• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.3K 10.5K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
39
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

16

934 243 234
By callme_ljane

سلام بر خوانندگان عزیزم*-*
این پارت کمی دیر شد ولی هرچی جون داشتم سرش خرج کردم که تا حد ممکن طولانی شه جبران دیرکرد😅❤

♪ Star Sky - Two steps from hell ♪



---------♡---------




آخرین تیکه از لباسش رو‌ توی ساک بزرگش که روی تخت بود انداخت و متفکرانه بهش زل زد.

دیگه چی باید برمیداشت؟

با یادآوری مسواکش بشکنی زد و سریع به طرف دسشویی رفت تا برش داره...

نگاهی به ساعت بزرگ اتاق کرد و محکم روی پیشونیش کوبید. دیرش شده بود و هنوز مستاصل وسط اتاق ایستاده بود.

تقصیر خودش بود دیگه... دیشب میخواست وسایلشو جمع کنه اما تنبلی کرد و گفت حالا کو تا صبح؟ بفرما! الان دیرش شده بود...

زیپ ساک رو بست و برش داشت و سریع از اتاق بیرون رفت. جلوی در عمارت لویی و لیانا و نایل ایستاده بودن .

زین لویی و نایل رو دوستانه بغل کرد و وقتی نزدیک لیانا شد لی‌لی سریع خودشو توی بغلش پرت کرد.

زین بلند خندید و دستشو دور کمر لیانا حلقه کرد.

''لی‌لی باور کن فقط پنج روز نیستم!''

''خفه شو و زود برگرد.''

از بغل زین بیرون اومد و عین یه دختر خوب و مودب صاف ایستاد.

هری به سرعت از اشپزخونه خارج شد درحالی که یه پاکت دستش بود.

پاکت رو سمت زین گرفت.

''چند تا ساندویچ اماده کردم و از اونجایی که میدونم دیرت شده و صبحانه نخوردی اینارو بخور تا نمیری توی راه!''

زین لبخند بزرگی به هری و مهربونیش زد و پاکت رو توی ساکش جا داد.

''باور کنید فقط چند روز نیستم...''

نایل چشم هاش رو چرخوند و دستشو توی هوا پرت کرد.

''میدونیم و بهتره عجله کنی وگرنه جا میمونی و دست از پا درازتر برمیگردی.''

زین با خنده خداحافظی کرد و از عمارت خارج شد.

لیام که نزدیک ماشین ایستاده بود با دیدن زین لبخندی زد و ساکشو از دستش گرفت تا توی ماشین بذاره.

''لیام من که گفتم خودم میرم ''

''منم گفتم میرسونمت.''

''باشه تسلیم!''

لیام ماشین رو روشن کرد و از باغ خارج شد.

واقعیت این بود که میخواست زین رو به ایستگاه راه آهن برسونه و مدت بیشتری کنارش یاشه.

''امیدوارم موفق باشی و چیزی که میخوای رو‌ پیدا کنی..''.

نفهمید منظورش زینه یا خودشه که میخواست توی این چند روز خودشو پیدا کنه...

با رسیدن به ایستگاه سریع از ماشین پیاده شدن تا قبل از حرکت قطار بهش برسن.

خوشبختانه هنوز قطار راه نیوفتاده بود. زین ساکشو زمین گذاشت و سریع لیام رو‌ بغل کرد.

لیام نفس عمیقی کشید و دستاشو دور زین حلقه کرد.

ای کاش میتونست تا ابد تو همون حالت بمونه
اما خب این فقط یه «ای کاش» بود و در‌همون حدم میموند... البته فعلا!

با شنیدن صدای مامور زین از بغل لیام خارج شد و ساکشو برداشت.

''مراقب باش و زود برگرد.''

زین لبخندی زد و سرشو تکون داد. به چشمای مهربون لیام زل زد

''باشه تلاشمو میکنم!''

سریع سوار قطار شد و‌ قطار راه افتاد . لیام چند دقیقه به دور شدن قطار نگاه کرد و بعد دستاشو توی‌جیبش برد.

عالی شد... حالا باید یه هفته صبر میکرد تا زین برگرده و اون از همین حالا که فقط چند دقیقه گذشته بود دلش براش تنگ شده‌ بود...


••••••••••••••••




چند دقیقه ای بود که به فرانسه رسیده بود و حالا با قطار بعدی داشت به پاریس میرفت.

تا الان چند بار از قطار پیاده شده بود و واقعا دیگه اعصباش از این توقف ها خورد شده بود

واگن مزخرفش اینقد میخورد که زین احساس سرگیجه میکرد اما خب اهمیتی بهش نمیداد.

مشخص بود راه پر از پیچ و خم بوده.
در هر صورت چند ساعت دیگه خودش خوب میشد!

قطرات بارون روی پنجره بخار گرفته قطار مینشستن و زین بی هدف درحال کشیدن خطوط روی بخار شیشه بود.

پیرمرد هم کوپه ایش خواب بود و زین عملا توی کوپه تنها بود.

ساکشو باز کرد و کتابی که دیشب آخرشب لیام براش آورده بود تا توی راه بخونه و حوصلش سر نره رو بیرون کشید.

دستی به جلد قرمز رنگش کشید و بازش کرد. وسط کتاب باز شد و کاغذی ازش بیرون افتاد.

زین کاغذو رو برداشت و با کنجکاوی نگاهش کرد. با دیدن دست خط لیام لبخند گشادی زد و به نوشته های روش که شعر بنظر میرسید نگاه کرد.

با هیجان روی صندلی جابجا شد و شعر رو خوند...

دست خط زیباش در کنار زیبایی شعر با قلب زین بازی میکرد.

لبخند احمقانه و حس خوب توی قلبش تنها چیزی بود که میتونست وضعیت الان زین رو توصیف کنه...

با لطافت انگشتشو روی کلمات کاغذ کشید و چشماشو بست...

سیاهی و‌تاریکی پشت پلک هاش جمع شدن اما تصویر یک جفت چشم قهوه ای مهربون تمام تاریکی هارو کنار زد.

اون چشم ها ، اون لب ها و لبخندای شیرینش ، صدای عمیق و زیباش...
چیزایی نبودن که ذهن زین رو برای ثانیه ای ترک‌ کنن.

قطار  تکونی خورد و‌ باعث شد تصویر بهشتی پشت پلک های زین محو‌ شه و‌ با اخم چشماشو باز کنه.

کاغذ رو آروم لای کتاب قرار داد تا خراب نشه و بعد دوباره چشماشو‌ بست به امید‌ اینکه این سفرش مشکلاتشو حل کنه...

اون موقع شاید‌، شاید میتونست لیام‌ رو داشته باشه...

اون بیشتر از احساسات خودش نسبت به لیام، از احساسات لیام و شرایطش میترسید!


••••••••••••••••••




با صدای سوت قطار وحشت زده از چرت کوتاهش پرید. با بهت اطرافشو نگاه کرد و چند ثانیه طول کشید تا مغزش پردازش کنه...

چشماشو مالید و خمیازه ای کشید. قطار فعلا برای چند دقیقه توقف کرده بود اما بدن زین بخاطر خواب ناآرومش و تکون های قطار که باعث میشد از چرت بپره رخوت زیادی داشت پس ترجیح داد از کوپه خارج نشه و همونجوری بمونه...

پیرمرد همسفرش توی کوپه نبود و خداروشکر کرد چون اینجوری میتونست چند دقیقه در تنهایی آرامش داشته باشه اما چند ثانیه نگذشته بود که با باز شدن در کوپه زیرلب فاکی به شانس بدش گفت.

دختر جوونی درحالی که چمدونشو با بدبختی از در کوپه رد میکرد وارد شد و با دیدن زین لبخند بزرگی زد.
زین اما با تعجب در همون حالت لم داده و چشمای سرخ شده به دختر نگاه میکرد.

"اوه هی! من سارا هستم! و قراره توی این کوپه بمونم..."

زین صاف نشست و تلاش کرد لبخند مودبی بزنه هرچند که دلش میخواست بگه «مهم نیست، فقط ساکت شو بذار بخوابم».

"خوشبختم! "

دختر چمدونشو توی قسمت مورد نظرش جا داد و روی صندلی روبروی زین نشست.

پوفی از سر آسودگی کشید و لباسشو مرتب کرد.

"اممم خب چی میتونم صدات بزنم؟"

"زین!"

سارا مشتاقانه کلاهشو صاف کرد و خودشو جلو کشید.

"اسم جالبیه!"

زین به زدن لبخند بسنده کرد و دوباره چشماشو بست تا به اون دختر بفهمونه وقتشه ساکت شه اما انگار سارا قرار نبود بفهمه.

"کس دیگه ای هم توی این‌کوپه باهامون هست؟"

"آره یه آقای مسن که الان رفته بیرون."

سارا به معنای فهمیدن سرشو تکون داد و باز با هیجان نیششو باز کرد.

"تو تنها سفر میکنی؟"

زین با نگاهی که توش «به تو چه» کاملا مشهود بود به دختر نگاه کرد و آره ای زیر لب گفت.

"منم تنها سفر میکنم. درواقع دارم میرم پاریس پیش خواهرم... "

زین داشت به این فکر میکرد که اگه لیانا اینجا بود الان یه مشت تو صورت سارا میزد و برای همیشه ساکتش میکرد ، بی حواس سرشو تکون داد و بیخیال خوابیدن شد چون انگار سارا قصد ساکت شدن نداشت!

پوفی کشید و به ساعتش نگاه کرد. یعنی الان لیام پای بومش نشسته بود و با همون اخم ظریف اما جذابش داشت به دقت جزئیات نقاشیشو ترسیم میکرد؟

با فکر کردن به لیام ناخوداگاه لبخندی زد و از پنجره به بیرون خیره شد.

"قبلا به پاریس رفتی؟"

"نه اولین باره میرم و بخاطر شغلم مجبور شدم سفر کنم."

با لحن آروم و مودب اما بی حوصله ای گفت و سارا رو مجاب کرد تا دهنشو ببنده و سوال دیگه ای نپرسه.

سارا وقتی دید زین قرار نیست مشتاقانه باهاش بحث کنه چشمای سبزشو توی حدقه چرخوند و دستی به موهای قرمز-نارنجی و نه چندان بلندش کشید.

زین که متوجه شد چند دقیقس صدایی از سارا درنیومده نگاهشو به صورت کک و مکی اما بانمک دختر داد.

سارا با دقت مشغول خوندن تیکه کاغذ توی دستش که احتمالا بلیطش بود، بود.

زین توی دلش خداروشکر کرد و همون کتاب لیام رو برداشت. 
حداقل الان که نمیشد بخوابه لااقل کمی کتاب بخونه.

با دیدن دوباه شعر لیام لبخند درخشان و شیرینی زد و لب پایینشو توی دهنش برد... یعنی لیام هم بهش بی میل نبود؟

"نامه‌ی کسیه که دوسش داری که اینجوری داری لبخند میزنی؟"

زین از دنیای پر از لیام بیرون کشیده شد و چشماشو به چشم سارا دوخت.

"آره... یه جورایی!"

سارا لبخندی زد به پشتی صندلی تکیه داد.
ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و بذاره زین به کتاب خوندنش برسه...

چند ساعتی گذشته بود و زین اینقدر توی کتاب غرق شده بود که متوجه تاریک شدن هوا نشده بود.

کتاب، شکل گیری فروپاشی روحی و روانپریشی دختری رو توصیف میکرد. دختری که در عین جنون، عاشق شده بود. این عشق مجنون ترش میکرد یا درمان؟

’او دیوانه نبود...شاید هم بود. که میدانست؟
ازش پرسیدند چه چیز آرامت میکند؟
جواب داد صدای تاریکی... همه به او خندیدند! تاریکی که صدا ندارد!
اما هیچکس نمیدانست برای آدرین تاریکی صدا دارد...
برای آدرین سکوت هم صدا داشت!
آنگاه که بر وهم وجودش، تاریکی سایه می افکند و صدای سکوت از صدای اندوه قلبش بیشتر میشد، دقیقا همان موقع آدرین دریافت تاریکی و سکوت نغمه خوش آوایی دارند...’

زین کتاب رو بست و دستی به چونش کشید...
آدرین بیچاره! کسی درکش نمیکرد و چون متفاوت بود بهش برچسب دیوانگی زدن...

در کوپه باز شد و یکی از خدمتکارها داخل شد.

"عصرانه آماده سرو شدنه...  توی کوپه میل میکنید؟"

زین لبخندی به پسر جوان زد و از جاش بلند شد.

"نه من نه... اما این خانم و آقا رو نمیدونم!"

با دست به پیرمرد که مشغول خوندن روزنامه بود و انگار کمی کم شنوا بود و سارا که خوابیده بود اشاره کرد.

از کوپه بیرون اومد ولی با یادآوری ساکش لبشو گاز گرفت...
کاملا یادش رفته بود...

توی ساکش یه پرونده قطور از قتل داشت با کلی مدرک... نمیشد همینجوری رهاش کنه بره.

زیرلب به خودش فحش داد و دوباره راه رفته رو برگشت.

از همین الان مشخص بود سفرش چقد مهیج و دوست داشتنی قراره باشه!

پوزخندی زد و دوباره به کوپه برگشت تا عصرونه کوفتیشو همونجا بخوره..

از خدا متشکر بود که سارای پرحرف و اون مرد رفتن تا توی رستوران قطار غذاشونو بخورن و چند دقیقه ای تنهاست.

تا یک ساعت دیگه به پاریس میرسید و این خیلی خوب بود
فردا کلی کار داشت... گشتن دنبال زنی که بیشتر از ۲۰ سال پیش توی فرانسه بوده...

کار سخت اما مهم!


•••••••••••••••••••



از دفتر همیلتون خارج شد نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. لیام نمیفهمید که همیلتون دقیقا کجای حرفشو نمیفهمه!

اون به صراحت گفته بود تا سه هفته دیگه عمرا مهمونی بگیره ولی همیلتون اصرار داشت از الان لیست مهمانها و‌ نامه های دعوت رسمی رو اماده کنن برای همین به کمک لیام نیاز داشت...

از صبح کنار همیلتون نشسته بود و درحالی که یه دستشو زیر چونش زده بود ، با دست دیگش طرح های الکی و چرت روی کاغذ میکشید و فقط حرفای همیلتون رو تایید میکرد:

+ سِر اولسن رو‌ جزو لیست بذارم؟
-آره
+بنظرت خانواده مک لین میان؟
-اوهوم
+لیام بنظرت بهتر نیست به مادرت هم اطلاع بدی؟
-باشه

سرشو تکون داد و ماشین رو روشن کرد. خیلی وقت بود دیگه با راننده شخصیش که پدرش تعیین کرده بود جایی نمیرفت و ترجیح میداد خودش رانندگی کنه.

از دروازه باغ که کریس براش باز کرده بود رد شد و ماشین رو پارک کرد.

اروم وارد ساختمون شد و به سمت پله ها رفت اما با شنیدن صدای ناله ضعیفی از زیرپله چشماش درشت شد!

گوشاشو تیز کرد ببینه واقعا درست شنیده یا نه.

آروم سرکی به زیر پله ها که گودی کوچیکی داشت و اکثرا خالی بود کشید.

حدسش درست بود! لویی کلشو بین گردن و شونه هری فرو برده بود و اصوات نامفهومی از خودش درمیاورد و این هری بود که سعی میکرد صدای ناله هاشو کنترل کنه اما موفق نبود!

لویی مگه اتاق نداشت؟ پس چرا همیشه باید زیرپله هری رو گیر مینداخت؟

لیام چشماشو چرخوند و خنده بی صدایی کرد و دستشو جلوی دهنش گرفت تا صدای قهقهش عمارتو پر نکنه.

با یادآوری ترسوندنای زین و‌ واکنشای لویی ابروهاشو با خباثت بالا انداخت و چند تا پله بالا رفت تا بتونه راحت فرار کنه.

از نرده ها آویزون شد و اون دو نفر رو دید که لویی داشت پایین تر میرفت و اگه لیام کاری نمیکرد میتونست قسم بخوره ناله های بیشتر و عمیقتری میشنوه!

"لویییی!"

لیام با تمام قوا داد زد. لویی و هری ترسیده از جاشون پریدن و کله هری محکم به دیوار پشتش خورد.

لیام قهقهه بلندی زد . صدای عصبی لویی که از حرص دورگه شده بود خندشو بیشتر میکرد:

"از زین کار یاد گرفتی مرتیکه؟"

لویی با قیافه ترسیده و عصبی و‌ شبیه گربه آماده چنگ انداختن گفت.

"وای... وای قیافه...هاتون!"

لیام بریده بریده بین خنده هاش گفت. وقتی دید لویی داره با سرعت به سمتش میدوعه سریع از پله ها بالا رفت.

خودشو توی اتاقش پرت کرد و با عجله درو بست. خودشو به در چسبوند تا لویی نتونه درو باز کنه.

"باز کن این در فاکیو قول میدم مرگت دردناک نباشه!"

لیام هنوز میخندید.

"باشه حتما درو باز میکنم."

لویی مشت محکمی به در زد.

"بازش کن قول میدم اجازه بدم قبل مردن وصیتنامتو بنویسی!"

"ای کاش میشد از قیافه هاتون عکس بگیرم وای خدا!"

لویی دندوناشو بهم فشار داد و تند تند نفس های عمیقی میکشید.

یهو نیشخند بزرگی زد و سرشو به در نزدیک کرد.

"یا درو باز میکنی یا همین الان میرم به لی‌لی میگم اون پیراهن لیموییش که سال پیش گم شد رو درواقع تو سر به نیست کردی چون جوهر ریختی روش!"

لیام که داشت ریز ریز میخندید با شنیدن این حرف و صدای ضعیف لویی که سعی میکرد با صدای کمی بگی تا فقط لیام بشنوه ، خنده هاش به سرعت قطع شد و چشماش تا اخرین حد بزرگ شد.

"ا-اینکارو نمیکنی!"

"میتونی امتحان کنی."

"اون هیولا منو میکشه!"

"پس درو باز کن تا نکشتت."

"اینجوری تو منو میکشی!"

لویی ریز و بی صدا خندید و سعی کرد جدی باشه.

"دیگه انتخاب کن پین. مرگ دردناک با لیانا یا مرگ بدون درد با من."

لیام میتونست تصور کنه اگه لیانا بفهمه لیام دست جوهریشو اتفاقی به لباس روشن لی‌لی زده و هرکاری کرده پاک نشده، اونم لباس گرون قیمتی که به خاطر خریدنش لیانا کلی پز به دوستاش داده بود، قطعا زنده زنده آتیشش میزد...

زیر لب فاک محکمی گفت و با حرص لباشو بهم فشار داد. در رو باز کرد و به سرعت ازش فاصله گرفت.

لویی با چشمای ریز شده و نیشخند بزرگی که از نظر لیام کاملا مضحک و مسخره بود آروم وارد شد.

"خب خب خب! بیا اینجا لیام."

لویی به جلوی خودش اشاره کرد. لیام میتونست قسم بخوره که اگه نزدیکش بشه باید با موهاش خداحافظی کنه اینقد که لویی میکشتشون.

"عمرا!"

لویی سریع به طرف لیام پرید و با هم روی زمین افتادن. مشغول کشتی گرفتن و جیغ و داد کردن بودن . لویی موهای لیامو میکشید و لیام بازوی لوییو گاز میگرفت.

دقیقا عین دوتا پسر هفت ساله!

بالاخره رضایت دادن و دست از سر همدیگه برداشتن.
با نفس نفس کنار هم روی زمین دراز کشیدن و به سقف زل زدن...

چند ثانیه توی سکوت گذشت و حالا نفس هاشون آروم‌تر شده بود...

"کِی میخوای بهش بگی؟"

"به کی؟"

لیام میدونست لویی درمورد کی حرف میزنه اما خودشو به ندونستن زد.

"به زین!"

"چیو؟"

لویی سرشو برگردوند و جوری به لیام نگاه کرد که لیام میتونست به راحتی «خودت چی فکر میکنی احمق» رو از توی‌ چشماش بخونه.
خنده اروم و بی صدایی کرد و دوباره نگاهشو به سقف داد.

"نمیدونم! مطمئن نیستم..."

"چرا؟"

"چون ممکنه ازم متنفر شه..."

"دوستش داری؟"

دوستش داشت؟
نیازی به فکر کردن نبود... لیام خیلی وقت بود جواب این سوالو میدونست اما نمیتونست یا نمیخواست که به خودش اعتراف کنه!

"دوستش دارم!"

"پس بهش بگو..."

"تا دوروز پیش میترسیدم به خودم بگم که دوستش دارم اما الان... توی این دوروز که نیست، فهمیدم برای گول زدن خودم خیلی وقته که دیر شده..."

دوباره سکوت...

هنوز به سقف زل زده بودن و هرکدوم توی دنیای خودشون غرق شده بودن...

لیام توی دنیایی با ترس از دست دادن زین
و لویی توی دنیایی با ترس شکستن قلب برادرش...

"اگر ازم متنفر بشه چی؟"

"نمیشه."

"از کجا میدونی؟"

لویی نگاه خیرشو به برادرش داد و اونو مجبور کرد تا به خودش نگاه کنه.

"چشم ها هیچوقت دروغ نمیگن لی!"

لیام بخندی زد و ناخوداگاه زمزمه کرد:

"چشماش خیلی قشنگن!"

لویی خندید و از جاش بلند شد.

"مثل اینکه ما اینجا یه عاشق بیچاره داریم! بعد لیانا منو مسخره میکنه!"

لیام هم درجواب خندید و سرشو تکون داد.

تصمیمشو گرفته بود... بهش میگفت
چون قلبشو میشناخت!
چون روحشو میشناخت!
وقتی آخر شعراش توی دفترش ناخوداگاه اسم زین رو مینوشت... میفهمید عاشق اون چشم هایی شده که هر نگاهش از عسل براش شیرین تر بود...



••••••••••••••••••••




زین به تیکه کاغذه توی دستش نگاه کرد و باز سرشو بالا آورد و به پلاک خونه ها نگاه کرد.

"پس این ۶۴۴ لعنتی کجاست؟ "

با خودش زمزمه کرد و چشماشو ریز کرد تا با دقت بیشتری اطرافو از زیر نظر بگذرونه.

صبح آدرس فرستنده نامه هارو روی کاغذ نوشته بود تا به تک تکشون سر بزنه.

براش عجیب بود چون از قرار جورجیا زیاد اهل نقل مکان بوده... در بازه زمان دو سال که نامه برای جف میفرستاده پنج تا آدرس مختلف داشته...

زین صبح به دوتا از آدرسا رفته بود اما چون قضیه مال خیلی سال پیش بود کسی چیز زیادی درمورد زن تنهایی به اسم جورجیا آنولی یادشون نبود!

این سومین آدرس بود و آرزو میکرد چیزی نسیبش بشه...
هوا زود تاریک میشد و همین الانشم خورشید درحال غروب کردن بود.

برای بار صدم به آدرس نگاه کرد ببینه اصلا پلاک ۶۴۴ کوفتی واقعا ۶۴۴ هست یا اشتباه دیده...

با برخورد محکم کسی بهش به عقب پرت شد اما سریع خودشو کنترل کرد تا از افتادنش جلوگیری کنه.

به کسی که بهش خورده بود نگاه کرد... پیرزن نسبتا قد بلند با کیف دستی بزرگ اما قدیمی که حالا کیفش روی زمین افتاده بود.

"اوه خدایا معذرت میخوام خانوم!"

سریع خم شد و کیف زن رو برداشت و تکونش داد تا خاکش بره و بعد به دست زن داد.

پیرزن لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد.

"اشکال نداره پسرم."

زین توی دلش هزاربار خداروشکر کرد که طرف مقابلش آدم منطقی و آرومی بود و برای یه تنه کوچیک دعوا راه نمینداخت.

سریع کاغذ رو جلوی زن گرفت.

"خانم شما میدونید خونه شماره ۶۴۴ کجاست؟"

زن عینکشو به چشمش زد و نگاهی به کاغذ انداخت. لبخند بزرگی زد.

"اوه این ادرس همسایه من خانم مولین هست. "

زین لبخندی از سر خوشحالی زد. تاحالا اینقدر خوش شانس نبود. اتفاقی به کسی خورد که میدونست آدرسی که قراره بره کجاست!

"خب میشه بگید کدوم خونه هست؟"

زن لبخندی زد و سرشو تکون داد.

"اوه البته! همراهم بیا."

زین دنبال زن راه افتاد و چند دقیقه بعد مقابل خونه قدیمی و قهوه ای رنگی ایستادن.

"این خونه خانم مولین هست. من گارنیه هستم، لارا گارنیه! اگر کمکی خواستی خونه من همینه!"

به خونه کوچیک بغل خونه قهوه ای مولین اشاره کرد.

زین لبخندی زد و تشکر کرد. لارا به طرف خونش رفت و درو بست.

زین از پله های کوچیک و فرسوده بالا رفت و جلوی در ایستاد. زنگ در که صدای گوشخراش و‌ ترسناکی داشت رو زد و منتظر شد تا در باز شه.

چند دقیقه بعد وقتی داشت ناامید میشد و تصمیم به رفتن میگرفت در باز شد و زن چاقی در رو باز کرد. بهش نمیخورد بیشتر از ۴۵ سال داشته باشه...

زین لبخندی زد و کارت شناساییشو دراورد.

"عصربخیر خانم! من بازرس مالیک هستم از پلیس انگلستان. با خانم مولین کار دارم."

زن با دیدن کارت زین تعجب کرد اما لبخند گرمی زد و از جلوی در کنار رفت.

"اوه بفرمایید داخل آقا. من مولین هستم."

"شما؟"

"بله . چیزی شده؟"

"میشه بگید چند وقته اینجا زندگی میکنید؟ خودتون رو هم معرفی کنید لطفا."

زن نگاه تردید آمیزی به زین کرد اما سرشو تکون داد.

"دایانا مولین هستم و ۴۷ سالمه. من از بچگی اینجا زندگی میکنم. خونه پدر و مادرم بود که بعد از فوتشون من تنها زندگی میکنم البته اتاق طبقه بالا رو اجاره میدم."

زین سری به معنای تفهیم تکون داد. دایانا از زین دعوت به نشستن کرد.

"چیزی میل دارید آقا؟"

"نه متشکرم. سوالاتمو بپرسم میرم."

زین کیفشو باز کرد و پرونده رو بیرون کشید. یکی از عکسای جورجیا رو دراورد و به سمت دایانا گرفت.

"لطفا خوب به این عکس نگاه کنید و ببیند اون زن رو میشناسید یا نه."

دایانا از روی میز و کنار کتابش که برعکس گذاشته بود تا صفحشو گم نکنه عینک دسته سفید رنگشو به چشمش زد و عکسو به صورتش نزدیک کرد.

با اخم ظریفی چند ثانیه به عکس خیره موند.

"چهرش خیلی آشناست... مطمئنم قبلا دیدمش..."

'اسمش جورجیا آنولی هست. چیزی یادتون میاد؟"

دایانا سریع چهرش باز شد و سرشو تکون داد.

"اوه بله بله معلومه که یادم میاد. شاید کمی پیر شده باشم اما حافظم هنوز عین ساعت کار میکنه! "

زین لبخندی به اون زن که با خودشیفتگی از خودش تعریف میکرد زد.

"راستش من پدرمو وقتی خیلی بچه بودم از دست دادم و وقتی ۱۹ سالم شد مادرم سکته قلبی کرد و فوت کرد. از اون به بعد چون تنها بودم تصمیم گرفتم اتاق طبقه بالا رو اجاره بدم و خودم پایین زندگی کنم. جورجیا اولین مستاجرم بود. برای همین به خوبی درخاطرم مونده."

زین داشت از ذوق بال درمیاورد. بالاخره یکیو پیدا کرده بود که از گذشته زن غریبه نامه های جف اطلاعات داشت.

سریع دفترچه و قلمشو دراورد تا همه نکات رو مو به مو یادداشت کنه.

دایانا که انگار در خاطرات قدیمیش غرق شده بود، با لبخند محوی شروع به تعریف کردن کرد:

"جورجیا توی خیاط خونه خاله ام کار میکرد. دختر بیچاره از صبح تا شب مشغول کار کردن بود. کسی رو نداشت یعنی حداقل اینطور فکر میکنم."

"چرا اینطور فکر میکنید؟"

دایانا شونشو بالا انداخت .

"چون درمورد خانوادش چیزی نمیگفت. هیچ مهمونی هم نداشت. کسی به دیدنش نمیومد. اما بعد از چند مدت همه چیز عوض شد. مدام لباس های گرون قیمت میخرید و به سر و وضعش میرسید. کمتر کار میکرد و اکثر روزا خونه بود."

زین با تعجب دست از نوشتن کشید و به دایانا نگاه کرد. یه حسی بهش میگفت هر لحظه بیشتر داره به جواب معما نزدیک میشه...
پس برای پرسیدن سوال بعدیش تردید نکرد.

"شما میدونید اون پولارو از کجا میاورد؟"

"فکر کنم یه آقای جوانی بهش پول میداد. هرماه چند روزی میومد پیش جورجیا . مرد متشخص و پولداری به نظر میرسید. اسمش دقیق یادم نیست چون جورجیا جلوی من چیز زیادی ازش نمیگفت... جولیان ، جان، یه همچین چیزی بود."

جرقه ای توی ذهن زین زده شد و لامپ مغزش روشن شد .
جف!

سریع چندتا عکس به دست دایانا داد. برای اینکه صحت حرفاشو بفهمه چند تا عکس از آدمای ناشناس و بی ربط به پرونده قاطی عکسا کرد.

"میشه بگید کدوم یکی از این مردها بود؟"

دایانا نگاه با دقتشو بین عکس ها گردوند.

"دقیق یادم نیست‌ اون مرد خیلی کم میومد اینجا و خب اکثرا من در رو فقط براش باز میکردم و تنها برخوردمون همین بود... اما این مرد... چهره این مرد برام خیلی اشناست فکر کنم همینه!"

عکس جوونی های جف رو بیرون کشید و به دست زین داد.

زین خوشحال لبخندی زد و تند تند سرشو تکون داد. توی دلش کلی تعریف و تمجید از هوش سرشار خودش کرد!

"و بعد جورجیا چیشد؟"

دایانا با گیجی شونشو بالا انداخت و سرشو خاروند.

"هیچی!"

"هیچی؟"

"درواقع یه روز چمدونش رو برداشت و کل وسایلش که قد همون چمدون میشد رو جمع کرد و گفت میره لندن... و بعد از اون دیگه برنگشت!"

زین چشماش درشت شد! جورجیا هیچوقت برنگشته بود پاریس؟ یعنی هنوز توی لندن بود؟؟

"هیچ تماسی یا نامه ای چیزی نفرستاد؟"

دایانا جواب منفی داد‌

"نه آقا انگار هیچوقت اینجا نبوده! من هم چند ماه صبر کردم اما وقتی دیدم قرار نیست خبری ازش بشه اتاق رو به کس دیگه ای اجاره دادم."

زین دستی به موهاش کشید.
یعنی چی؟ آب شده بود رفته بود توی زمین؟

"اون مرد چی؟ دیگه اینجا نیومد دنبال جورجیا؟"

"نه اون مرد نیومد... جورجیا خیلی منتظر نامه ای ازش بود اما وقتی دید خبری نیست وسایلشو جمع کرد رفت. "

زین سرشو تکون داد. مثل اینکه هنوز تیکه های پازل گمشده باقی مونده بودن.

اما صبر کن! جورجیا از دوتا ادرس دیگه نامه داده بود... یعنی بعد از اینکه از لندن برگشته خونشو عوض کرده؟

کاغذی که روش آدرس هارو نوشته بود به طرف دایانا کرفت.

"به این آدرسا نگاه کنید. ببینید چیزی ازشون آشنا هست براتون؟"

دایانا به سرعت تایید کرد.

"این اولین آدرس مربوط به خیاط خونه قدیمی خالمه. و آدرس دومی هم آرایشگاهی هست که جورجیا
چند هفته اونجا کار کرد. آخه میدونید خالم برای چند هفته خیاط خونشو تعطیل کرد و جورجیا به این آرایشگاه رفت اما وقتی خالم مغازشو دوباره باز کرد جورجیا برگشت همونجا."

"چرا؟"

"چون حقوقش بیشتر بود!"

دایانا ساده جواب داد... انگار اون دوتا ادرس دیگه هم چیز خاصی نداشت اما باز باید بهشون سر میزد.

"خیاط خونه خالتون هنوز اونجاست؟"

"نه... خالم چند سال پیش خیاط خونشو تعطیل کرد و بعد با شوهرش به هلند رفت. چند سالی هست که ندیدمش."

زین لب هاشو بهم فشار داد.

دایانا چند ثانیه با خودش کلنجار رفت تا سوالشو بپرسه یا نه اما نتونست به فضولیش غلبه کنه پس پرسید:

"اتفاق بدی برای جورجیا افتاده؟"

زین با لبخند مصنوعی ای از جاش بلند شد.

"نه اتفاقی برای ایشون نیوفتاده... فقط چون ممکنه به یه اتفاق ربط داشته باشه درموردش تحقیق میکنیم!"

دایانا بلند شد تا زین رو بدرقه کنه.

"آقا یه چیز مهم یادم اومد!"

زین سریع برگشت و منتظر به دایانا نگاه کرد.

"خب راستش جورجیا قبل از اینکه از اینجا بره کمی حالش بد بود انگار مریض بود. "

"خب؟"

با لحن مشکوکی پرسید و سرشو کمی کج کرد.

"اون مریض نبود! باردار بود!"

چشمای زین درشت شدن و دهنش باز موند.

"چی؟"

"باردار بود. خودم حدس میزنم پدر بچه همون مرد پولدار بود که میومد اینجا... جورجیا بدجور عاشقش بود..."

زین احساس کرد مغزش برای چند ثانیه از کار افتاد...

یعنی جف پین یه بچه دیگه داشت؟؟؟!!!



---------♡---------

خب خب:))))

لطفا اگر تا اینجا آفلاین میخوندید و گشادیتون میومد این همه راه برید اینترنت و اینا روشن کنید بیاید ووت بدید، هرموقع گشادیتونو جمع کرد ووته رو بیاید بدید:))♡

شاید بپرسید چرا؟
چون وقتی نوتیفیکیشن ووت یکی میاد جوری ذوق میکنم انگار زین دستش خورده اشتباهی عکس نود خودش تو بغل شوهرش رو پست کرده و من قبل از پاک کردنش دیدمش...

مثالم واقعا بی بدیل بود خودم خوشم‌ اومد🤝

ولی جدی اگر دوست داشتید استوری رو و این پارت رو باعث افتخارمه😍

تعطیلاتم که به کون سگ رفت و باز همه جا باز شد...💔

مراقب خودتون باشید.
❤❤


‌-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

139K 22K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
133K 15.4K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
53.5K 7.9K 16
❌COMPLETE❌ LOUIS TOP👑 ژانر : مافیایی_رومنس (جنسی) هری یه جوون عادی بود قبل اینکه سر از یه گروه مافیا دربیاره لرری استایلینسون
99.3K 10.8K 20
جایی که لیام استاد هات زینه! زین پسریه که سر خوابیدن با استادش شرط میبنه لری هم داره ولی کم داستانی شاید کوتاه از زیام ...