• HEART of DARKNESS • [Z.M]

Por callme_ljane

50.3K 10.6K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... Más

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
39
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

28

1.1K 215 337
Por callme_ljane

سلام سلام، همگی سلام!
آقا بیاید بغلتون کنم که اینقدر ماهید و سر پارت قبلی کلی کامنت گذاشتید😍❤❤
کلی ماچِ پر از تف رو لپاتون!

خب بریم برای این پارت.
نکته: این اهنگ رو حتما گوش کنید، خیلی زیباست:)))

Blackheart - Two steps from hell


---------♡---------‌



‌‌صدای بارقه های آتیش شومینه توی گوشش میپیچید.

نگاه خشک شدشو از سقف گرفت به ساعت کوچک روی میزش داد...

هشت صبح!
هرچند به ساعت هم نگاه نمیکرد، از روی نور‌خوشید که خودشو به زور از لای پرده های ضخیم وارد اتاق میکرد میفهمید که صبح شده!

سردی نگاهش اونقدر زیاد بود که شعله های آتیش هم از دیدنش بلرزن...

از جاش بلند شد و پوزخندی به رو بالشی خیسش زد.
بهرحال چه فرقی براش داشت؟
بالشش هرشب خیس از اشکاش میشد و کسی متوجه نمیشد!

مثل کل این سالها که کسی متوجه نشده بود و گذشته بود.

خودشو به جلوی میزتوالتش رسوند و موهاشو شونه کرد.
لزومی نمیدید توی آیینه به‌ خودش نگاه کنه...
قرار بود چشمای سرخ حاصل گریه هاش و تمام شب بیدار بودنش رو ببینه دیگه!
به اندازه کافی قیافشو دیده بود که حالا دیگه رغبتی برای دیدن نداشته باشه.

لباسشو تنش کرد و سردی چشم هاشو خاموش کرد...
کسی نباید درونشو میدید و چشماش... اونا همیشه لوش میدادن!
پس نقاب خوشحال بودنشو زد و لبخندی که فقط خودش میدونست تا چه حد با روح زخمی درونش متناقضه روی صورتش نشوند.

لیانای واقعی رو مخفی کرد و لبخندش که از نظر بقیه همیشه گرم بود رو به لب هاش دوخت.
لیانای واقعی حق نداشت روزها بیاد بیرون.
لیانای واقعی فقط شب ها باید خودشو نشون میداد...

هرشب وقتی که وارد اتاقش میشد؛ میدونست قرار نیست تا فردا صبح کسی ببینتش و همین خوشحالش میکرد.

اونقدری خودخواه نشده بود که بذاره غم هاش، بقیه رو هم غرق کنه.

به کی میگفت؟
برادرش که بیست و پنج سال مراقبش بود و حالا حق داشت با کسی که تازه عاشقش شده خوشحال باشه؟
نه حق نداشت... غم هاش برای خودش بود نه بقیه!

نایل و لویی و هری که خودشون هزارتا دل نگرانی داشتن و غصه خوردن برای لیانا فقط دردی به درداشون اضافه میکرد؟
نه حق نداشت... غم هاش برای خودش بود نه بقیه!

مادرش که بعد از سی سال تازه داشت از پیله‌ی تنیده شده دور خودش بیرون میومد و طعم زندگی رو میچشید؟
نه حق نداشت... غم هاش برای خودش بود نه بقیه!

همه آدما قلبشون زخمیه...
سوزش بعضی از قلب ها اونقدر زیاده که آدم رو از پا درمیاره.
آدمو وادار میکنه تا بشینه و با درد نفس بکشه!
نفسی که نه قطع میشه تا آدمو خلاص کنه نه بی درد میشه...

لیانا همیشه درد داشت اما به کسی نمیگفت!
به خودش اجازه نمیداد به کسی بگه.
اون دیوانه و سرخوش نبود... فقط تنها بود.
همین!...


•••••••••••••••••••••••••



لیام چشماشو بست و بخاطر بوی شامپو با رایحه خوبش هومی کشید.
گرمی آب دردشو بهتر میکرد. البته اینی هم که توی وان و در آغوش زین دراز کشیده بود تاثیر بسزایی توی حال خوبش داشت!

زین لب هاش رو به زیر گوش لیام رسوند و همونطور که بوسه های ریز ریز روی نرمی گوشش میکاشت آروم پرسید:

"دردت بهتر شد خوشمزه؟"

لیام لبخندش بزرگتر شد. سرشو برای تایید تکون داد و بیشتر خودشو ولو کرد.

زین با لبخند کوچیکی که از وقتی بیدار شده بود نتونسته بود جمعش کنه، مشغول نوازش کردن هر نقطه از بدن لیامِ سست شده توی بغلش بود.

گاهی اوقات بعضی از آدما توی خلسه شیرینی فرو میرن. چشم هاشون رو میبندن و توی اقیانوسی از خوشبختی غوطه ور میشن...
شاید اون بهشت واقعی نباشه، اما حتی تصورش هم آرامش بخشه...

زین الان توی همون خلسه شیرین گیر افتاده بود و نمیخواست چشماشو باز کنه. نه که نتونه... نمیخواست!
کی دلش میخواد بهشتش خراب شه؟
کی دلش میخواد حس سبک بالی روحشو از بین ببره؟
هیچ کس!

زین هم از این قاعده مستثنا نبود... اون تازه روحشو آزاد کرده بود و نمیخواست حالا حالا دوباره زندانیش کنه.
میخواست همیشه چشم هاشو بسته نگه داره و توی بهشتش با لیام زندگی کنه، به هر قیمتی!

"این خیلی رویایی نیست زی؟"

زین از افکارش بیرون کشیده شد؛ چونشو بالای سر لیام گذاشت و چشم هاشو بست..
آرزو میکرد ای کاش میشد تا ابد همینجوری بمونن.
همینقدر خوشحال به همراه آرامشی که با انگار با خونشون ترکیب شده بود!

"اگر تا چند ماه پیش یکی بهم میگفت قراره در وان حموم اتاقم توی آغوش زیباترین پلیس دنیا که مامور رسیدگی به پرونده قتله دراز بکشم و چیزی جز خوشبختی حس نکنم، قطعا اولین کاری که میکردم این بود که گوشی تلفن رو برمیداشتم و توی بهترین تیمارستان کشور براش یه تخت رزرو میکردم!"

زین ریز ریز خندید و نوک بینیشو به لاوبایت های روی گردن لیام که کار لب ها و دندونای خودش بودن کشید.

"باور کن اگر به منم همینو میگفتن همین عکس العمل رو نشون میدادم! ولی گاهی اوقات زندگی جوری پیش میره که هیچ پیشگویی نمیتونه حدسشو بزنه!"

لیام سرشو تکون داد و خودشو کمی جابجا کرد. اما با درد گرفتنش، آخی گفت و کمی خودشو جمع کرد.

زین نیشخند کاملا حرص درار و پیروزی زد و لب هاشو نزدیک گوش لیام برد و مطمئن شد موقع حرف زدن، لب هاش به گوش لیام کشیده میشه!
بالاخره اون روی شیطانیش بیدار شده بود دیگه!

"هنوز که درد داری عزیزم"

لیام چشم غره ای رفت که البته از چشم زین دور موند.
تلاش کرد تا جای ممکن با حرفش تلافی کنه و حرص زین رو دربیاره!

"آره... این واقعا درد داره و اصلا دلم نمیخواد دوباره امتحانش کنم!"

نیشخند زین پررنگ تر شد!

"اوه راست میگی؟ اما من به خوبی ناله های دیشبت رو یادمه و اونا یه چیز دیگه میگفتن بیبی..."

لب های لیام به لبخند کاملا احمقانه ای کش اومدن. صدای گرم و عمیق زین زیر گوشش علتِ دون دون شدن پوستش بود که فقط باعث شد زین ببشتر از قبل بخواد موجود توی بغلشو ستایش کنه و به طور غیر قابل کنترلی فشارش بده...

"اگر به حرفات ادامه بدی مطمئن باش خودت هم این دردو همینجا حس خواهی کرد آقای پلیس جذاب!"

زین آهی کشید و لب هاش آویزون شد.

"اگر مامانت توی سالن منتظرمون نبود و نمیخواست باهامون حرف بزنه یقینا به حرفام ادامه میدادم! ولی همین الانشم دیر کردیم. نمیدونم با من چیکار داره فقط!!"

لیام سرشو برگردوند و لبخندی به زین زد.

"نگران نباش... تا آخر دنیا وقت داری به این حرفات ادامه بدی و بعدش این درد لعنتی رو حس کنی!"

ته حرفش اخم جذابی کرد و دست به سینه شد. زین بلند خندید و صداش توی فضای گرم و مرطوب حموم پیچید؛ سرشو جلو برد و لب هاشو به لب های خیس و سرخ لیام چسبوند و بوسه نرمی رو شروع کرد.
عجیب بود که هرروز و با هر بوسه، عطششون بیشتر میشد؟

اون لحظه چیزی جز عشق توی قلبشون حس نمیشد...



••••••••••••••••••••••••




در طبقه پایین، سالن بزرگ عمارت قرار بود تا چند دقیقه دیگه شاهد صحنه عجیبی باشه که احتمالا احتمال وقوعش از احتمال برخورد کردن یه شهاب سنگ به اتاق لویی کمتر بود!

«خانم کارن خبری مهمی برای شما دارن و مایلن تا یک ساعت دیگه شمارو توی سالن عمارت ملاقات کنن»

واقعه‌ی مهم همین بود و این جمله ای بود که یک ساعت پیش، رزالین مامور شده بود تا از طرف کارن به بقیه اعضای عمارت بگه!

لویی کنار نایل روی مبل گرون قیمت و تجملی سالن نشسته بود و هردو، سخت مشغول بحث کردن درمورد کار و شغلشون بودن.

مثل همیشه نایل با دقت مشغول گزارش کردن کارها و جمع بندی اطلاعات بود و لویی با دقت گوش میداد و هرجا که با روند و فرآیند کار مخالف بود نظرشو میگفت.

کمی اونطرف تر، لیانا نقاب شادیشو با قدرت روی صورتش نگه داشته بود و خودشو سرگرم گپ زدن و مسخره کردن عکس های داخل روزنامه با هری کرده بود.

البته که قرار گرفتن کنار خانوادش این کار رو براش کاملا راحت میکردن و لبخندایی که میزد واقعا از ته دلش بودن.

دونه های برف آروم آروم باغ رو سفید میکردن و لیانا ترجیح میداد با یک لیوان چای خوش‌ عطر مخصوص هری، داخل تراس اتاقش بایسته و به باغ سفید پوش شده خیره شه!

سکوت عجیبی که برف با خودش داشت، از هیاهوی مغز دخترک بسیار قابل تحمل تر بود، اما در حال حاضر نمیتونست این کارو بکنه چون مادرش اونو احضار کرده بود.

چند دقیقه ای تا ساعت ده که قرار ملاقات کارن با بقیه بود مانده بود و هنوز برادر به شدت عاشق و‌ خنگش، به همراه زینِ خنگ تر از خودش پایین نیومده بودن!

غم های زیادی داشت اما خانوادش براش مهم ترین چیز بودن...
خانوادش تنها دلیل زنده بودنش تا الان بودن و لیانا، تک‌تک افراد خانوادشو عاشقانه میپرستید.

حالا برای لیام و زین خیلی خوشحال بود و میتونست لبخند بزنه.
یه لبخند واقعی و از ته دل، بدون هیچ دروغ و اغراقی!

"لی‌لی؟ هی صدامو میشنوی؟"

هری دستشو‌ جلوی صورت دختر جوان که به نقطه ای نامعلوم از کف اتاق خیره شد بود و عمیقا درحال فکر کردن بود تکون داد و بشکنی زد.

رشته افکار لیانا پاره شد و نگاه گیجشو به هری داد.

"ها؟"

"میگم خوبی؟؟"

لیانا سرشو تکون داد و لبخند کوچیکی به هری زد.

"آره آره خوبم! فقط غرق شدن در افکار بود!"

هری دهنشو باز کرد تا سوالات بیشتری بپرسه و حس کنجکاویشو کمی آروم کنه اما با شنیدن صدای قدم هایی که از پلکان اومد، دهنشو بست.

زین و لیام آروم از پله ها پایین اومدن و در تیررس نگاه بقیه قرار گرفتن.
البته راه رفتن آروم و مضحک لیام از چشم های تیز بین لیانا و‌ لویی دور نموند.

نیشخند لیانا کش اومد و آماده مسخره کردن برادر عزیزش شد!
البته اگر کَر هم بودن دیشب صداهای بلندی که از اتاقشون میومد رو میشنیدن.
الان فقط مطمئن شده بودن که تا مدت ها سوژه برای مسخره کردن لیام پیدا کردن!

لیام و زین اما به نگاه های خیره‌ی بقیه اهمیت خاصی ندادن و خیلی عادی به سمت اون جمع کوچیک رفتن.

هیچکس به طرز مسخره ای هیچی نمیگفت پس لیام برای شکستن اون سکوت بی معنی پیش قدم شد:

"صبح بخیر!"

بقیه با نگاه معناداری سرشونو تکون دادن و جواب لیام رو دادن.
زین، گیج نگاهشو روی بقیه چرخوند و دلیل اون نگاه هارو نمیفهمید.

یقه لباس لیام که بالا بود تا کارن اون کبودی های تیره رو نبینه...
خودشم که لاوبایتی نداشت!
پس اینا به چی خیره شده بودن و پوزخند میزدن؟

"اتفاقی افتاده؟"

زین با بی خیالی خودشو روی مبل پرت کرد و سوالشو از بقیه پرسید.

لیانا با چشم های باریک شده صداشو صاف کرد.

"نمیدونیم! شما دوتا باید بگید! اتفاقی افتاده؟"

لیام چشم هاشو چرخوند و سعی کرد جواب خواهرش که مشخص بود بازیش گرفته رو نده.
اما قبل از اینکه بتونه بشینه، صدای کارن رو پشت سرش شنید.

"صبح بخیر."

لبخند مهربون و برق چشم های اون زن، هنوز برای افراد عمارت چیز عجیب و دور از تصوری بود.
محض رضای خدا اون زن سالی یه بار هم لبخند نمیزد بعد الان با لبخند میخواست برای بقیه سخنرانی کنه؟

یعنی اگر خبر میومد نایل یه آدم فضاییه و تا الان توی پوسته‌ی انسانیش بوده برای بقیه بیشتر قابل پذیرش و هضم بود تا این رفتار خونگرم کارن!

صبح بخیر بقیه، همراه با تعجب اما در کمال ادب بود و همین باعث میشد لبخند کارن پررنگ تر شه.

"اوه لیام. بشین پسرم! قرار چند دقیقه ای صحبت های مهمی داشته باشیم."

لیام لبخند کج و کوله ای زد و سرشو تکون داد. طبق عادت همیشگیش خودشو با شدت روی مبل و کنار زین پرت کرد اما با دردی شدید و ناگهانی ای که حس کرد سریع بلند شد و نیم خیز شد.

لویی لب هاشو بهم میفشرد تا با صدای کر کننده ای قهقهه نزنه...
البته وضعیت بقیه هم همین بود!

اون چهار نفر دیگه زیرچشمی بهم نگاه میکردن و با چشم و ابرو به هم اشاره میکردن.
زین جوری با لبخند افتخار امیزی به لیام خیره شده بود که انگار مدال طلا کسب کرده!

لیام پلک هاشو بهم فشار داد و لبشو گاز گرفت و‌ توی ذهنش یه جعبه پر از فحش های رکیک روی زین خالی کرد؛
کافی بود زین رو تنها گیر میاورد...
اون وقت یکاری میکرد تا دفعه بعد خودش این درد رو حس کنه و لیام اون کسی باشه که لبخند غرورآمیز و احمقانه میزنه!

کارن با تعجب به رفتارای عجیب غریب پسرش نگاه میکرد.

"چی شد لیام؟"

با خارج شدن این جمله از بین لب های زن متعجب، همه با چشم های گرد شده بهم خیره شدن.

نایل سرشو با شدت و به صورت تابلویی بین لیام، زین که به طرز ضایعی به اطراف نگاه میکرد و لویی چرخوند و نمیدونست چی بگه...

"اممم... چیزی نیست!"

"ولی انگار چیزی هست!"

لیام لب هاشو له یه چیزی شبیه خنده کش آورد و آرزو میکرد مادرش اینقدر کنجکاو و سمج نمیبود!
متاسفانه هیچ دروغ عقلانی ای برای رفتارش نداشت و الان هم مغزش خاموش شده بود.

جمع چند ثانیه در سکوت سرسام آوری بهم خیره شدن اما با صدای خنده‌ی بلند، احمقانه و بدون علت لیانا؛ سکوت شکسته شد.

"آهان! دیروز لیام توی باغ بود، بعد خورد زمین!"

هری به سرعت خودشو وارد ماجرا کرد.

"آره آره! صحنه‌ی خنده داری بود وقتی لیز خورد و افتاد!"

کارن ابروشو با تعجب بالا برد و نگاهشو دوخت به پسرش و اون مامور پلیس بغل دستش که با چشم های درشت شده به لیانا نگاه میکردن.

"اوه... که اینطور!"

چشم هاشو ریز کرد و سرشو تکون داد.
چند ثانیه دیگه هم در سکوت مسخره‌ ای گذشت و کارن ترجیح داد بحث رو شروع کنه اما بعدا با لیام صحبت کنه‌...
به طور جدی و شخصی!

"خب خب.... میخوام درمورد مسئله مهمی صحبت کنم برای همین تاکید داشتم همه اعضای خانواده حضور داشته باشن."

خانواده؟ یعنی کارن به غیر از لیام و لیانا، بقیه رو هم جزو خانواده خودش حساب کرده؟
این سوالی بود که توی نگاه های متعجب بقیه موج میزد و کارن متوجهش شده بود.

اون زن بدون در نظر گرفتن به علامت تعجب چهره‌ی بقیه، روشو طرف زین کرد و پرسید:

"دادگاه چند روز دیگه برگزار میشه؟"

"هشت روز دیگه خانم!"

کارن سرشو تکون داد؛ به زمین خیره شد و نفس عمیقی کشید.
فکرشم نمیکرد حرف زدن درمورد این موضوع با بقیه اینقدر سخت باشه!
فقط از واکنش بچه هاش میترسید...
دوباره سرشو به طرف زین برگردوند تا سوال آغازکنندشو بپرسه:

"بعد از اون دادگاه من میتونم عمارت رو ترک کنم؟"

زین زیرچشمی به لیام نگاه کرد و سرشو تکون داد.

"امم... بعد از دادگاه اگر حکم مشخص و پرونده بسته شه، بله!"

کارن لبخند رضایت مندی زد.

"خب... ایوان هفته دیگه به لندن میاد.. و... و من قراره از اینجا برم!"

نفس آروم و لرزونشو بیرون داد...
بالاخره گفتش و حالا حس میکرد فشار روی قفسه سینش کمتر شده.

از سه روز پیش که نامه ایوان رو دریافت کرده بود، دنبال یه راهی برای گفتنش به بچه هاش بود.
تحت هیچ شرایطی نمیخواست دوباره بچه هاشو از دست بده، نه حالا که دوباره داشت طعم شادی رو میچشید!

بقیه سرشونو پایین انداخته بودن و نمیدونستن چی بگن...
تایید کنن؟ تعجب کنن؟ اظهار خوشحالی کنن؟

لیام گلوشو صاف کرد تا توجه بقیه رو به خودش جلب کنه و موفق هم بود:

"پس... واقعا میری؟"

تردید توی صدا و سوالش اونقدری زیاد بود که کارن و حتی بقیه هم متوجهش بشن.
کارن لب هاشو بهم فشار داد و دامنشو توی دستش مشت کرد.

"آره... درواقع جای دوری نمیرم! فقط چند خیابون با اینجا فاصله میگیرم و این یعنی هنوز خیلی بهم نزدیکیم. اینطور نیست؟"

کارن ملتمسانه پرسید و توی دلش آرزو میکرد پسرش تایید کنه و بگه که به هم نزدیک خواهند موند...

"البته... البته اگر تو و بقیه نخواید، من نمیرم!"

لیام درک میکرد اگر مادرش میخواست زندگی خودشو داشته باشه.
اون دیگه لیام هفت ساله نبود که با دید بچگانش به دنیا نگاه کنه، حالا اون درک میکرد...
عشق رو،
زندگی کردن رو،
و نمیخواست مادرشو از این حال خوب دریغ کنه.

لبخند مهربونی زد و سرشو به چپ و راست تکون داد.
تمام اطمینان و علاقشو توی چشم هاش ریخت تا حس های بد رو از کارن دور کنه‌

"من درک میکنم مادر... پس، چیزی برای مخالفت وجود نداره!"

برق امید و خوشحالی که چشم های اون زن رو پرکرد، قلب لیام رو گرم میکرد...
دیدن چشم های خوشحال مادرش، آرزویی بود که سالها در حسرتش مونده بود و حالا داشت برآورده میشد، پس توی تصمیمش مصمم تر شد.

"لیام راست میگه مادر! تازه جای دوری نمیری... میتونیم زود به زود هم رو ببینیم. اصلا یکهو در رو باز میکنی و میبینی هممون پشت در ایستادیم! مگه نه بچه ها؟"

بقیه با لبخند سرشونو تکون داد و حرف لیانا رو تایید کردن.

کارن این دفعه خنده خوشحالی کرد و با دستمال زرشکی رنگش، نم اشک رو از چشم های اشکیش گرفت.

"نمیدونید چقدر به داشتن همچین خانواده‌ی خوبی افتخار میکنم و خوشحالم!
تک تکتون فرا تر از حد تصورم هستید!"

بقیه با لبخند و سرهای پایین افتاده، به جملات محبت آمیز کارن گوش میدادن و حقیقتا خوشحال بودن...

چند دقیقه‌ی بعد، زمان به آرومی گذشت و اجازه داد اون خانواده‌ی تازه به آرامش رسیده، لحظات خوبی کنار هم داشته باشن.
بالاخره بعد از چند دقیقه کارن با یاد آوری کاری که میخواست بکنه، سریع از جاش بلند شد و توجه بقیه رو جلب کرد.

"لیام؟"

لیام با تعجب نگاه پرسشی یه مادرش انداخت.

"باید باهم صحبت کنیم، الان!"

لحنش جدی و محکم بود اما همراه با لطافت مخصوص مادرانه خودش...
نمیخواست پسرش بترسه!

لیام سرشو تکون داد و زیرچشمی به بقیه نگاه کرد.

"تا چند دقیقه دیگه میام اتاقتون مادر!"

کارن سرشو تکون داد و خوبه ای زیرلب زمزمه کرد.
اخرین لبخند رو به اون جمع زد و ازشون جدا شد.

باید سر از کار پسرش در میاورد و امروز بهترین فرصت بود...
بالاخره احمق که نبود،
معنی نگاه های اون دو پسر به همدیگه و نشستن اون پسر مومشکی روی پای لیام یا حتی دلیل پنجاه بار وول خوردن لیام سر جاش توی ده دقیقه رو میفهمید...

فقط امیدوار بود روزگار، سرنوشت بدی برای پسرش رقم نزنه...
نمیخواست دیگه شاهد صدای گریه پسرش پشت در اتاقش باشه،

هرچند که از آخرین بارش، سالها میگذشت!‌


---------♡---------

خب خوبید؟
خوش میگذره؟

فقط من یه سوال دارم،
با توجه به اینکه این چند روز مناسبت هست من اگر پارت اپ کنم میخونید؟
مشکلی با اپ کردن این روزا ندارید؟

اگر مشکلی ندارید لطفا بگید بهم،
که پسفردا اپ کنم:)♡


با ارادت


‌-Jane

Seguir leyendo

También te gustarán

226K 19K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
23.8K 4.3K 13
[Persian Translation] [complete✔] لویی تاملینسون، بدترین امگایی هست که هر کس به چشم دیده. اون امگایی هست که خودش رو‌ موظف به تسلیم شدن و اطلاعت کردن...
76.9K 8.6K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
81.7K 17.4K 52
~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ‌ ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁‌این داستان BDSM ن...