• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.3K 10.6K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
39
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

38

1K 204 334
By callme_ljane



هری بی توجه به سخنرانی های پر آب و تاب و تاب لویی، تک تک لباس های تازه شسته‌ی خودش و لویی رو از توی سبد در میاورد و تا میکرد و توی کمد قرار میداد.

از نظر لویی حوصله سر بر ترین کار دنیا رو داشت با سرعت لاک پشتی انجام میداد اما هری نظر دیگه ای داشت.

اون کارش یعنی مرتب کردن و نظم دادن به اشیا رو دوست داشت و در جواب طعنه های دوست پسر عزیزش، چشم هاشو میگردوند و جوابی نمیداد.

"کامان هری! زین و لیام کل آخر هفته خونه نیستن، کارن هم که دیگه اینجا نیست. میمونه یه لیانا که اونم محاله اجازه نده! بازم قبول نمیکنی؟"

هری آخرین پیرهن رو هم آویزون کرد؛ دستشو به کمرش زد و با قیافه پوکری به طرف لویی برگشت.

"بله و چون آخر هفتس هریت و رز میرن تعطیلات! جرج و آندریا هم کل این هفته مرخصی داشتن. وای خدایا من نمیدونم لیام رو‌ چه حسابی یه هفته مرخصی داده بهشون وقتی این همه کار روی سرمون ریخته! بعد من پاشم با تو برم گردش؟
خونه رو کی جمع میکنه پس؟ اصلا متوجهی چی داری میگی؟"

لویی پوف کلافه ای کشید و گردنشو ماساژ داد.
چرا راضی کردن هری اینقدر سخت بود؟

هری ادم به شدت منضبط یا قانون مداری نبود، فقط نمیخواست وقتی صاحب خونه یا درواقع همون صاحب کارش، خونه نیست اونجا رو ترک کنه و کل عمارتو به امون خدا بسپاره...

"اگر از لیام اجازشو بگیرم حله؟ وای خدایا من خودم اینجا زندگی میکنم بعد برای بیرون بردن دوست پسرم باید قانعش کنم که کار اشتباهی نمیکنه!"

هری ریز ریز خندید و سبد بزرگشو برداشت.

"آره در اون صورت میشه."

چشم های لویی به وضوح برق زد. با لبخند ذوق زده ای خودشو روی مبل ولو کرد.

هری لبخندی به کارهای بچگانه‌ی لویی زد. نزدیکش شد و بوسه کوتاه اما عمیقی روی لب هاش نشوند و به سمت در رفت.

"پودینگ شام رو آماده کنم بعدش میام پیشت لو."

چشمکی زد و از اتاق خارج شد.
لویی با همون لبخند خوشحالش سریع از جاش بلند شد تا بنا به خواسته هری، اجازه‌ نامه‌ی مسخره‌ی بیرون رفتنشونو از لیام بگیره.

خودشو پشت در اتاق لیام، که حالا دیگه اسمش اتاق لیام و زین بود، رسوند و در زد و بدون صبر کردن برای گرفتن اجازه، وارد شد.

زین تا کمر تو کمد خم شده بود و چمدون بزرگی روی تخت قرار داشت. احتمالا داشت چمدونشون رو میبست.
و لیام با حوله ای دور کمرش که به تازگی از حموم درومده بود جلوی آینه ایستاده بود.

با وارد شدن لویی هردو با تعجب برگشتن و بهش نگاه کردن.
لیام اعتراض آمیز پسر چشم آبی رو خطاب قرار داد:

"لویی باور کن سه ثانیه برای گرفتن اجازه وایسی جونت در نمیاد!"

لویی چشاشو چرخوند و بی توجه به اون دو نفر به سمت صندلی میز کار لیام رفت و خودشو روش پرت کرد.

"لیام حرف نزن سردرد میگیرم!"

زین بلند زیر خنده زد اما وقتی نگاه برزخی لیام رو دید خندشو خورد و تلاش کرد از لیام دفاع کنه:

"هی! مراقب باش چی میگی."

لویی صورتشو با انزجار جمع کرد انگار چیز چندشی دیده و بعد چشم غره رفت‌.

"اه اه. ای کاش لیانا اینجا بود با هم عق میزدیم."

زین دوباره پشتشو به لویی کرد و خودشو با لباسا مشغول کرد تا خندشو پنهان کنه.

لیام چشم هاشو چرخوند و دستشو بی هدف تو هوا پرت کرد و دوباره به خودش در آینه خیره شد تا موهاشو درست کنه.

لویی برای حرص دادن زین سریع تغییر موضع داد.
سوت بلند و کرکننده ای کشید و با لبخند کجی به لیام اشاره کرد.

"اوووم. تازه از حموم اومدی لیام؟ حولتو یه ذره پایین تر میبس-"

زین سریع برگشت. بالش رو از روی تخت چنگ زد و با تمام قدرت به سمت لویی پرت کرد که درست وسط صورتش فرود اومد.

لیام ذوق زده خندید و افتخار آمیز به زین نگاه کرد.

زین چشم غره‌ی خطرناکی به لیام رفت که لیام کاملا متوجه شد قراره بعد از رفتن لویی، پروسه‌ی عذرخواهی طولانی ای داشته باشه!

لویی با اخم درحالی که زیر لب فاک فاک میگفت بالش رو روی زمین پرت کرد و بلند غرید:

"وحشی ای زین؟"

زین بی خیال شونه ای بالا انداخت و پوزخندی زد.

"نه فقط دلم برای هری میسوزه!"

"چه ربطی به اون داره؟"

"چون اگر تا ده ثانیه دیگه به حرفای مزخرفت ادامه بدی هری مجبور میشه کل عمرشو کنار یه آدم کور زندگی کنه!"

این دفعه نوبت لیام بود تا به قیافه لویی بخنده و بطرز کودکانه ای بخاطر حرف زین ذوق کنه...

"زودتر کارتو بگو لو و فرار کن. چون باور کنی یا نه، زین نشونه گیریش خیلی خوبه و توی پرتاب اجسام تیز و دردآور مهارت بالایی داره!"

لویی با یادآوری کارش و دلیل اومدنش به اینجا، کلافه پوفی کشید و بیشتر توی صندلی لم داد. بی هدف مشغول کشیدن طرح های بی معنی روی کاغذ جلوش شد.

"آخر هفته میخوام با هری برم بیرون."

"خب؟"

"خب که خب لیام! میگه کسی خونه نیست منم نمیام!"

زین لبخندی زد و شلواری روی توی چمدون چپوند.

"میخوای لیام راضیش کنه؟"

"نه... مسخرس ولی میگه لیام باید اجازه بده! یه اجازه‌ی فاکی بده تموم شه بره... امروز اندازه پنج سال حرص خوردم!"

لیام خندید و سرشو تکون داد. به سمت میز رفت و کاغذ نمودار سود شرکت که لویی روش مشغول کشیدن گل و بوته بود رو از زیر دستش بیرون کشید تا نجاتش بده.

"باشه بهش میگم. "

لویی عین فنر از جاش پرید و لبخند بزرگی زد. زین چشم هاش رو برای ذوق زدگی بیش از حد لویی چرخوند و گفت:

"لو دهنت داره پاره میشه. جمع کن لبخندتو."

لویی ریز ریز خندید و باشه گویان به طرف در راه افتاد.

اما قبل از اینکه به در برسه با صدای لیام متوقف شد.
لیام در کشوی سمت چپ میزشو باز کرد و بعد از کمی گشتن، دوتا چک از توش‌بیرون کشید.

اطلاعات روش‌ رو با اخم ظریفش کنترل کرد و بعد لبخند شیرینش جاشو به اخمش شد.

"بیا اگر داری میری پیش هری اینارم بهش بده. حقوق این ماهش!"

لویی چک هارو از دست لیام گرفت و سرشو تکون داد.

"هی لیام! با این حوله خیلی جذاب میشی... دفعه بعد موقع لباس پوشیدن و‌قتی لختی میام اتاقتون."

زین عصبی اولین چیزی که دستش رسید، یعنی یه کتاب، رو از روی میز چنگ زد و به سمت لویی پرت کرد اما لویی سربع از اتاق بیرون پرید و کتاب به در خورد.

"من این عوضی رو میکشم!"

لیام ریزریز خندید اما نگاه عصبی و آتیشی زین، نیششو جمع کرد و با قیافه مظلوم صاف ایستاد.
زین پشتشو به لیام کرد و خودشو با لباسا مشغول نشون داد.

لیام لب هاشو توی دهنش کشید و ابروهاش بالا پریدن اما با تصور قیافه‌ی الانِ زین و اخمش خودشو پشتش رسوند.

"اخم جذابت برای چیه بیب؟"

زین همه تلاششو کرد تا توی حالت عصبی بمونه و لبخند احمقانه نزنه که خب موفق هم بود.
جواب لیامو نداد و لباس بعدی رو تا کرد.

لیام سرشو توی گردن زین فرو برد و زبونشو زیر گوشش کشید.

"جواب نمیدی؟"

زین طاقتش تموم شد. چرخید و این بار بین دست های لیام قرار گرفت‌.
بالا تنه‌ی لختش و موهای خیس لیام و قیافه مظلومش چیزی نبود که کمکی به کنترل کردنش بکنه...

"اگر جواب ندم چی میشه؟"

این بار لیام نیشخند زد. دستشو روی قفسه سینه‌ی زین کشید و قیافه متفکری به خودش گرفت.

چند لحظه ای رو زیر نگاه ذوب کننده‌ی زین که بین انگشت هاش و صورتش در حرکت بود به کارش ادامه داد و بعد سریع زین رو هول داد و به در کمد چسبوند.

"بذار امتحان کنیم ببینیم چی میشه!"

فرصت تعلل نداد و دندون های تیزش محکم توی لب های زین فرو رفت.

زین خواست لبخندی بزنه اما وقتی فشار دندون های لیام روی لباش و دست هاش روی پهلوهاش بیشتر شد، ناخواسته آهی کشید و به بازوی لخت لیام چنگ زد.

لیام با رضایت سرشو کمی عقب کشید و به لب های سرخ و تقریبا کبود زین ک شاهکار خودش بود نگاه کرد.

"اینجوری آشتی میکنی بعدش؟دوسش داری؟"

زین ریز خندید و دیوونه‌ای زیر لب نثار لیام کرد...

دست راستش با نوازش های نوک انگشتی و آروم از روی بازوی لیام حرکت کرد و راه خودشونو به موهای نمدارش پیدا کردن.

با یه حرکت موهاشو دور انگشت هاش پیچید و سرشو کمی به عقب متمایل کرد اما حواسش بود لیام صدمه ای نبینه.

لیام ناله ای کرد و لبخند کجی زد.

زین سرشو جلو برد و‌ زبونشو روی لب بالایی لیام کشید اما دقیقا همون لحظه که لیام بی طاقت گردن زین رو گرفت تا جلو بکشتش زین عقب رفت و پوزخندی زد و حریف طلبانه ابروشو بالا انداخت.
البته که تو دلش داشت به قیافه لیام میخندید.

"بعد از گاز گرفتنت هم از اینا گیر تو میاد! دوسش داری؟"

لیام با حرص خندید ولی زین لباس لیام رو برداشت و توی بغلش پرت کرد.

"اگر پسر خوبی باشی و با یه حوله کوچیک جلوی من نایستی، تنبیهت تا چند دقیقه دیگه تموم میشه..."

لیام غری زد و مشغول پوشیدن لباسش شد و‌‌ زین بالاخره تونست نفس راحتی بکشه...

واقعا سخت بود بدن لخت لیام بهش بچسبه ولی زین مجبور باشه خودشو کنترل کنه تا حمله نکنه بهش!

"برای چی؟"

"سادست عزیزم. فردا صبح قراره بریم خونه‌ی ما و من دلم نمیخواد وقتی مادر در رو باز میکنه اولین چیزی که میبینه گردن و شونه‌ی کبود ما باشه... احتمالا بعدش هم قراره ازمون بپرسه چرا یکیمون نمیتونه راه بره یا بشینه! تو که اینو نمیخوای؟"

لیام خنده‌ی کوتاهی کرد و سرشو تکون داد.
حق با زین بود...
تصور اینکه وقتی پدر زین داره باهاش بحث سیاسی میکنه و خیلی جدی نظر میده، لیام هی سرجاش وول بخوره، باعث میشد خجالت زده بشه!

سوالی که ذهن زین رو مشغول کرده بود، بی اختیاذ روی زبونش جاری شد:

"اممم لیام؟ چرا حقوق هری دوتا چک بود؟"

لیام لباس هاشو پوشید و با حوله کوچکش مشغول خشک کردن موهاش شد.
کم کم داشتن بلند میشدن باید به زودی میرفت و کوتاهشون میکرد.

"چون توی یکیش شصت درصد حقوقشه و توی اون یکی چهل درصد بقیش!"

زین با تعجب دست از کار کشید.
بیخیال چند تا وسیله‌ی باقی مونده برای جمع کردن شد و با همون نگاه متعجب خودشو جلوی لیام رسوند.
دستشو روی حوله گذاشت و مشغول خشک کردن موهای لیام با آرامش و ظرافت شد.

لیام لبخندی زد و اجازه داد زین ادامه بده.

"چرا؟"

"چون چهل درصدی رو برای خودش برمیداره و چک شصت درصدی رو مستقیم برای پدر بیمار و برادر کوچکترش میفرسته...
خودش روز اول همینو خواست. گفت اینجوری راحت تره تا مجبور باشه خودش نصف پولشو دوباره به پدرش بده!"

زین لبخند بزرگی به مهربونی و خانواده دوستی هری زد و سرشو برای تفهیم تکون داد.
حوله رو برداشت و با سر انگشت هاش، موهای نرم لیام رو به بالا زد.
بوسه ای روی نوک بینی لیام زد و برگشت تا ادامه وسایل رو جمع کنه...

"هری خیلی مهربونه!"

لیام تایید کرد.

"فکر کنم باید حقوق همه رو کمی زیاد کنم... با نبودن باغبون حالا وظیفه رسیدگی به باغ و خرید مایحتاج روی دوش جرج و آندریا افتاده و کارشون بیشتر شده..."

زین متوجه شد که لیام از قصد اسم کریس رو به زبون نیاورد.
حق هم داشت. اون مرد سالها اینجا زندگی کرده بود و به نوعی به اعتماد کل خانواده خیانت کرده بود!

زین پوفی کشید و سرشو تکون داد.
برای گفتن خبرش تردید داشت... نمیخواست با گفتنش آرامش لیام رو بهم بزنه.

اما لیام زرنگتر از این حرفا بود.
زبان بدن زین رو از هرچیزی بهتر بلد بود... معنی نگاه های گنگ زین که انگار توی این دنیا نبود، کندن پوست لبش و شکستن تند تند قلنج های دستشو به خوبی میفهمید.

بیخیال کارش شد و قلمشو روی میز پرت کرد.

"چه چیزی ذهنتو درگیر کرده شیرینی شکری؟"

زین از افکار مرداب مانندش بیرون کشیده شد و لبخند خجالت زده و ذوق زده ای به لقب جدیدش زد.

"چیزیه که ممکنه اعصابتو بهم بریزه پس شاید بهتر باشه نگم!"

لیام از جاش بلند شد و روی تخت کنار چمدون نشست.

"میدونی که الان فضول تر شدم تا موضوع رو بفهمم؟"

زین آهی کشید و در چمدون رو بست و روی زمین گذاشتش.

"امروز شپرد زنگ زد... و یه چیزی گفت."

لیام اخم هاشو توی هم کشید و منتظر موند. دیگه نسبت به اسم شپرد و باکلی آلرژی پیدا کرده بود!

"گفت طبق حکم دادگاه ک...کریس پسفردا حکمش اجرا میشه!"

هوف آسوده ای کشید و نگاهشو به صورت خالی از احساس لیام داد.
هیچی از قیافش مشخص نبود.

لیام چند ثانیه با صورت بی حالت به انگشت هاش خیره شد و بعد از جاش بلند شد و طوری که انگار اتفاقی نبوفتاده دوباره پشت میزش برگشت.

زین صدای متعجب و حیرت زدش رو به گوش لیام رسوند.

"خب؟"

"خب؟"

"خب میگم نظری نداری؟"

لیام نفس عمیقی کشید و شونشو بالا انداخت!

"قاتل قراره به سزای عملش برسه! خب! چه نظری بدم در این باره؟"

زین متوجه آشوب لیام که سعی میکرد بروز ندتش شد پس سعی کرد بحث رو تموم کنه تا ذهن لیام بیشتر از این درگیر نشه...

اما لیام ادامه داد:

"و اگر منظورت اینه نظرم درمورد خود کریس چیه، اون یه آشغاله که حتی این قضیه که خودش قربانی اشتباه جبران ناپذیر و بدِ پدرم شده هم نمیتونه توجیه آشغال بودنش باشه! اون لعنتی انتقام اشتباه لرد رو فقط از لرد نگرفت... از من گرفت. از لی‌لی، از مادرم، از نایل که برادرش بود، از همه کسایی که توی این خونن و یه زمانی بهش اعتماد داشتن... "

پوفی کشید و صحبتشو قطع کرد.
هرچند لازم به ادامه دادن هم نبود...
زین خوب میفهمید لیام چی میگه!

"هی ولش کن من نمیخواستم اذیت شی لی."

لیام لبخند غمگینی زد و دستشو زیر چونش زد.

"میدونم زی... تنها چیزی که اذیتم میکنه وجود فرد کثیفی به اسم کریسه که عنوان برادرمو به دوش میکشه و... و تصویر تار شده و بُتِ آوار شده از پدرم که روز دادگاه فرو ریخت...
حالا من موندم با خرابه های زندگی ۲۷ ساله از پدرم!"


••••••••••••••••••••••••




"وای زین میتونم از خوشحالی اشک شوق بریزم و تا خود بردفورد بدوم!"

زین محکم خندید و سرشو از روی تاسف تکون داد.

"ریلکس باش شیرینم... فقط پنج دقیقه داشتیم لی‌لی رو دلداری میدادیم تا جلوی سیل اشک هاشو بگیره و قانع شه چند روز دیگه برمیگردیم. کار دیگه ای نکردیم!"

"نه نه دوباره تکرارش نکن یادش که میوفتم چجوری فشارم میداد و نفسم رو میبرید، تمام بدنم میلرزه! من نمیدونم این دختر این همه اشک رو از کجا میاره!"

زین لبخندی زد؛ سرشو به شیشه چسبوند و به جاده خیره شد.

مبدونست مسافرت رفتن زین و لیام برای لیانا یه بهونس برای گریه کردن...
حالا فهمیده بود اون دختر تودار تر از این حرفاست و سد اشک هاش منتظر تلنگری کوچیک برای شکستنه.

اون اصلا ضعیف نبود!
اوه معلومه که نه...
اونقدری قوی بود که این همه سال اقیانوس عمیق ذهنش و احساساتش رو از همه پنهان کنه.

"ولی باید با قطار میومدیم!"

لیام برای بار هزارم توی امروز غر زد و اخم کرد.
زین هم برای بار هزارم چشم هاشو چرخوند و با هق هق ساختگی پیشونیش رو ماساژ داد.

"لیام این بار پنجمه از وقتی راه افتادیم داری این جمله رو میگی... چت شده عزیزم؟"

"ببخشید. وقتی استرس دارم غر میزنم... "

لیام با لحن شرمنده ای گفت و تلاش کرد استرسو مهار کنه تا بیشتر از این رفتارش زین رو کلافه نکنه.
اما زین با ابروهاش بالا رفته چرخید و روی صورت لیام دقیق شد.

"این رو میدونم لی. ولی نمیدونم برای چی استرس داری!"

"چون دارم میرم پدر و مادر تورو برای اولین بار ببینم. اصلا نمیدونم چیکار کنم یا چه حرفی بزنم تا از من بدشون نیاد! وای خدایا."

زین خندید و خم شد تا از صندلی عقب پاکت خوراکی هایی که هری و هریت براشون اماده کرده بودن رو برداره.

"آروم باش لی نفس بکش. مطمئنم از تو خوششون میاد! فقط وقتی پدرم داره با علاقه درمورد مقاله های سیاسی چاپ شده تو روزنامه حرف میزنه اگر از خودت اشتیاق نشون بدی مطمئن باش فرد مورد علاقش میشی!"

لیام پوفی کشید و سرشو تکون داد. این همه موضوع برا بحث! سیاست چیه دیگه این وسط...
لیام حاضر بود در مورد نحوه بافتن و وصل کردن منگوله‌ی کلاه با هریت بحث کنه اما درمورد سیاست با کسی صحبت نکنه!

"و هرموقع مادرم داره با شوق درمورد دستور پخت شیرینی جدیدی که یاد گرفته و عموما دوستش لوسی بهش یاد داده حرف میزنه، لبخند بزن و خودتو مشتاق یاد گرفتن شیرینی توت فرنگی با تکه های شکلات نشون بده!"

لیام خندید و سرشو تکون داد.

"باور کن من از آشپزی هیچی سر در نمیارم! سه سال پیش وقتی پدر رفته بود آمریکا من و لیانا و لویی همه خدمتکار ها بجز هری رو مرخص کردیم تا چهارتایی اشپزی کنیم و هری نظارت کنه. ولی حدس بزن چیشد؟"

زین مشتاقانه «چیشد چیشدی» گفت و ساندویچ لیام رو دستش داد.

"آشپزخونه نابود شد! همه جا آرد و مربا ربخته بود! لویی کلی از ظرف های عزیز هریت رو شکست... زن بیچاره وقتی برگشت خونه از عصبانیت درحال ترکیدن بود ولی با لبخند زورکی میگفت اشکالی نداره اقای تاملینسون. حاضرم قسم بخورم اشک های جمع شده توی چشم هاش وقتی مجبور بود لباشو انحنا بده تا لبخند تحویل لویی بده رو دیدم!"

زین بلند خندید و گاز بزرگی به ساندویچش زد.

"دست منم که کلی برید! و از همه بهتر... نایل عسل ریخت روی پایین موهای لیانا! هیچوقت کتکایی که نایل از لی‌لی خورد رو یادم نمیره."

صدای خنده‌ی بلند هردوشون فضای ماشین رو پر کرده بود.

"لیانای بیچاره وقتی متوجه شد موهاش عسلیه که تقریبا روی موهاش عین سنگ شده بود! "

"متعجبم که نایل هنوز زنده مونده!"

"اوه تمام بازوش تا روزها کبود بود بخاطر جای دندون های لیانا!"

خنده‌ی هردو به سرعت فروکش کرد. یادآوری اینکه دیگه نایل پیششون و درکنارشون نبود همه‌ی شادیشون عین سیاهی شب یک جا بلعید.

زین با اشتهای کمتر، اخرین تکه غذاشو خورد. دست هاشو تکون داد و پاکت رو سرجاش برگردوند.

تلاش کرد با پرت کردن حواس لیام از موضوع نایل، دوباره لبخند به لباش بیاره.

"آشنا شدن با شماها بهترین اتفاقی بود که میتونست برام رخ بده."

لیام قیافه مغروری بخودش گرفت و لبخند افتخار امیزی زد.

"اره مخصوصا قسمت آشنا شدنش با من."

زین چشم هاشو چرخوند و دستشو به معنی برو بابا تو هوا گردوند.

"خودشیفته‌!"

اما لبخندش رو نتونست مهار کنه و اجازه داد تمام صورتشو در بر بگیره...

اگر ملاقات با خانوادش به خوبی پیش میرفت اون موقع میتونست خودشو خوشبخت ترین آدم دنیا بدونه!




---------♡---------

سلام:)

خب...
میدونستید فقط ۲ پارت دیگه تا تموم شدن هارت اف دارکنس مونده؟:))))))

خودمم باورم نمیشه بوک تا هفته دیگه تموم شه...

بیاید دم این آخری، چپترارو دوست داشته باشید...


(من رویال بنزو تازه تموم کردم، عالیههه وای سرش اینقدر هم خندیدم هم استرس گرفتم هم غم گرفتم که خودم پشمام ریخته بود، چون من نمیتونم متاسفانه با ۹۰٪ داستان ها با قلم و نثر اول شخص ارتباط بگیرم ولی رویال بنز عالی بود. پیشنهاد میکنم شمام بخونیدش🤗 به شورت استوری سیندخت جاکش هم سر بزنید، باهاش اینقدر حرص میخورید که کهیر میزنید... من اینقدر فحش میدم که حس‌میکنم هر لحظه باید برم زیر چادر اکسیژن😂جفتشونو اد کردم تو ریدینگ لیستام اگر میخواید راحت تر پیدا کنید.)

همین دیگر:)
مراقب خودتون باشید.

‌‌
-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

118K 11.5K 55
"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"
13.1K 1.4K 28
زندگى هميشه اونجورى كه ميخواييم و انتظار داريم جلو نميره ما نميتونيم واسش هيچ برنامه اى بريزيم و نميتونيم اونو روى يه انگشتمون بچرخونيم گاهى يه حرف ي...
86.9K 9.5K 36
_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم
81.7K 17.4K 52
~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ‌ ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁‌این داستان BDSM ن...