• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.9K 10.6K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
39
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

14

837 241 179
By callme_ljane

Dust & Light - Twelve Titans Music


---------♡---------




''نکن زین...''

لیام برای بار چهارم با همون لحن ملایمش به زین اخطار داد.
زین ریز ریز خندید و باز انگشت رنگیشو نزدیک صورت لیام برد و خط دیگه ای روی گونه اش انداخت.

لیام نفس عمیقی کشید و قلموشو کنار گذاشت . سرشو برگردوند و نگاهشو به چشمای شیطون زین دوخت.

''چرا آروم نمیشینی؟''

''چون حال میده؟''

زین با لحن خود لیام پرسید و ابروهاشو چند بار بالا انداخت.

لیام خندید و چشماشو باریک کرد.

''عه؟ پس بذار منم امتحان کنم!''

فرصت فکر کردن به زین نداد و انگشتشو که رنگ مشکی روش‌ بود سریع به گونه زین کشید.

زین با تعجب و دهن نیمه باز گونشو لمس کرد و وقتی دید دستش رنگی شده حرصش گرفت.

لیام بلند به قیافه زین خندید و سریع از جاش بلند شد تا هرچه سریعتر از اون موجود عصبانی فاصله بگیره.

''وایسا نترس کاریت ندارم...''

لیام با خنده و عجله خودشو به اونور اتاق رسوند.

''راست میگی خیلی حال میده!''

زین بیشتر حرصش گرفت ، انگشتاشو روی پالت لیام کشید و به سمت لیام دوید.

''آره تازه باحال ترم میشه اگر وایسی.''

با یه حرکت سریع خودشو به لیام رسوند و بازوشو محکم گرفت.
لیام سعی کرد فرار کنه ولی خنده هاش بهش اجازه نمیداد...

''باشه باشه ''

لیام بالاخره تسلیم شد و بین خنده هاش گفت اما انگار دیر شده بود!

زین نیشخندی زد و با همون دست رنگیش محکم فک لیام رو نگه داشت و صورتشو به طرف صورت خودش چرخوند.

''دیدی الان چه بهتر شد؟ ''

بعد با لبخند پیروزمندانه ای به رد رنگی انگشتاش روی صورت لیام نگاه کرد .بخاطر فشاری که به لپای لیام وارد کرده بود لباش نیمه باز مونده بود.
زین سعی کرد چشمای خشک شدشو از لبای لیام بگیره...

نگاهشو بالاتر اورد و با چشمای گرد شده لیام مواجه شد.

یه نگاه به خودش کرد و وقتی متوجه شد به لیام چسبیده و فاصله سرهاشون چقدر کمه چشمای خودش هم گشاد شد.

سریع دستشو از روی صورت لیام کشید و عقب رفت.

سرشو پایین انداخت و لبشو گاز گرفت اما نمیتونست لبخند کاملا احمقانه که روی صورتش داشت شکل مبگرفت رو جمع کنه‌‌‌...

لیام گلوشو صاف کرد و لباشو‌ با زبون خیس کرد.

''آره...''

زین سرشو بالا اورد اما به لیام نگاه نکرد..

''چی؟''

''چیز...هیچی... باید صورتامونو بشوریم...''

لیام گفت و زین در تاییدش سرشو تکون داد و به طرف دسشویی اتاق راه افتاد و متوجه نشد لیام هنوز وسط اتاق وایساده و توی مغزش داره با خودش دعوا میکنه...

دعوا سر چی؟
خب به طرز شگفت آوری لیام نمیخواست زین اون فاصله رو تموم کنه و مغزش سرش داد میزد که این تفکرات رو تموم کنه!

بعد از شستن دست و صورتشون زین خودشو روی تخت لیام پرت کرد و سعی کرد اتفاقات چند دقیقه پیشو نادیده بگیره...

چشمش به دفتر مشکی رنگی روی میز کنار تخت افتاد...
حتما همون دفتر شعر معروف لیام بود که لیانا برای خوندنش حاضر بود نصف افراد کره زمین رو بکشه!

''لیام؟''

لیام که مشغول پاک کردن قلمو هاش بود سرشو برگردوند و پرسشی یه زین نگاه کرد.

زین به دفتر اشاره کرد.

''میشه ببینمش؟ قول میدم توشو نخونم فقط ببینمش.''

تند تند گفت و چشماشو مظلوم کرد تا لیام تحت تاثیر قرار بگیره...

لیام میتونست به اون چشمای مظلوم و گرد شده‌ی خوش رنگ که حالا نور خورشید از لابلای پرده های پنجره روشون افتاده بود نه بگه؟

قطعا نمیتونست... اگر لیانا یا لویی یا هرکس دیگه ای تا صبح التماسش هم میکردن محال بود اجازه بده اما این قیافه زین؟......

''آره میشه.''

و بعد لبخندی زد وقتی دید زین ذوق زده به طرف دفتر حمله کرد و از روی میز چنگش زد.

زین دستی روی جلد چرمیش کشید و با دیدن نوشته‌ی روی جلد لبخندی زد... اون رو حتما خود لیام روش نوشته بود.

''چرا نمیذاری کسی بهش دست بزنه؟''

''چون نمیخوام کسی بخونتش''

لیام ساده جواب داد.

''چرا؟''

چرا؟ چون اون دفتر قسمتی از روح لیام بود...
لیام دستمال و قلمو هارو کنار گذاشت و به سمت تختش رفت. بغل زین نشست و به دفترش که دست زین بود لبخندی زد.

''چون اون بخشی از روحمه.''

زین با تعجب سرشو بالا اورد

''چی؟''

''شعرایی که توش میگم منظورمه... تک تکشونو با تمام احساس و روحم مینویسم و این دفتر، منه...
تمام من... کل روح من! و من میخوام بدمش به کسی که دوسش دارم... ''

لیام نگاهشو از دفتر به چشمای زین سوق داد و بهشون زل زد.

''اون وقت اون فرد میتونه بخونتش... روحم برای اونه پس این دفتر، این شعرها و همه احساسم هم برای اونه...''

زین لبخند کوچیکی زد.
نتونست جلوی حس حسادت شدیدش به اون کسی که قرار بود دفترو بخونه بگیره و کنترلش کنه... دفترو به لیام داد

''پس مطمئنم اون ادم خیلی خوشبخته...''

این چه حس لعنتی ای بود که درونش آرزو میکرد دفتر مال اون بود؟؟

سرشو تکون داد و از جاش بلند شد.

''میرم پیش لویی...''

دوباره لبخند زد و از اتاق بیرون اومد

و این لیام بود که به دفترش زل زده بود... نمیتونست به خودش دروغ بگه و این داشت مغزشو میخورد... بهتر بود با یکی حرف میزد، یکی مثل لیانا. شاید اون متقاعدش میکرد که احساساتش اشتباهه..

هرچند توی دلش ، یه جایی ته ته دلش، آرزو میکرد لیانا نگه احساساتش اشتباهه...



                     ••••••••••••••••••••




زین کلید اتاق خواب جف رو که قفل کرده بود و پیش خودش نگه میداشت رو‌دراورد و در رو باز کرد.

اطرافشو نگاه کرد تا از نبودن بقیه مطمئن شه، اروم وارد اتاق شد و در رو بست...

به خودش قول داده بود هرجوری هست یه سرنخ لعنتی از توی این اتاق پیدا کنه!

آروم توی اتاق میچرخید و اطراف رو از نظر میگذروند.

صندلی رو برداشت و کنار کمد گذاشت، ازش بالا رفت تا بالای کمد رو با دقت بررسی کنه.

خودشم نمیدونست دنبال چیه اما مطمئن بود مرد ثروتمندی مثل جف پین قطعا چیز هایی برای قایم کردن داشته...

با پاش به گوشه کنار کف زمین ضربه میزد تا ببینه زیرش خالیه یا نه...

نیم ساعت بود که اتاق رو زیر و رو کرده بود اما چیزی پیدا نمیکرد...

با اعصاب خورد کنار تخت روی زمین نشست و با حرص مشت محکمی به کنار تخت زد تا حرصشو خالی کنه اما با صدای تیک ارومی که از تخت شنید با چشمای گرد شده به تخت نگاه کرد.

سریع ملحفه رو از جایی که مشت زده بود کنار زد و تونست متوجه کشوی مخفی ای بشه که بغل تخت قرار داشت... با مشتی که زده بود درش باز شده بود.

خنده نسبتا بلندی کرد و با ناباوری و تعجب خودشو جلو کشید.
کشو رو بیرون کشید و با دیدن محتویاتش میتونست شرط ببنده الان از خوشحالی پرواز میکنه.

کلی کاغذ و عکس قدیمی به همراه یک دسته نامه...

با هیجان نگاهی به در اتاق کرد تا از بسته بودنش مطمئن شه، وسایل داخل کشو رو کف اتاق خالی کرد!

چند تا از عکسا که کیفیت خوبی نداشتن و مشخص بود برای سالها پیشه رو برداشت.

عکس جوونی های جف بود کنار زن جوونی که قطعا کارن نبود!

زن با موهای بلند و تیره توی همه عکسا کنار جف ایستاد بود و جف دستشو دور کمرش حلقه کرده بود. قیافه زن برای زین خیلی آشنا بود...

اونو کجا دیده بود؟؟

به مغزش فشار اورد اما چیزی یادش نمیومد. یکی از عکس هارو برگردوند و نوشته پشتشو خوند

«جورجیا آنولی ، مِی ۱۹۱۰»

زین ابروهاش بالا رفت! سال ۱۹۱۰ که جف با کارن ازدواج کرده بود پس این زن کیه؟

آنولی به نظرش فامیلی فرانسوی یا همچین چیزی میومد...

باید درمورد این زن تحقیق میکرد. یه حسی بهش میگفت کلید راز بزرگ کارن و جف که کارن هیچجوره درموردش چیزی نمیگفت دست این زنه!

یکی از نامه هارو برداشت که برای جف نوشته شده بود اما اثری از اسم فرستنده نبود، فقط آدرس.
اخمی کرد و سریع از پاکت بیرون کشیدش.

”جف عزیزم، از آخرین باری که دیدمت ماه ها میگذرد اما من هنوز میتونم بوی عطرت را روی لباس هایم حس کنم...
نمیدانم دفعه بعدی کِی تورا میبینم... اصلا میتونم بازم ببینمت؟
دلتنگ خودت و صدایت هستم اما فقط میتونم عکس هامون رو نگاه کنم و منتظر بمانم تا برگردی!
ای کاش همه چیز جور دیگری بود... اما نیست!
دوستت دارم
جورجیا ، ۱۱ ژوئن ۱۹۱۱”

زین دهنش باز مونده بود و به نامه زل زده بود... یعنی جف با جورجیا به کارن خیانت کرده بود؟ این زن کی بود؟؟

هرچی بیشتر فکر میکرد بیشتر نمیفهمید!
نامه ها که تعدادشون کم نبود بهمراه عکس هارو برداشت و کشو رو سرجاش گذاشت.
باید مینشست و دقیق تک تک نامه هارو میخوند

احساس میکرد کم کم داره تکه های پازل رو کنار هم میذاره... تکه های پازلی که کامل شدنش چهره قاتل رو رونمایی میکرد!

سریع از اتاق جف بیرون اومد و دوباره درشو قفل کرد ، به طرف اتاق خودش رفت اما با شنیدن صدای لیام چشماشو بست و زیرلب فاکی گفت...
حالا این چیزایی که دستش بود رو چیکار میکرد؟؟....

''زی؟''

زین برگشت و‌ لبخند دست پاچه ای زد. دستشو پشتش قایم کرد.

''اوه هی!''

''چیزی شده؟''

زین پوست لبشو‌ جوید و‌سرشو برای جواب منفی تکون داد.

قیافش شبیه احمقایی شده بود که موقع دزدیدن سیب از فروشگاه مچشونو گرفته بودن!

لیام اخم ظریفی از سر تعجب کرد.
زین پوفی کشید و دستشو جلو اورد.

''مربوط به پرونده هست و باید روشون کار کنم.''

لیام لبخند کوتاهی زد و سرشو تکون داد.

''اوه لازم نیست بگی... نمیخوام تحت فشار بمونی!''

زین نفس راحتی کشید.

لیام به زین نزدیک تر شد و به‌چشماش زل زد. صداشو پایین اورد و گفت

''بنظرم بهتره هرچی که داری رو‌ جای امنی قایم کنی... میدونی من هنوز میترسم قاتل لعنتی توی خونه باشه... اون‌موقع ممکنه بهت اسیب بزنه!''

خودشم نمیدونست داره چه چرت و پرتی تحویل زین میده اما فقط سعی داشت بهش بگه بیشتر مراقب خودش باشه.

زین کنترلی روی لبخندش نداشت پس گذاشت لبخندش روی لباش شکل بگیرن .

''باشه مراقبم . مرسی!''

لیام چشمکی به زین زد و با لبخند از زین دور شد...


••••••••••••••••••••


لیانا وارد آشپزخونه شد و در کمال تعجب کسی رو اونجا ندید.

یکی از ابروهاشو بالا انداخت و به اطرافش نگاه کرد. اینکه کسی اینجا نبود عجیب بود

حتما هریت به شهر رفته بود و هری هم چشم بقیه رو دور دیده بود و‌ رفته بود پیش لویی.

شونشو بالا انداخت و لیوانی برداشت. جلوی یخچال ایستاد و متفکرانه به محتویات داخلش نگاه کرد.

با دیدن آب پرتقال صورتشو جمع کرد انگار چندش ترین چیز دنیا رو دیده.
کل کره زمین خبر داشتن لیانا از آب پرتقال متنفره...

یکی از شیشه هارو برداشت و درشو باز کرد و بوش کرد.

بوی خوبی میداد احتمالا شربت آلبالویی چیزی بود... شونشو بالا انداخت. لیوانشو پر کرد.

در هرحال براش مهم نبود اون مایع چیه فقط میدونست گشنشه و تا زمان شام خیلی مونده پس باید خودشو سیر میکرد و همینکه آب پرتقال یا شیر نبود برای قابل خوردن بودنش کفایت میکرد!

از پله ها بالا رفت و همینطور که سرش پایین بود وارد اتاقش شد و درشو بست.

سرشو بالا اورد و با دیدن لیام که روی تختش نشسته بود هین بلندی کشید و به عقب پرید.

''مسیح! لیام مرض داری؟ داشتم سکته میکردم!''

لیام به قیافه وحشت زده خواهرش بلند خندید.

لیانا با چشم غره غلیظی خنده لیامو جمع کرد و کتابشو از زیر لیام بیرون کشید.

''بی حسی؟؟ حس نمیکنی رو کتاب نشستی؟؟''

لیام لبشو گزید و خودشو زد به اون راه

''بیخیال لی‌لی... برای صحبت کردن اومدم!''

لیانا مشکوکانه چشماشو ریز کرد و به صورت برادرش زل زد.

''باز چه گندی زدی؟''

لیام با بهت به خودش اشاره کرد.

''من؟؟؟ من کی تاحالا گند زدم؟''

'' تقریبا همیشه!''

با بیخیالی گفت و از شربتش خورد. بخاطر طعم خوبش لبخندی زد

''منم میخوام.''

لیانا سریع لیوانشو از دست لیام که دستشو جلو آچرده بود تا لیوان لیانارو بقاپه دور کرد.

''تو اشپزخونه هست برو بردار بخور!''

لیام میدونست لیانا سرش بره یه ذره از خوراکیاشو با کسی شریک نمیشه...
نیشخندی زد و از جاش بلند شد.

''باشه پس من میرم ، حیف شد میخواستم درمورد خودم و یه نفر دیگه حرف بزنم اما مثل اینکه تو دوست نداری.''

لیانا با شنیدن جمله لیام چشماش به بزرگترین حالت خودش درومد و سریع از جاش پرید.

''چ-چی؟ خودت و یکی دیگه؟''

لیام لباشو توی دهنش برد و معصومانه سرشو تکون داد.

لیانا جیغ خفه ای از هیجان کشید و دست لیامو گرفت و لیوانشو دستش داد.

''بیا بگیر برا تو ، شکلات هم خواستی دارم فقط دهنتو باز کن بگو چیشده.''

لیام بلند به خواهر فضولش خندید و با پیروزی از شربتش خورد...
حرص دادن لیانا جزو مورد علاقه ترین تفریحاتش بود! میشد یه ذره بیشتر حرصش بده ، مگه نه؟

لیام لبشو کج کرد و هومی کشید.

''نه میدونی چیه پشیمون شدم ولش کن. مرسی بابت شربت!''

لیانا عین سکته ایا از جاش پرید. لیام فضولیشو تحریک کرده بود و دقیقا چیزیو گفته بود که لیانا منتظرش بود اما الان میخواست بره؟

''عوضی یا همین الان حرف میزنی یا میرم همه چیو به خود زین میگم!''

شربت پرید ته گلوی لیام. با سرفه و چشمای گشاد شده از ترس و تعجب به خواهرش نگاه کرد که داشت با غرور نیشخند میزد.

سعی کرد آرامش داشته باشه. اصلا شاید منظور لیانا یه چیز دیگه بود!

''چ-چیو میگی بهش؟''

''اممم اینکه اینجا یه خرس مهربون داریم که دوستش داره ولی متاسفانه ضریب هوشیش خیلی پایینه و تا الان متوجه نشده بود؟''

لیام فاصله ای با تشنج نداشت. سریع دست لیانا که داشت که به طرف در میرفت رو گرفت.

''نه نه نه نرو! باشه لعنت بهت بشین تا بگم!''

لیانا خنده ای کرد و با افتخار روی تخت لم داد.

''تو از کجا فهمیدی؟''

لیانا چشماشو چرخوند.

''آدم کور هم اگه بود میفهمید من نمیفهمم خود خنگش چرا تا الان نفهمیده!''

لیام لیوانو روی میز گذاشت و با استرس به جون پوست لبش افتاد.

''اما من شک دارم لی‌لی... یعنی میدونی اصلا شاید من اشتباه کردم، شاید یه حس زودگذره...''

لیانا با کلافگی دستی به موهاش کشید و از جلوی صورتش کنار زد.

''چرا قضیه رو برای خودت سختش میکنی؟ تو هنوز نمیدونی یکی رو دوست داری یا نه؟''

لیام لپ هاشو باد کرد و با بیچارگی دستی به گردنش کشید.

''خب حتی دوماه هم نشده که اینجاس''

''خب؟''

''خب چی؟ دارم میگم زمان کمیه!''

لیانا لباشو بهم فشار داد و به برادرش نگاه کرد...
صاف نشست و نفس عمیقی کشید!

''میخوام یه چیزی برات بگم و‌ باید قول بدی بهش خوب فکر کنی باشه؟ نمیخوام گند بزنی به زندگیت و مثل همیشه من مجبور باشم جمعت کنم!''

لیام لبخندی به خواهرش که در جدی ترین شرایط هم بی اعصاب بود زد و سرشو با اطمینان تکون داد.

''چهارسال پیش پدر طبق معمول مهمونی برگزار کرده بود و همه اون لرد های احمق رو دعوت کرده بود... من از همشون بدم میومد. اما وقتی اون رو دیدم همه چیز عوض شد... اون-اون آدم محترمی به نظر میرسید و من از اون به بعد تک تک مهمونی هارو بخاطر دیدن اون شرکت کردم... اولش فکر کردم یه احمقم که از کسی خوشم‌اومده که بهم توجهی نمیکنه... تلاش کردم فراموشش کنم اما نشد...''

لبخند غمگینی زد و ادامه داد.

''با خودم گفتم اینا همش احساسات مزخرف و بچگانس و امکان نداره کسی توی مدت کمی از کسی خوشش بیاد یا...یا حتی دوسش داشته باشه... من یه احمق بودم! نه برای اینکه عاشق شدم ، برای اینکه احساساتمو مخفی کردم و توی قلبم دفنش کردم...''

قطره اشکی که از چشمش چکید رو اروم پاک کرد.

''تمام اون مدتی که باهام حرف میزد و مثل یک مرد واقعی و مودب رفتار میکرد من میتونستم بهش بگم اما نگفتم...چون حس میکردم احساسم غلطه... و الان همه چیز تموم شده.... هر روز هر ساعت و ثانیه بهش فکر میکنم اما دیگه دیر شده... بعد از یه مدت رفت فرانسه و من دیگه ندیدمش! اما هیچوقت خودمو نمیبخشم...''

لیام تمام مدت با بهت و دهن نیمه باز به خواهر کوچولوش که حالا بی دفاع و غمگین به نظر میومد خیره شده بود.

باورش نمیشد خواهرش تمام این مدت درد کشیده بود اما اون متوجه نشده بود.

''اون کی بود؟''

لیام آروم و بی فکر لب زد.

لیانا لبخندی زد و اشکاشو پاک کرد.

''پسر لرد کلارک! سباستین...''

لیام با چشمای درشت شده چی رو زمزمه کرد.

میدید که چند سال پیش خواهرش توی مهمونی ها با سباستین میرقصید یا حرف میزد اما هیچ ایده ای نداشت که توی قلب لی‌لی چی میگذره...

''دیدی لیام؟ من نزدیک بودم بهش... سه سال لعنتی مثل یه دوست کنارم بود اما من هیچی نگفتم و برای همیشه پشیمون میمونم. ''

لیام جلو‌ رفت و خواهرشو آغوش گرفت.

''چرا به من چیزی نگفتی؟ چرا گذاشتی تنها باشی؟''

''چون نمیخواستم بقیه بفهمن من یه احمقم!  الان بهت گفتم تا فکر کنی... قرار نیست تا ابد وقت داشته باشی... اگر اون از اینجا بره تو هم میشی مثل من! پس...خوب فکر کن!''

لیام سرشو تکون داد و خواهرشو محکمتر بغل کرد...

دختر رنج کشیده و به شدت توداری که همیشه مثل آهنربا حس بد بقیه رو به سمت خودش جذب میکرد و توی خودش حل میکرد اما نمیذاشت کسی از گودال عمیق درون قلب خودش باخبر شه...



-------♡-------


سلام:)

عید خوش میگذره انشالا؟
این پارتو امروز آپ کردم چون تا سه شنبه نیستم و نمیتونم آپ کنم گفتم تا اون موقع دیگه خیلی دیر میشه و فاصله میوفته.

امیدوارم دوستش داشته باشید🙂❤

مراقب بمونید و سلامت.




-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

33.9K 4.2K 33
[completed ] از اونجایی شروع شد که پسر شیطون دانشگاه عاشق یه پسر آروم با جذبه میشه و این پسر شیطون هر کاری واسه جلب توجه پسر آروم با جذبه دانشگاه میک...
23.7K 3.9K 26
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
28.1K 4.2K 34
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...
15.2K 2.8K 29
میگن لوسیفر به انسان سجده نکرد و از درگاه الهی رانده شد.. اما اون با تلاش، زندگی خودش رو رقم زد... ارتشی از دیمن ها...جن ها...و پسر هاش یعنی خون اشام...