کنیم! میدونی سوزی، خواهر لوسی، دفعه قبل کیک توت فرنگی و شکلات درست کرده بود و عالی شده بود!"

زین یواشکی به قیافه درمونده‌ی لیام که فهمیده بود متوجه شده این بار قراره یکی دو ساعتی به بحث شیرین آشپزی با تریشا گوش بده خندید. و سعی کرد اون پسر بیچاره رو نجات بده.

"مادر لیام هم عین منه... هیچی از آشپزی بلد نیست."

لیام تند تند سر تکون داد تا شاید اون زن دستور پخت کیک پرتقالی دادنشو تموم کنه اما انگار بدتر شد!

"اوه که اینطور... اشکال نداره میتونم کلی دستور پخت غذاها و شیرینی ها خونگی خوشمزه یادت بدم پسرم. زین که علاقه و ایتعدادی در این زمینه نداشت، امیدوارم تو داشته باشی!"

لیام خنده‌ی مصنوعی و اجباری ای کرد و چایشو نوشید

"اوه بله خیلی هم خوبه..."

تریشا رضایتمند سری تکون داد و با نگاهی حاوی «یاد بگیر!» به زین چشم غره رفت!

زین با تعجب شونشو بالا انداخت.

"دو ساعتی تا شام مونده... پس بهتره کمی استراحت کنید حتما رانندگی سختی داشتید!"

زین خودشو کمی کشید تا خستگیش بره و در همون حین سرشو تکون داد.

"و طولانی!"

تریشا لبخند گرمی زد و با شرمندگی لیام رو مورد خطاب قرار داد.

"ما اینجا دوتا اتاق داریم فقط... برای همین متاسفانه اتاق جداگانه‌ی دیگه ای نداریم جز مال زین!"

لیام سریع دستشو تکون داد تا اون زن بیشتر شرمنده نشه!

"اوه نه نه! با کمال میل توی اتاق زین میمونم!"

تریشا و یاسر لبخند راحت شده ای زدن...
بالاخره هنوز که از چیزی خبر نداشتن!...


•••••••••••••••••••••


"میتونم قسم بخورم وقتی برگردیم لندن از من یه آشپز ماهر و یه سیاستمدار پرقدرت در میاد!"

زین ریز و بی صدا به لیام که غر میزد و بی توجه به چیزی خودشو روی تخت زین پرت کرد خندید و آروم در اتاقشو بست.

"این همه سال از من که این دوتا در نیومده، تو هم نگران نباش پس!"

لیام آسوده پوفی کشید و سرشو بیشتر به بالش خوشبوی زین فشار داد.

مشخص بود این همه ماه، تریشا اتاق زینو تمیز میکرده و نمیذاشته حتی یک میلیمتر خاک روی چیزی بشینه.
با یاد آوری چیزی یهو از جاش پرید و روی تخت نشست.

سرش به شدت گیج رفت و چشم هاشو بست.

"فاک!"

زین تمام مدت با دهن نیمه باز و تعجب به لیام و رفتار غیرطبیعیش نگاه میکرد.

"چرا اینجوری میکنی لی؟"

لیام لبخندی زد و به در و دیوار اتاق نگاه کرد.

"میخواستم اتاقتو ببینم!"

اتاق تقریبا بزرگ با اون چیدمان عالی وسایل و هارمونی رنگ های بینظیر، حس خوبی رو به هرکسی القا میکرد و لیام هم از این قضیه مستثنی نبود.

البته که کلی گلدون، که مشخصا همشون کار تریشا بودن، کنار اتاق قرار داشتن و به این حس خوب کمک میکردن!

"این گلدونای لعنتی به اجبار مامان اینجان و من گاهی ازشون متنفر میشم! همش حس میکنم تو جنگل دارم زندگی میکنم و باید برم شکار"

لیام خندید و سرشو تکون داد.

"ولی بنظر من خیلی هم عالی و بی نقصن! حس سر زندگی اتاقت خیلی زیاده..."

زین بی توجه به در و دیوار اتاقش نزدیک تختش شد و خودشو روی لیام کشید.

پاهاشو دوطرف لیام گذاشت و تقریبا روی رون های اون پسر نشست.

لیام به خودش اومد و دست هاشو روی پهلو های نرم زین گذاشت و به زمزمه‌ی زیر لبی زین لبخندی زد:

"اهمیتی به گل و بوته نمیدم... فقط بذار ببوسمت لی!"

نگاه خیره‌ی زین روی لب های همیشه سرخ لیام بود و لیام کسی نبود که در مقابل این خواسته مقاومت کنه!

"میتونی هرکاری دلت خواست بکنی"

آروم روی لب های زین گفت و از برخورد ریز لباشون بهم موقع صحبت، غرق لذت شد.

زین دستشو پشت گردن لیام گذاشت و به جلو کشیدش. بی طاقت لب هاشو شکار کرد و بوسید.

لب هاشون آروم اما پر از حس تشنگی و عشق روی هم کشیده میشد و صاحب هاشون رو سرمست میکرد.

لیام بدون قطع کردن اون رشته ارتباط زندگی بخش لب هاشون دراز کشید و زین کاملا روش قرار گرفت.

دست های لیام بین موهای تقریبا بلند زین حرکت میکرد و از نرمی موهاش لذت میبرد.

زین مک آرومی به لب لیام زد و بعد کمی عقب کشید..
شاید چند سانتی متر!
فقط برای دیدن چشمای قهوه ای رنگ مورد علاقش...

بوسه ای روی چشمش زد و سرش رو توی گردنش فرو‌ برد.

انگار هرپو یادشون رفته بود که پدر و مادر زین توی همین خونه هستن و این خونه مثل عمارت، بی در و‌ پیکر نیست که هرچی آه و ناله کنن کسی نشنوه!

زین مک محکم و‌ بزرگی به گردن لیام زد و وقتی آه‌ ریزش رو شنید، با غرور نوک بینیش رو روی رگ گردن لیام کشید.

کبودی دیگه ای روی گلوش و بعد اون طرف گردنش هم درست کرد و بعد عقب کشید.

لیام با نارضایتی و اخم پلک هاش رو باز کرد.

زین بوسه محکمی روی پیشونیش گذاشت و با سر یه در اتاق اشاره کرد.

"باور کن منم بیشتر میخوام‌ اما الان نه فرصتش رو داریم نه شرایطش رو"

لیام پژمرده سرش رو تکون داد و زین رو پاین کشید تا کنار خودش دراز بکشه.

"شرایطش جور شه خیلی سخت انجامش میدیم!"

زین با اطمینان تایید کردو دستش رو دور بدن لیام که به محض وارد شدنش به اتاق، پیراهنش رو‌دراوده بود حلقه کرد.

لیام با لبخند به سقف خیره بود و زین بدون اینکه متوجه باشه، به لبخند لیام.

" میدونی زین؟ همین امروز صبح بهم خبر دادن تونستن نایل رو پیدا کنن..."

زین چشم هاش گرد شد و خودش رو بالاتر کشید.

"واقعا؟"

لبخند لیام پررنگ تر شد

"آره واقعا. میخواستم هیچی نگم تا وقتی دیدمش و راضیش کردم برگرده پیشمون غافلگیر شید. اما باور کن حس میکنم بیشتر از این نمیتونم رازدار باشم!"

زین تک خنده ای کرد و لپش رو به شونه لیام مالید.

برگشتن نایل کامل کننده تیکه های شکسته‌ی لیانا بود و خوب شدن لیانا، برای همه افراد عمارت کافی بود.
حتی اگر باز هم شرایط سخت میشد، همین که اون دختر حالش خوب باشه برای بقیه دلگرمی بود.


••••••••••••••••••••



"عزیزم؟ برو بیدارشون کن. شام کم کم آماده شدن و میخوام میز رو بچینم."

یاسر لبخندی به همسرش زد، روزنامه رو کنار گذاشت و عینک مطالعه اش رو دراورد.

به طرف اتاق پسرش که حالا اتاق مشترک پسرش و دوستش بود راه افتاد.

پشت در ایستاد و با پشت دست آروم به در زد.

"پسرا؟ شام آمادست."

اما داخل اتاق زین‌و لیام درحالی که توی بغل هم پیچیده بودن از خستگی خوابشون برده بود و بیدار شدنشون با صدای ضعیف یاسر از پشت در امری محال بنظر میرسید.

یاسر وقتی دید خبری نمیشه این بار کمی بلند تر در زد و با صدای بلندتری صپاشون زد.

و نتیجش شد لیامی که فقط دستش رو بالا آورد، گردنش رو خاروند و بعد زین رو محکم تر‌توی بغلش فشار داد و به ادامه خوابش رسید.

یاسر فکر کرد که احتمالا بخاطر خستگی خوابشون عمیقه و از اونجایی که اونها فقط دوستن پس شرایط بدی ندارن و این یعنی اگر یاسر وارد شه، مهمونشون، لیام، قرار نیست موذب شه.

پس شونه ای بالا انداخت و در رو باز کرد و وارد شد.

"پسرا-"

با دیدن وضعیت روبروش حرفش توی دهنش ماسید و دستش روی دستگیره در خشک شد.

چرا پسرش باید دوستش که از قضا لخت هم بود بغل میکرد و سرشو توی گردنش میبرد و میخوابید؟

دو سه بار پلک زد و به آرومی جلو رفت. امیدوار بود این یه خطای دید یا اشتباه باشه.

اما وقتی بالاسرشون رسید وضع بدتر شد! حالا میتونست سه چهار تا لاوبایت پررنگی که قسم میخورد عصر، روی گردن لیام ندیده بودتشون رو ببینه!

لب هاش از هم باز مونده بود و نمیدونست چی بگه!
اصلا شاید اشتباه کرده بود.
شاید اون کبودی ها ظهر هم روی گردنش بود و از چشم‌ یاسر دور مونده بود.

زین هم برای اینکه... خب... مثلا برای اینکه سردش شده مجبور شده دوستش رو بغل کنه.

خودش دلیل احمقانه خودش رو تایید کرد و چند ثانیه مبهوت وسط اتاق موند.

الان وقتش نبود!
پس دستی به صورتش کشید و از اتاق بیرون رفت و با کمترین صدا در رو بست.

چشم هاش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید.
دستش رو بالا برد و این بار با شدت محکمتری به در کوبید و صداشون زد.

زین سریع از خواب پرید و یکی دو ثانیه با منگی به اطرافش نگاه کرد.
بعد نگاهش روی لیام چرخید و صدای پدرش رو تشخیص داد.

سریع برای اینکه پدرش وارد اتاق نشه و‌ تو اون وضع نبینتشون، جواب یاسر رو داد:

"بیدار شدیم بابا. الان میایم پیش شما! "

باسر خوبه ضعیفی گفت و بعد رفت.
حالا فقط باید منتظر میشد ببینه رفتار مشکوکی از اون دوتا پسر سر میزنه یا نه!


‌‌

•••••••••••••••••



دوروز از اومدنشون به بردفورد میگذشت و فردا قرار بود دوباره برگردن به لندن.
هم لیام کلی کار برای گالریش داشت، هم باکلی‌ شدیدا اصرار میکرد تا زین زودتر انتقالی بگیره به اداره لندن تا روی پرونده جدیدی که روی دست باکلی مونده، زین هم کمک کنه.

بعد از ماجراب کریس و قتل لرد، باکلی هیچ‌جوره نمیخواست نیرویی مثل زین رو از دست بده.

پس زین باید همین امروز به خانوادش میگفت.

لیام از وقتی فهمیده یود زین میخواد همه چی‌ رو بگه، استرس داشت و یه بند غر میزد، زین هم با صبوری به غر زدن هاش گوش میداد و میذاشت هرجوری که هست خودش رو خالی کنه.

مثلا توی اتاق زبن راه میرفت و گیر میداد که چرا برگای این گلدون از گلدون بغلیش ضخیم‌تر و پررنگ ترن.

یا مثلا پرده اتاقو میزد کنار و وقتی نور آفتاب میتابید، غر میزد که چرا خورشید باید اینقدر نورانی باشه.

از همه بهتر هم زمانی بود که از دستشویی اومد بیرون و غر میزد که چرا باید دو تا شیر آب سرد و‌ گرم داشته باشیم و یه شیر آب ولرم نداشته باشیم که مجبوره نباشه آب سرد و گرم رو تنظیم کنه!

زین به قدر کافی حس ترس طرد شدن از جانب مادر پدرش رو‌ داشت و این غر زدن های لیام هم باعث میشد حرصش بگیره هم خندش.

البته خوشبختانه وقتی که تریشا صداشون زد تا برای عصرونه پایین برن، زین با عجله از اتاق بیرون دوید تا غرغرای لیامو کمتر بشنوه.

رفتار پدرش دوروزی بود که کمی خشک، رسمی و سرد تر شده بود.
زین واقعا دلیلش رو نمیدونست.
چون مطمئن بود پدرش خبری از رابطش با لیام نداره.

شبا موقع خواب در رو قفل میکردن تا وقتی کاملا لخت میخوابن، البته توی حلق همدیگه، کسی نیاد تو.

زین هم مرتبا لیام رو چک میکرد تا لباس یقه دار پوشیده باشه.

ولی تریشا همچنان مثل قبل بود و این دلگرمی بزرگی برای زین بود تا بفهمه مشکلی نیست.

زین بیچاره روحش هم خبر نداشت که یاسر چقد این روزا مشکوک شده بهشون ولی فقط به همسرش چیزی نگفته تا ذهن اونم درگیر نکنه.

در هر حال قرار بود تا چند دقیقه دیگه خودشون بفهمن و این برای پنیک کردن هر دو پسر کافی بود.

لیام زیرچشمی به زین نگاه کرد که فنجون خالی چایش رو روی میز گذاشت و با استرس کف دستش رو به شلوارش کشید.

"خب... امممم... من حس میکنم که وقتش رسیده یه چیزی رو بهتون اطلاع بدیم."

تریشا ابروهاش رو بالا انداخت و جرعه آخر چایش رو نوشید.
فنجون رو روی میز رها کرد و عقب رفت و به بازوی شوهرش تکیه داد.

"چه‌ موضوعی؟"

یاسر با لحن مشکوک‌ و چشم های ریز شده ای پرسید که لیام بیشتر رنگش سفید شد. قسم میخورد یاسر یه جادوگر هزار سالس که توی گوی بلورینش دیده زین میخواد چی بهشون بگه.

سرش رو برای فکرای بی سر و‌ته و بی معنی خودش تکون داد و‌ منتظر شد تا زین حرف بزنه.

زین نفس عمیقی کشید و سریع گفت:

"من دارم انتقالی میگیرم برای لندن! "

تریشا با بهت و تعجب اخمی کرد و نگاهی به شوهرش کرد تا ببینه اونم مثل خودش سردرگمه یا نه.

"ولی... مگه پروندت اونجا تموم نشد؟ مگه بر نمیگردی اینجا؟"

لیام بغل زین نشسته بود و دوست داشت الان صورتش رو بین دست هاش بگیره و روی چشم های پر از اضطراب و لرزونش رو بوسه بزنه تا اروم شه.

اما با وجود تریشا و یاسر نمیشد.

"پرونده تموم شد. اما... فصل جدیدی از زندگی من شروع شد."

زن و مرد بیچاره با گنگی و ابهام سعی میکردن ببینن حرفای شاعرانه پسرشون یعنی چی و چه ربطی به داستان داره.

"ببینید، من میخوام یه چیزی رو بهتون بگم که لازمه‌اش آروم بودنتونه و اینکه لطفا... سعی کنیم حرف بزنیم و مشکلامون رو رفع کنیم."

تریشا دهنش رو باز کرد تا بگه اونا که مشکلی ندارن اما زین زودتر به خودش جنبید.

"خب... من زمانی که لندن بودم، اون چندماهی که اونجا زندگی کردم، عاشق کسی شدم."

لیام تند تند با ترس آب دهنش رو قورت میداد و به صورت متعجب زن و مرد روبروش خیره بود.
به خوبی میدونست که یاسر یا تریشا اگر بخوان، میتونن همین الان تلفن رو بردارن و به پلیس خبر بدن...

چیزی‌ که زین و لیام بودن، تقریبا جُرم بود!

اما تریشا با تحلیل حرف زین، بزرگرین لبخند عمرش رو زد، جیغ کوتاهی از هیجان کشید و توی جاش نیمخیز شد.

"وای خدای من! راست میگی عزیزم؟ کی؟ اون دختر خوشبخت کیه؟"

قیافه زین و لیام واقعا دیدنی بود.
هردو با دهن های نیمه باز و صورت های کج و کوله شده زیرچشمی بهم نگاه میکردن.

یاسر با خنده و خوشحالی همسرش رو عقب کشید.

"عزیزم صبر کن الان خودش میگه بهمون!"

زین با تصور اینکه اگر بگه اون دختر خوشبخت آقای لیام پینه، قطعا طرد میشه، استرسش بیشتر به وحودش چنگ زد و برای یه لحظه پشیمون شد.

اما خب نمیشد که نگه. نمیشد که از خانوادش همه چیو پنهان کنه.

"زینی؟"

لیان آروم زمزمه کرد و اون زن مرد چنان با خوشحالی داشتن برای خودشون باهم حرف میزدن و اظهار خوشحالی میکردن که متوجه نشدن.

زین لبخند کوچیکی زد و‌ پلک هاش رو با مکث باز و‌بسته کرد تا به لیام اطمینان بده نگران چیزی نباشه.

صبح به لیام گفته بود که هرچیزی‌ که بشه، حتی اگر بدترین رفتار از جانب خانوادش ببینه یا حتی... حتی طرد بشه، باز هم اگر هزار بار به عقب برگرده با تمام وجودش لیام رو انتخاب میکنه.
پس نگران چیزی نباشه.

"اممم... خب در واقع اون دختر نیست!"

خروج جمله زین از دهنش همانا و ساکت شدن یکباره‌ی شور و شوق زن و مرد برای پسرشون همانا.

لبخنداز روی لب جفتشون رفت و جاش رو تعجب گرفت‌

"یعنی چی زین؟ یعنی چی که دختر... نیست؟"

زین نفس عمیقی کشید و بر خودش مسلط شد، حالا وقتش بود تا از خودش، احساسش و لیامش دفاع کنه.
البته با منطق و‌آرامش.

"یعنی اینکه کسی که من عاشقشم، دختر نیست. یه پسره. اما من از جونمم بیشتر دوستش دارم!"

لیام لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت.
احساساتش همه باهم قاطی شده بودن.
ترس، خجالت، عشق، علاقه!

یاسر تک خنده بلندی کرد و سرش رو تکون داد.

"شوخی خوبی بود پسر... شوخی خوبی بود."

اما نگاه جدی زین نشون میداد که هیچی شوخی نیست.
دست لیام رو محکم توی دستش گرفت. لیام از جاش پرید اما زین فشار دستش رو بیشتر کرد و نذاشت دستش رو بیرون بکشه.

از حس گرمای دست لیام روی انگشت هاش آرامش وصف ناپذیری میگرفت و حرف زدن براش راحت تر بود.

"چیزی شوخی نیست پدر. من لیام رو دوست دارم. اونقدری که با صدای نفس کشیدنش زندگی میکنم و با دیدن لبخندش جون میگیرم. لیام کسیه که عاشقشم. دختر نیست و من چیزی که هست رو دوست دارم. حتی یک ثانیه، برای یک ثانیه توی این چند ماه از انتخابم پشیمون نشدم و بلعکس، هرروز بیشتر غرق چشم هاش میشم."

چشم هاش رو بست و سرش رو‌ پایین انداخت.
نمیخواست عین نمایشنامه ها یا کتاب ها، سخنرانی طولانی و رویایی ای و کلیشه ای درمورد عشق و احساساتش بکنه.

از کلیشه متنفر بود و اصلا کلمه کلیشه، کنار اسم لیامش نمیچسبید.

اما هرچیزی که گفته بود از ته دلش میومد. حتی تا نیم ساعت پیش میخواست یه جور دیگه به خانوادش بگه و حرفای دیگه ای بزنه اما وقتی دهنش رو باز کرد، کلمات از عمق قلبش بیرون اومدن و حالا اصلا احساس پشیمونی نمیکرد.

اون حرف ها درمقابل احساسش به لیام مثل قیاس یک قطره آب با یه اقیانوس بود!

تریشا و یاسر با دهن باز مونده از تعجب به لیام با گونه های سرخ شده و دست های گره خوردشون بهم نگاه میکردن.

لیام لبخندی کوتاهی زد تا ببشتر از این شبیه مجسمه نباشه اما نمیدونست الان دقیقا باید چی بگه.

فقط میدونست لازم داره زین رو در آغوش بکشه و سالها بین بازوهای امنش به خواب بره.

تریشا که تا الان پاش رو روی پاش انداخته بود اوه خدای من بلندی رو جیغ زد و‌ پاهاش رو از روی هم برداشت.
یاسر هم به خودش اومد و اوه بلندی گفت.

زین سرش رو بالا آورد و به شکلات شیرینش نگاه کرد.
جوری که با فقط نگاه کردن به نیمرخ زیباش سراسر غرق آرامش میشد رو با دنیا هم حاضر نبود عوض کنه.

و این یاسر و تریشا بودن که با مغز های از کار افتاده از قدرت تحلیل و عدم باور، به پسرشون نگاه میکردن که با لبخند کج و احمقانه ای به لیام خجالت کشیده خیره بود...



---------♡---------

خب. نظری انتقادی چیزی؟
دم آخری لطفا بگید حستون به استوری چی بود... چیشد اصلا.
اصن خوشتون اومد یا نه...

و اینکه از نظر شخصی خودم، هارت اف دارکنس بعد از دادگاه و محاکمه کریس تموم شد...
هدف من نوشتن داستان جنایی پلیسی بود و با مشخص شدن قاتل این هدف به غایت رسید.
چون در ابتدا این قرار بود یه رمان جنایی بدون هیچ نکته عاشقانه ای باشه، برای من هدف، تا نوشتن همونجا بود؛ اما وقتی زیام رو هم قاطیش کردم داستان رو ادامه دادم و یه هفت هشت پارتی هم اضافه کردم تا همه چیز رو هوا نمونه.

اگر فکر میکنید این تهش داره زود زود همه چی میگذره علتش این نیست که میخوام آب ببندم توش تموم شه، من میتونم سی پارت دیگم بنویسم... علتش اینه که هدف من و وظیفه من از بابت نوشتن یک داستان جنایی پلیسی تموم شده، این ها فقط برای مشخص شدن تکلیف زیام داستانه:)

اگر مایلتون به مایلم بود، منو هم فالو کنید چون نمیدونم اگر فالوم نکنید چجوری دو سه تا بوک دیگم که قراره به زودی پاب بشن رو به اطلاعتون برسونم😐❤

همین دیگر=))
دلم برای کصشر نوشتن زیر پارتای این استوری تنگ میشه چون این اخرین باریه که برای این فف این کارو میکنم:)))
هق!


قربون تک تک حمایت کننده هام هم برم، واقعا بهتون علاقه مندم. 😭😍❤❤

خب دیگه دراماتیکش نکنم، قسمت عر درارش رو بذارم برا یکشنبه...

با ارادت ویژه؛

-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

71.6K 8K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
1.4K 506 15
برادران گرگینه‌ی تاملینسون توی دانشکده خیلی مشهورن و هری روباهینه‌ایه که حس می‌کنه از اونا خوشش میاد. چی میشه اگه اون‌ها برای رفتن به ماموریت انتخاب...
78.3K 13.6K 42
و عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...
133K 15.4K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...