• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.3K 10.6K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
39
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

18

935 223 534
By callme_ljane

"صبح بخیررر!"

لیام با انرژی زاید الوصف و لبخندی که لویی قسم میخورد داره لباشو پاره میکنه اینقد گشاده، سر میز صبحانه نشست.

"مثل اینکه یکی اینجا خیلی سرحاله!"

نایل با نیشخند گفت و از چایش نوشید.
لیام چشماشو چرخوند و با آرامش شیرشو به چایش اضافه کرد.

"یعنی نمیتونم با لبخند و انرژی باشم؟"

"اون که چرا میتونی باشی... دلیلش مهمه!"

لیام نگاه حاوی «ببند دهنتو» به لیانا کرد که البته تاثیری روش نداشت ولی باز نتونست جلوی لباشو برای کش اومدن بگیره.

لویی تیکه بزرگی از پنکیکشو توی دهنش چپوند و بدون اینکه قورتش بده شروع به صحبت کرد.

"آره خب بالاخره خرس عاشقمون داره به خواستش میرسه! "

لیانا صورتشو جمع کرد انگار چیز چندشی دیده و خودشو عقب کشید.

"قورت بده اون لعنتیو بعد بغل گوش من با دهن پر حرف بزن!"

هری و نایل به قیافه لیانا که خودشو از لویی دور میکرد و ادای عق زدن درمیاورد خندیدن اما لیام توی دنیای خودش بود و توجهی به اون چند نفر که عین میمون از میز آویزون شده بودن و هرچی‌روی میز بود رو غارت میکردن نداشت...

"شما سه تا تاحالا غذا نخوردید که عین وحشیا شدید امروز؟"

لیانا هورت صدا داری از قهوش کشید.

"وقتی تا صبح از اتاق روبروییم که برحسب اتفاق اتاق لویی و یه قورباغس، صدا های نه چندان دلچسبی میاد و تا نزدیکای صبح بیدار میمونم معلومه ازم انرژی گرفته میشه! اصلا نمیتونی تصور کنی فشار دادن بالش روی گوش هات یرای چند ساعت و زل زدن به ترک سقف چقد انرژی گیره!"

حالا که لیانا تیکشو انداخته بود احساس میکرد تازه راه تنفسیش باز شده! دیشب تا صبح صدای اون دوتا احمق توی اتاقش بود و درک نمیکرد که چرا هیچ تلاشی برای کم کردن ناله هاشو نمیکردن!

هری گونه هاش کمی صورتی شد و سریع خودشو مشغول بریدن نون کرد.

لویی اما انگار با معقوله خجالت کشیدن اشنایی نداشت و با لذت و چشمای پر از عشق به حرکات هول شده هری نگاه میکرد...

لیام دهنشو باز کرد که تا اون هم از طعنه زدن به لویی و هری سودی ببره اما با ورود بی موقع کارن به سالن دهنش رو بست و اخم ملایمی بین ابروهاش نشوند.

بقیه هم ناخوداگاه خودشونو جمع کردن و مودبانه به ادامه صبحانه خوردنشون پرداختن.

کارن در جواب صبح بخیر زیرلبی بقیه سرشو تکون داد و‌ نشست.

"امروز اون مامور نچسب و فضول برمیگرده؟"

کارن اطلاع نداشت با این جمله به راحتی میتونه پسرشو عصبانی کنه؟

نه خب معلومه که اطلاعی نداشت... اون از چه چیز مربوط به بچه هاش باخبر بود که این موضوع دومیش باشه؟

لویی زیرچشمی به لیام نگاه کرد که با حرص چنگالشو وسط پنکیک فرو کرد. گلوشو با سرفه فیکی صاف کرد و تلاش کرد جلوی یه فاجعه رو بگیره.

"بله خانم. زین امروز برمیگرده."

کارن اوهومی گفت و با صورت بی تفاوت مرباشو روی نون تستش ریخت.

"امیدوارم زودتر این داستان تموم شه و از اینجا بره. نمیتونم میزان فضول بودنشو تحمل کنم!"

"شما که قرار بود بعد از تموم شدن این پرونده از اینجا برید... دیگه بودن یا نبودن زین چه فرقی داره براتون؟"

کارن بی توجه به لحن تلخ و نیشدار لیام لبخند بزرگی زد زمانی که یادش اومد میتونه تا چند روز دیگه بره.

"اوه پسرم حق با توعه... باید از الان وسایلمو جمع کنم!"

لیام چشماشو بست و نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط شه.

این وسط اون چهارنفر دیگه بودن که کله هاشون بین لیام و کارن در رفت و آمد بود.

لیانا لبشو گزید و اولین چیزی که به ذهنش میومد رو گفت:

"هری من امروز میخوام برم خرید. تو هم باهام میای؟"

هری زیر چشمی به کارن نگاه کرد، لبخندی به لیانا زد و سرشو تکون داد.

"باشه."

نایل لقمشو قورت داد و گفت

"من هم میام. یه سری کار دارم باید انجام بدم "

لیانا راضی از اینکه تونسته بود جو متشنج رو از بین ببره با ذوق لبخند زد و سرشو تکون داد.

واقعیت این بود ک تا سه دقیقه پیش هیچ برنامه ای برای بیرون رفتن و خرید نداشت.
اون جمله روهم همینجوری گفت تا به جنگ نگاه ها خاتمه بده ولی الان از تصمیمش کاملا راضی بود!

بقیه صبحانه در سکوت مزخرف و سنگینی سپری شد.
لیام اخرین تکه پنکیکشو توی دهنش گذاشت و به ساعت بزرگ گوشه سالن نگاه کرد و از جاش بلند شد.

"من دیگه برم راه آهن تا دیر نشده... قطار زین به زودی میرسه."

"خوش بگذره!"

لویی صدای بلندشو به گوش لیام رسوند و‌ نتونست جلوی نیشخند کوچیکشو بگیره. لیام چشماشو چرخوند و لبخند ریزی زد.

کارن هم که دید چیزی از اون مکالمه ها سر در نمیاره بیخیال شد و زحمت کنجکاوی کردن به خودش نداد.


•••••••••••••••••••••




چمدونشو برداشت و از کوپه خارج شد.

البته قبل از خارج‌ شدن چمدونش به در گیر کرد و‌نزدیک بود با مغز به پنجره جلوش بخوره...

با حرص چمدون رو از جایی که گیر کرده بود آزاد کرد و فحشی بهش داد. از قطار پیاده شد و به سمت پله ها رفت.

احتمالا لیام یا لویی اونجا منتظرش بودن شایدم راننده رو براش فرستاده بودن.
لازم نیست که بگیم زین توی دلش آرزو میکرد لیام خودش اومده باشه؟؟

با دیدن قامت مردی که سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود و با سر کفشش روی زمین خط میکشید احساس کرد قلبش لرزید.

سرش پایین بود اما دلیل نمیشد زین اون موها و قامت رو نشناسه!

با لبخندی که سعی در مهار کردنش نداشت به سمت لیام رفت و جلوش ایستاد. صداشو صاف کرد و تلاش کرد جدی بنظر برسه.

"ببخشید من دنبال یه شکلات خرسی میگردم ، شما ندیدیدش؟"

لیام با شنیدن صدای گرم زین سریع سرشو بالا آورد و وقتی نگاهش با نگاه خندون زین برخورد کرد، بزرگترین لبخند زندگیشو به لب هاش هدیه داد!

"به نظر شکلات خرسیتو پیدا کردی. مگه نه؟"

زین چمدونشو زمین گذاشت و خودشو سریع به آغوش لیام رسوند.

سرشو کمی چرخوند تا توی گردن لیام قرار بگیره و توی اون لحظه اصلا اهمیت نمیداد لیام چه فکری درموردش میکنه.

تنها چیزی که براش مهم بود اغوش لیام و عطرش بود...

لیام که اصلا ناراضی به نظر نمیرسید چون دستشو محکم دور زین حلقه کرد و چشماشو بست .اجازه داد بعد از یک هفته با خیال راحت نفس بکشه!

چند ثانیه بعد زین با اکراه و برخلاف میل قلبیش خودشو‌ از بغل لیام بیرون کشید اما کامل نه...

فقط یه مقدار که بتونه صورت لیامو ببینه.

"خوشحالم که برگشتی. د...دلم برات تنگ شده بود!"

توی گفتن حرفش شک داشت.‌ نمیخواست حرفی بزنه که زین ناراحت یا عصبانی بشه اما وقتی تصمیمش یادش اومد، شکشو کنار گذاشت و حرفشو زد.

با دیدن لبخند زین که عمیقتر شد، نفس عمیق بی صدایی کشید.

"منم همینطور!"

بالاخره کامل از هم فاصله گرفتن و زین چمدونشو برداشت.

"کارهات خوب پیش رفت؟"

زین لبشو گاز گرفت... فهمیدن اینکه لیام یه برادر یا خواهر گمشده و ناتنی داره پیشرفت به حساب میومد؟

"آره تقریبا."

لیام لبخند مهربونی زد.

"پس بیا زودتر بریم خونه چون لی‌لی از دیشب هممونو کلافه کرد اینقد پرسید کی میای! اگر دیر برسیم خونه‌‌ منو میندازه رو‌ ریل قطار... تو که همیشه تو تیم اونی باهات کاری نداره!"

با لحن لوس و حسودی گفت و زین خندید. از همون خنده های ریز و بانمکش که لیام میخواست تا صبح بشینه و ستایشش کنه...

"پاریس خوب بود؟"

زین چشماشو چرخوند. حتی با یادآوری سفر مزخرفش هم سردرد میگرفت!

"افتضاح ترین سفر عمرم بود. همش درحال رژه رفتن تو خیابونا و آدرس پیدا کردن بودم!"

لیام با خنده سرشو تکون داد.

"پس بهترین قسمت سفرت توی قطار بوده!"

"وای اونو که نگو! موقع رفتن یه دختر وراج نمیدونم از کجا پیداش شد و توی کوپه روبروی من نشست. تمام مدت به این فکر میکردم که چیکار کنم تا ساکت شه!"

لیام لبخندی زد و در عقب ماشین رو باز کرد.
سوار ماشین شدن و لیام ماشینو روشن کرد. زین برای گفتن حرفش شک داشت.

"شعری که لای کتاب گذاشته بودی رو دیدم..."

لیام چشماش گرد شد و با ترس زیرچشمی به زین نگاه کرد.
اگر زین خوشش نیومده بود چی؟
لعنتی ، باید یه شعر قشنگ تر مینوشت!
اصلا نکنه اشتب-

"خوشم اومد ازش! خیلی قشنگ بود"

زین اجازه نداد لیام بیشتر از این با استرس پدر لب هاشو دربیاره و منتظر بمونه.

لیام با ذوق سرشو برگردوند. لبخند زده بود اما چشماش میخندید و این رو زین متوجه شد.

"واقعا؟"

زین خنده کوتاهی کرد و سرشو تکون داد.

"آره واقعا..."

و بعد جفتشون با لبخند کوچولو اما غیرقابل کنترلی به جاده خیره شدن درحالی که فکر هاشون پیش همدیگه بود..


•••••••••••••••••••••




"لو عزیزم اگر من از اشپزخونه برم بیرون و وقتی برگشتم ببینم نصف پای آناناس رو خوردی من میدونم با تو. کاملا متوجه شدی؟"

لویی با لبخند مظلومانه که هری میدونست کاملا الکیه و یه موجود شرور و اماده حمله به پای پشتش خوابیده، سرشو تکون داد.

هری شک داشت که بره بیرون و لویی رو با پای های آناناس خوشبوش تنها بذاره یا نه اما باید از انبار چند تا چیز میاورد.

خارج شدنش از آشپزخونه همزمان شد با باز شدن در ورودی و وارد شدن زین و لیام.

"لی‌لی. بیا این وحشی که بخاطرش کچلمون کردی اومد!"

هری بلند داد زد و بعد این صدای گرومپ گرومپ پاهای کسی بود که به سرعت درحال پایین اومدن از پله ها بود!

زین دهنشو باز کرد تا جواب هری رو بده اما با پرت شدن کسی توی بغلش دهنش باز موند و اون فرد رو محکم بغل کرد تا تعادل برقرار شه و پخش زمین نشن.

"عوضی بی‌ریختِ زشت بالاخره اومدی!"

لیانا با صدایی که داشت رو به بغض دار شدن میرفت اما سعی میکرد با شوخی کرد مخفیش کنه گفت و دستاشو دور گردن زین محکم تر کرد.

زین بلند خندید.

"لی‌لی یذره دیگه فشار بدی خفه میشم!"

لیام با لبخندی روی لبش دستای محکم لیانارو از دور زین باز کرد تا اکسیژن به اون پسر بیچاره برسه.

البته لازم نبود بگه فقط یه کوچولو حسودی کرده که؟ لازم بود؟؟

لیام بالاخره تونست لیانا رو از زین خندون بِکَنه!
لیانا عین یه دختر مودب و باوقار صاف ایستاد و لبخند ملیحی زد.

"نگا نگا چه فیلم بازی میکنه! انگار نه انگار تا چند لحظه پیش عین میمون از گردن زین آویزون بود!"

لویی درحالی که از آشپزخونه خارج میشد بلند گفت.

با رسیدن به زین دوستانه بغلش کرد و پس گردنی ای که از طرف لیانا نوش جون کرده بود رو به جون خرید.

"آه حتی دلم برای وحشی بودناتون هم تنگ شده بود."

لویی چشم غره ای رفت اما کم نیاورد:

"آره ولی اتفاقا وقتی نبودی اینقدر خوش گذشت به ما! "

"ولی وقتی نبودی تونستم مچ این گربه با دوست پسر قورباغشو زیرپله ها بگیرم! "

هری نگاهی با مضمون «ببند دهنتو» به لیام انداخت و لیام که درحال ریز ریز خندیدن بود با دیدن ابروی بالارفته لویی و نگاه هشدار دهندش فهمید بهتره خندشو جمع کنه قبل اینکه لویی راز کوچولوشو به زین لو بده!

"اشکال نداره بازم کلی موقعیت پیدا میکنیم تا مچشونو بگیریم و بخندیم! نایل کجاست؟"

هری با سر به طبقه بالا اشاره کرد.

"اون حمومه. تا وسایلتو بذاری اتاقت اونم میاد!"

زین سرشو تکون داد و با لبخند به طرف پله ها رفت.

لیام با لبخند کوچیک اما احمقانه ای به رفتن زین نگاه کرد اما با سوزش پهلوش با اخم سرشو به سمت لیانا برگردوند.

"اختیار دستاتو نداری؟ چرا پهلومو داغون میکنی؟"

" هیچی فقط نمیخواستم عین کودن ها با لبخند به پله ها خیره شی!"

و بعپ سریع از اونجا دور شد که باعث شد لویی و لیام بلند به حرکات بچگونش بخندن....
‌‌

•••••••••••••••••••••




زین وسایلشو از توی ساکش خارج کرد و هرکدومو سرجای خودش گذاشت. خودشو با خستگی روی تخت پرت کرد و آخیش بلندی گفت.

چشماشو با خستگی بست اما صدای اعتراض معده خالیش باعث شد دوباره چشماشو باز کنه و با بیچارگی نفسشو به بیرون فوت کنه.

خب الان چه وقت گشنگی بود وقتی خوابش میومد؟ اصلا الان سر ظهری چه وقت خواب بود؟

چشماشو برای افکارش که خودشم نمیفهمید با خودش چند چنده چرخوند و خودشو از تخت جدا کرد.

الان وقت ناهار بود پس بهتر بود آبی به صورتش میزد تا خواب الودگیشو به تاخیر بندازه.

با بلند شدنش و دیدن پرونده روی میز لبشو گاز گرفت.
حالا الان دقیقا باید چیکار میکرد؟

پیچیده شدن قضیه و برملا شدن رازهای قدیمی یه طرف، پیدا شدن سر و کله یه برادر یا خواهر برای لیام و لی‌لی یه طرف دیگه!

نگاهی به ساعت کرد و ترجیح داد بعد از ناهار حتما با شپرد تماس بگیره تا ببینه چیکار باید بکنن.

خوشبختانه دیگه مثل پاریس برای دسترسی به اطلاعات پلیس دردسر نداشت. البته اگر چیزی برای ردگیری و دسترسی وجود داشته باشه... معلوم نبود جورجیا کجا رفته و تمام امید زین به این بود که توی لندن مونده باشه!

از اتاق خارج شد و نایل رو دید از اتاق خارج شد و حوله کوچیکی روی سرش انداخته بود و انگار هنوز متوجه حضور زین نشده بود. زین لبخند پهنی زد و به نایل نزدیک تر شد.

"سلام نایل!"

نایل که انتظار نداشت با ترس از جاش پرید و قدمی به عقب برداشت.

"مسیح! ترسیدم فکر کردم یه قاتل بی رحمی که میخوای منو بکشی!"

زین از تصورات احمقانه نایل خنده کوتاهی کرد و بی توجه به چیزی بغل کوتاهی کرد.

"خیلی احمقی!"

نایل لبخندی زد و حولشو دور گردنش انداخت.

"نه به اندازه تو!"

زین چشم غره نمکی ای رفت و باهمدیگه از پله ها پایین رفتن...

برگشتن به اون خونه که میدونست فقط توش مهمونه، بودن بین اون جمع صمیمی و مهربون و از همه مهمتر... بودن کنار لیام باعث میشد ته ته قلبش آرزو کنه این پرونده تموم نشه... ولی خودشم میدونست این ممکن نیست!


                     ••••••••••••••••••••••




                 *فلش بک، ۱۸ سپتامبر ۱۹۱۱*

دستی به شکمش که هنوز چندان برآمده نشده بود و فقط یه کوچولو جلو اومده بود کشید و لبخند زد.
قطار ایستاد و صدای مسافرهایی که به سرعت درحال خارج شدن از واگن بودن میون صدای همهمه ایستگاه و دستفروش ها گم شده بود.

از قطار پیاده شد و با هیجان به اطرافش نگاه کرد.

زنی بزرگ هیکل خودشو بهش کوبید و باعث شد یه قدم به عقب پرت شه. زن بدون توجه و عذرخواهی چمدون بزرگ و چرمیشو دنبال خودش کشید و‌ رفت.

به سمت ماشین هایی که علامت تاکسی داشتن حرکت کرد و کاغذ آدرس رو از توی کیفش دراورد. کاغذ رو به طرف یکی از راننده ها گرفت و با لهجه فرانسوی غلیظش‌ سعی کرد جملات در درست و‌ بدون اشکال گرامری ادا کنه.

پیرمرد راننده کاغذ رو گرفت و به صورتش نزدیک کرد تا بتونه با کمک عینکش آدرس رو بخونه...

لبخندی به دختر جوان زد و سرشو تکون داد.

"سوار شید خانم. من شمارو میرسونم."

زن جوان لبخند خوشحالی زد و داخل ماشین نشست. رویای دیدن معشوقش و رفع دلتنگیش دلیل لبخندی‌ بود که از صبح‌ روی لب هاش دوخته بود و از صورتش جدا نمیکرد.

با چشمای مملو از شادی و هیجان به خیابون های لندن نگاه میکرد و توی خیالش داشت تصور‌ میکرد خونه ای که قراره بگیره باید توی یکی از محله های خوب شهر باشه تا بچش که هنوز یه فندق کوچولو توی شکمشه، درجای خوبی بزرگ شه!

یه خونه کوچیک اما گرم و دلنشین با نمای سفید. توش‌ رو پر از گل و گلدون میکرد و گلهای مورد علاقشو نگهداری میکرد...

انگلیسیش به اندازه فرانسویش خوب نبود و خب چیز عجیبی نبود...
فرانسوی زبان مادریش بود و قطعا بهش مسلط بود. برای همین چیزی از حرف های پیرمرد راننده که با لهجه غلیظ و سریعی حرف میزد نمیشد اما با لبخند سرشو تکون میداد.

با رسیدنش به دروازه های آهنی و‌ بزرگی فهمید که به مقصد رسیده. قلبش از عشق و‌ هیجان تند میتپید و میتونست قسم بخوره صدای قلبش رو بقیه هم میتونن بشنون.

از ماشین پیاده شد و نزدیک دروازه شد. پیرمرد قد بلندی که درحال هرس کردن گیاه ها بود با دیدن دختر جوان و‌ زیبایی نزدیک در، وسایلشو کنار گذاشت و خودشو به دروازه رسوند.

"سلام... من با لرد پین کار دارم!"

باغبان ابرویی بالا انداخت و سر تا پای دختر رو برانداز کرد. لباس های تقریبا گرون و مجلل، چهره شاداب با موهای بلند تیره رنگ که آزادانه از زیر کلاهش بیرون ریخته بودن...

"شما؟"

زن لبخند بزرگی زد.

"جورجیا آنولی!"

پیرمرد سرشو تکون داد و در رو باز کرد. جورجیا وارد باغ شد و روی سنگفرش شروع به قدم زدن کرد. هرچقدر بیشتر به ساختمون نزدیک میشد استرسش بیشتر میشد اما با یادآوری چهره جف نفس عمیقی کشید و لبخند زد.

از پله های جلوی عمارت بالا رفت و در زد.

چند لحظه بعد در توسط زنی که لباس خدمه به تن داشت و پسربچه ای رو به بغل گرفته بود در رو براش باز کرد.

جورجیا لب هاشو با حرص بهم فشار داد وقتی اون پسر بچه یا چشمای درشت قهوه ای که با کنجکاوی به جورجیا نگاه میکرد و انگشت هاش رو میمکید رو دید. حتما بچه‌ی جف با اون زن، کارن، بود!

زن خدمتکار با نگاه پرسشی به جورجیا نگاه کرد.

"من برای دیدن لرد اومدم!"

هریت، لیام رو‌‌ که توی بغلش وول میخورد جابجا کرد و در رو بیشتر باز کرد تا اون مهمون سرزده و خوش چهره وارد بشه.

"من شمارو به اتاق لرد راهنمایی میکنم."

جورجیا سرشو تکون داد و دنبال خدمتکار راه افتاد.

هریت جلوی اتاق کار لرد ایستاد و در زد. اما قبل از اینکه دستگیره رو بچرخونه جورجیا پیشدستی کرد و جلوی هریت رو گرفت.

"میخوام خودم اومدنمو بهش اعلام کنم!"

هریت با تردید نگاهشو بین دستگیره و چشمای جورجیا چرخوند و بعد سرشو تکون داد.

جورجیا وارد اتاق شد.

جف پشت میز نشسته بود و درحال نوشتن چیزی بود و حجم زیادی از دود که احتمالا برای سیگارش بود دورشو احاطه کرده بود.

"فنجونمو بذار روی‌ میز هریت."

جف بدون اینکه زحمت بلند کردن سرشو به خودش بده گفت.

جورجیا احساس میکرد با دیدن جف قلبش داره از سینش بیرون میپره و یکدفعه متوجه حجم زیاد دلتنگیش شد.

"سلام عزیزم!"

جف با شنیدن صدای نازک که صاحبشو به خوبی میشناخت، با وحشت و تعجب سرشو بالا آورد و تلاقی نگاهش با نگاه دختر روبروش، سرگیجه شدیدی از استرس براش داشت.

" تو..تو... اینجا چیکار م-میکنی!"

با صدای ضعیفی گفت و تلاش کرد به خودش تلقین کنه این همش یه خوابه...

معشوقه‌ی پنهانیش اومده بود توی عمارتی که زنش توش زندگی میکرد؟ این واقعا یه کابوس بود!

جورجیا مستانه خندید و با حرکات پرنازی خودشو به جف رسوند.

"اوه عزیزم! دلت برام تنگ شده بود؟"

بالای سر جف قرار گرفت. خم شد و با عشق و دلتنگی بوسه کوچیکی رو‌ لب های نیمه باز جف گذاشت.

چشمای جف از این بزرگتر نمیشد.

قبل از اینکه جورجیا روی پاهاش بشینه از جاش پرید. بخاطر این حرکت غیرقابل پیشبینی و عجیبش، جورجیای متعجب خودشو عقب کشید.

"چیزی شده عز-"

حرفش نصفه موند وقتی چهره جف که تا الان رنگ پریده بود، به سرعت قرمز شد...
و این قرمزی نتیجه چیزی جز عصبانیت نبود!

جف سریع به سمت در اتاقش رفت و در رو بست. وسط اتاق ایستاد و دستی به صورتش کشید.

با صدایی که سعی داشت تا حد امکان پایین باشه و به فریاد گوشخراشی تبدیل نشه زن ترسیده مقابلشو مورد خطاب قرار داد.

"تو برای چی اومدی اینجا؟ به چه حقی اومدی توی خونه من؟"

جورجیا دهنش از حیرت باز مونده بود. غرورش شکست اما غرورش الان مهم نبود...
مهم قلبش بود که حس خرد شدن و سوختن داشت...

"من...من فقط.... اومدم تا یه چیز-"

جف باز بهش مهلت حرف زدن نداد.

"هر خبر یا علت فاکی ای که داری رو زودتر بگو و بعد سریع از اینجا برو"

جورجیا قطره اشکاش که با سرعت درحال خیس کردن گونه های یخ زدش بودن رو پاک کرد.

دیگه ذوق و شوقی نداشت... دیگه قلبش از شدت هیجان تند نمیزد... برق چشماش حالا محو شدن بود و بجاش اشک هاش بودن که چشماشو تر میکردن...

جورجیا سرشو پایین انداخت و لب هاش رو بهم فشار داد تا صدای هق هقش رو خفه کنه اما وقتی جف با سرعت به سمتش حمله کرد و بازوهاشو فشار داد از درد جیغ کوتاهی کشید.

"کَری؟ میگم اینجا چه غلطی میکنی؟"

اون مردی که با سنگدلی توی صورت ترسیده زن جوون داد میزد و بازوهای ظریفشو با دست های قویش کبود میکرد، اون مردی نبود که جورجیا عاشقش شده بود...

مردی که جورجیا قلبشو تسلیمش کرده بود کسی بود که حاضر نبود حتی یه قطره از اشک جورجیا رو ببینه اما اون کوه آتشفشانی که جلوش قرار داشت، دلیل گریه اش بود!

"ف-فقط اومدم خبری بدم... که فکر کردم خوش... خوشحالت میکنه."

بین هق هق هاش نالید.

"من باردارم!"

خارج شدن این جمله کوتاه از بین لب های باریک اما قرمز دختر، برای جف مرگ آور بود.

"چ-چی؟"

با بهت و چشمای گرد شده زمزمه کرد و از شدت شوک یه قدم به عقب برداشت و موهاشو چنگ زد

جورجیا بین اشک هاش لبخند دردناک و غمگینی زد.

"من باردارم. بچمون هنوز اندازه یه فند-"

حرفش توی دهنش خشک شد وقتی دستش با شدت کشیده شد. جف جورجیا رو کشید و نزدیک در بردش.

"اون بچه من نیست. از اینجا برو . ه-همین الان!"

جورجیا بی حس شدن پاهاش رو حس کرد اما الان وقت سست شدن نبود!

دستشو از دست جف بیرون کشید و صداشو بالا برد.

"برم؟ معلوم هست چی داری میگی؟ این بچه معلومه که برا توعه!"

جف از فریاد جورجیا ترسید اما خودشو نباخت. اخم وحشتناکی روی صورتش نشوند و دوباره دخترک رو دنبال خودش کشید.

"من تورو نمیشناسم الانم بهتره از اینجا بری."

در اتاق رو باز کرد و زن جوون که داد میکشید و سعی میکرد خودشو ازاد کنه دنبال خودش کشید.

"چه غلطی داری میکنی؟ پدر این بچه ت-"

"چه خبره اینجا؟"

کارن که حالا بخاطر سر و صدای طبقه پایین خودشو به بالای پله ها رسونده بود، با نگاه سر درگم به شوهرش و اون دختر غریبه نگاه کرد.

جف لبخند زورکی و کوچکی زد.

"چیزی نیست عزیزم! این دختر دیوانه مزاحم شده و دارم از خونه میندازمش بیرون. تو خودتو نگران نکن."

اشک های جورجیا با سرعت بیشتری از سد چشماش عبور کرد.

"من مزاحمم؟ من دیوانم؟ این زن زنته؟ پس کارن تویی؟"

با چشمای قرمز و پر نفرت از کارن پرسید.

کارن اخم هاشو توی هم کشید و پله هارو سریع طی کرد.

"تو کی هستی؟"

جورجیا که حالا متوجه نگاه های پر التماس جف نبود دهنشو باز کرد.
دیگه چیزی متوجه نبود...

"من؟ من کی ام؟ من کسی ام که شوهرت بخاطرم تا فرانسه میومد. جف بهش بگو که دوستش نداری و فقط منو دوست داری! مگه همیشه اینارو بهم نمیگفتی؟"

کارن به صورت سفید شده از ترس و لب های نیمه باز شوهرش نگاه کرد و ذهنش تلاش کرد بپذیره این اتقاق یه نمایش مسخره یا کابوس احمقانس...

"چی؟"

"داره دروغ میگه عزیزم این یه زنِ هرزس! قسم میخو-"

"ساکت باش جف! تو کی هستی؟"

جورجیا که حالا فهمیده بود برای جف فقظ در حد یه هرزه برای رفع نیازهاش بوده و الان داره عین یه تیکه آشغال باهاش رفتار میشه، ترجیح داد همه چیزو بگه و نابود شدن اون هیولا رو ببینه...

اون مرد دیگه معشوقش نبود... دیگه کسی نبود که جورجیا شب ها با نگاه کرد عکسش میخوابید.

"من از شوهرت باردارم!"

کارن به وضوح پاره شدن رگ های مغز و قلبش از فشار رو حس میکرد.
زبونش سنگین شده بود و حس میکرد قدرت تکلمشو از دست داده.

این یه خواب لعنتی بود دیگه، مگه نه؟ الان قرار بود از خواب بپره؟

"د-داره دروغ م-میگه عزیزم! باور کن من این ه-هرزه رو نمیشناسم!"

جورجیا جیغ بلندی کشید و عکس های یادگاری ای که با جف گرفته بود رو از کیفش خارج کرد. عکس هایی که از زهر برای کارن تلختر و از آتیش سوزنده تر بودن...

"این عکسای توی عوضیه!"

جف پرش پلکش از شدت ترس رو نادیده گرفت و دهنشو باز کرد تا خودشو توجیه کنه!

"کارن عزی-"

صدای سیلی محکم دست کارن که مقصدش روی گونه‌ی جف بود، توی سالن پیچید و دردِ دست کارن بهش دهن کجی کرد که اون خواب نیست...

"تو... توی آشغال..."

با ناباوری و لرزش از سر خشم به شوهرش چند ثانیه نگاه کرد و بعد با سرعت بالایی خودشو از پله ها بالا برد.

جف اما حالا فهمیده بود که همه چیز خراب شده...

دست جورجیا رو گرفت و با چشم های سرخش، دختر رو دنبال خودش کشید.

چنگ هایی که جورجیا برای ازاد کردن خودش میکشید روی جف تاثیر نداشت...

جورجیا رو از ساختمون بیرون انداخت و سیلی ای توی صورت دختر خوابوند.
حتی خون جاری شده از بینی جورجیا هم کاری از پیش نبرد.

"گورتو از زندگی من گم میکنی و اگر یک بار دیگه بفهمم نزدیک من یا خانوادم شدی، قسم میخورم جنازه‌ی تو و اون بچه حرومزادتو هیچکس پیدا نمیکنه!"

فریاد زد و در چوبی و بزرگ ساختمون رو به روی زن خونالود و شکسته بست...‌



---------♡---------

سلام.

اصلا دلتون برای جورجیا یا جف نسوزه.

همین.

فعلا


‌-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

1.4K 516 15
برادران گرگینه‌ی تاملینسون توی دانشکده خیلی مشهورن و هری روباهینه‌ایه که حس می‌کنه از اونا خوشش میاد. چی میشه اگه اون‌ها برای رفتن به ماموریت انتخاب...
184K 17.7K 26
استاکلوم سندروم ممکن میشه ..وقتی ..عاشق کسی بشی که گروگانت گرفته!
19.3K 2.8K 18
«ایمان (۱): عشق یا برادری؟» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره می‌تونیم همه چیز رو عوض کنیم...» ...
410K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...