• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.9K 10.6K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
39
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

9

1K 244 395
By callme_ljane

سلام🙂
خوبید فرزندان این آب و خاک؟:>

Lynn's theme - Olafur Arnalds



---------♡---------



روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.

نمیدونست چند دقیقس توی این حالته فقط میدونست دلش میخواد تا ابد همینجوری بمونه.

احساس میکرد خستس، اما از چی؟ نمیدونست!
احساس میکرد ناراحته، اما از چی؟ نمیدونست!
احساس میکرد یه چیزیش گم شده. چه چیزیش؟ حتی اینم نمیدونست!

پنجره رو باز گذاشته بود و پرده بین باد میرقصید. حتی هوای سرد اتاق هم نمیتونست اونو از دنیای خودش بکشه بیرون...

صدای گوش نواز پیانو به گوشش رسید و ناخوداگاه باعث شد چشماشو ببنده و بهش گوش بده.

قطعه ای که درحال نواخته شدن بود ترکیبی از غم و تنهایی بود.

حداقل برای زین اینجوری بود...

چشماشو باز کرد و ازجاش بلند شد و به سمت پنجره رفت.

باد خنک به گونه های گرمش خورد . بوی خیسی درخت های باغ ، صدای پیانویی که شنیده میشد ، نوازش سرد دست باد روی صورتش، همه باعث میشدن لبخند کوچیکی بزنه.

از اتاقش بیرون رفت و پاهاش ناخود آگاه به سمت منبع صدا که قطعا اتاق لیام بود کشیده شد.

طی این مدتی که اینجا بود اولین باری بود که صدای پیانوی مشکی رنگ و زیبای گوشه اتاق لیام رو میشنید...

اروم کنار دیوار نشست. سرشو به دیوار تکیه داد و پاهاشو جمع کرد. نمیدونست چرا اما فقط میفهمید اون موسیقی ارامش زیادی به بند بند بدنش تزریق کرده...

زین کسی بود که بشدت قدر هنر، مخصوصا موسیقی رو میدونست و حالا بیشتر از قبل مطمئن میشد که موسیقی، روح آدم رو سرزنده میکنه.

درست مثل گل درحال خشک شدنی که بهش آب میرسه و زندگی رو بین رگ های خشک شدش جاری میکنه...

چند دقیقه بعد بلند شد. در اتاق نیمه باز بود و زین بدون در زدن آروم وارد شد.

کی میدونست، شاید نمیخواست با کوچکترین صدایی ، اون آوای روح بخش قطع شه...

اما لیام میدونست کسی وارد اتاقش شده. درسته پشتش به در بود و با چشمای بسته انگشت های ماهرش روی پیانو میرقصید، اما عطر زین رو حس میکرد که نزدیک بهش ایستاده...

لبخندی زد و به نواختن ادامه داد. اون قطعه براش مثل پرواز روحش بود...

با پایان یافتن حرکت انگشتاش آروم چشماشو باز کرد و به زین که کنار پیانو ایستاده بود نگاه کرد.

''زیبا بود... خیلی...زیبا''

لیام نمیتونست احساس زین رو از چشماش بخونه. انگار یه دیوار بتنی ضخیم بین احساساتش و چشماش قرار گرفته بود و اجازه دیدن به لیام نمیداد.

''هیچوقت ننواخته بودمش چون... چون باید حس هر نت رو درک کنم و تا الان هیچوقت اینقدر احساس غم نکرده بودم... احساس تنهایی... اما این نت ها، تمام حسم بود...''

زین تعجب کرد. یعنی اشتباه نکرده بود و غم و تنهایی لابلای تک تک نت های اون موسیقی مدفون شده بود؟

''میدونم...''

زین لبخندی زد و دستشو روی پیانو کشید.

''از این به بعد... منظورم اینه تا وقتی من اینجام ، اجازه بده صدای پیانوت رو بشنوم.''

لیام به شیرینی لب هاش به خنده باز شد و‌ سرشو تکون داد.
‌‌
‌‌
‌‌
                     •••••••••••••••••••••••
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
خمیازه‌ی بلند بالایی کشید و با همون چشم های بسته و خوابالو پشت گردنشو ماساژ داد .

نزدیک پله ها شده بود اما هنوز چشماش بسته بود و مغزش همچنان وسط خواب عمیقش گیر کرده بود.

قبل از اینکه به سمت پایین سقوط کنه دست محکمی به شدت یقشو از پشت چنگ زد و به عقب کشیدش‌!

زین یکی از چشماشو با خستگی باز کرد و لبخند کجی به لیام مبهوت زد و بی‌خیال صبح بخیر گفت.

لیام از اون بیشتر نمیتونست تعجب کنه! با چشمای گرد شده از بالا تا پایین زین رو برانداز کرد.

اون لباسای نامرتب و گشاد و موهای بهم ریخته و قیافه خوابالو باعث میشد لیام خندش بگیره.

البته یه کوچولو هم از این حالت زین خوشش اومده بود... اما فقط یه کوچولو!
دلیلش هم کاملا منطقی بود...
این قیافه زین فقط خیلی بانمک بود و هرکس دیگه ای هم بود خوشش میومد!

''پسر اگر نگرفته بودمت الان هری داشت با کفگیرش تورو از پایین پله ها جمع میکرد و داخل ظرف میریخت!''

زین خنده‌ی کوتاهی کرد و سعی کرد موهاشو صاف کنه اما بهم ریخته تر شد و ناله‌ی از سر بیچارگی پسر خوابالو رو دراورد و لیام رو وادار کرد با صدای بلند به احمق بازیای بشدت کیوتش بخنده!

خنده‌ی بلند لیام حرص زین رو بیشتر دراورد:

''هی! به من میخندی؟ آره درسته اگر توهم تا نزدیک صبح بیداری میکشیدی و سعی میکردی یه مشت برگه‌ی فاکی که به طرز اعجاب آوری با دست خط مزخرف و فاکی شپرد نوشته شده رو بخونی و با هر خطش دلت بخواد پنجره رو باز کنی و با لبخند خودتو پرت کنی پایین ، منم به قیافت میخندیدم.''

زین درحالی که اخم ظریفی بین ابروهاش نشونده بود تند تند و‌ بی وقفه غر میزد و لیام برای چند لحظه ترسید زین نفس کم بیاره و خفه شه...

''باشه باشه نفس بکش! چجوری این همه غر رو یک جا میتونی بزنی؟''

لیام ریز ریز خندید و به زین غرغرو و بشدت خوابالو نگاه کرد.

''حالا هرچی!''

''عیب نداره بعد از صبحانه میتونی باز تا هروقت خواستی بخوابی .''

پیشنهاد لیام اونقدری وسوسه انگیز بود که زین بیخیال غر زدن بشه و چشمهاش از یادآوری اینکه دوبار میتونه بخوابه برق بزنه!

باعجله از پله های عمارت پایین دوید تا زودتر صبحانه تموم شه و این لیام بود که نمیتونست خنده های ریزشو بخاطر رفتار اون پسر به اصطلاح بالغ جمع کنه و کنترلشون کنه!

صدا جیغ های حرصی لیانا و‌ لحن شیطون لویی که صد درصد درحال سر به سر گذاشتنش بود تا بیرون از باغ هم میتونست بره:

''لویی قسم میخورم اگر یک بار دیگه اون لیوان شیر لعنتی رو نزدیکم بیاری با همین چاقو کورت میکنم...''

لویی میدونست لیانا به حد مرگ از شیر بدش میاد، و از شیر گرم بیشتر!

برای همین موقعیت خوبی برای اذیت کردنش پیدا کرده بود و تقریبا محال بنظر میرسید که این موقعیت طلایی رو از دست بده!

لبخند خبیثی زد و لیوان رو بیشتر به لیانا نزدیک کرد.

''اوه عزیزم ، این فقط یه مقدار شیره... شیر گرم که میخ-''

با وارد شدن لیام و زین به سالن غذاخوری، حرفش نصفه موند.
لیانا سریع عین فنر از جاش پرید و به طرف لیام دوید.

''لیام، این مسخره همش منو اذیت میکنه!''

قیافشو مظلوم کرد و تند تند پلک زد تا اثرش رو بیشتر کنه.

اما نیشخند شیطانی ای که یواشکی و به دور از چشم لیام ، به لویی زد از نگاه زین دور نموند. زین لبشو گاز گرفت تا قهقهه اش لیانا رو لو نده!

لیام خندید و دستشو دور شونه‌ی ظریف خواهرش حلقه کرد.

''من که تورو میشناسم لی‌لی. پس اون قیافه مظلوم رو به خودت نگیر!''

صدای خنده بلند بقیه توی سالن غذاخوری پیچید. لیانا با حرص از اینکه نقشش شکست خورده دست لیامو از روی شونش هول داد و عقب زد و نفسشو به بیرون فوت کرد .

''ازت بدم میاد!''

لیام لبخند دندون نمایی زد و سرجاش نشست.

بالاخره عادت داشت روزی پنج بار این جمله رو از خواهرش به بهانه های متفاوت بشنوه و بعدش اون دختر از گردنش آویزون شه و با تند تند بوسیدن گونه برادرش، حسابی تف مالیش کنه و از دلش دربیاره!

زین مثل همیشه از لیانا طرفداری کرد:

''لو، لی‌لی رو اذیت نکن وگرنه با من طرفی.''

لیانا ذوق زده مشتشو به مشت زین کوبید؛ زبونشو دومتر برای لویی دراورد و قیافه مغرورانه ای به خودش گرفت که لویی میتونست قسم بخوره این مسخره ترین قیافه‌ی لیاناست!

هری ظرف های نون رو روی میز قرارداد و کنار نایل نشست.
صدای نایل از اونطرف میز بزرگ غذاخوری با انبوه خوراکی های روش بلند شد:

''راست میگه منم طرف لیانام.''

و بعد برای لیانا چشمکی زد و جوابشو با چشمک لیانا گرفت.

لویی با اکراه و چشم غره، چنگالشو محکم وسط پنکیکش فرو کرد و گفت:

''واه واه! این عجوزه شماهارو به سادگی با یه بسته شکلات عوض میکنه. از من گفتن بود!''

لیانا چشماشو چرخوند و قلپی از شیرکاکائوی گرم و خوش‌طعمش نوشید.

البته که لگد محکمش به زانوی لویی باعث شد با غرور لبخند بزنه رو نباید نادیده بگیریم...

بقیه‌ی صبحانه با شوخی و خنده افراد دور میز سپری شد و لیام دوست داشت از خدا بارها بابت گرم شدن دوباره‌ی جوّ خانوادش تشکر کنه!

تک تک افراد دور اون میز، لیاقت لبخندهای گرم و درخشان روی لب هاشون رو داشتن...‌




                     •••••••••••••••••••••





لبخندی زد و با لذت چشماشو بست.

اجازه داد باد سرد لا به لای موهاش بپیچه. روی سنگفرش باغ قدم میزد و سعی میکرد مغزشو از هرچیزی خالی کنه.

اصلا متوجه نشد که کِی به کلبه کوچیک کریس رسیده. لباشو بهم فشار داد و نزدیک در چوبی با نقش و نگارهای زیبای روش شد.
تردید داشت که اومدن پیش کریس ایده خوبیه یا نه!

اما با یادآوری اینکه هرکسی میتونه با هر جملش اونو به کامل کردن پازلش کمک بده، تردید رو کنار گذاشت.

چند باری در زد و منتظر شد و بعد از چند لحظه‌ی کوتاه، در توسط کریس باز شد.

کریس وقتی زین رو پشت در دید چشماش گرد شد و تعجب به خوبی از قیافش حس میشد.
اون مامور پلیس دقیقا جلوی در کلبش چیکار داشت؟

زین لبخندی زد و از کنار کریس سرکی داخل کلبه کشید.

''امم سلام! چند دقیقه وقت داری صحبت کنیم؟''

کریس سعی کرد خوش برخورد باشه و موفق هم بود.

لبخند کوتاه و‌ زورکی زد و از جلوی در کنار کشید تا زین وارد شه.

''اوه البته... ''

زین پالتوش رو دراورد و روی جالباسی کوچک کنار در آویزون کرد.
روی یکی از مبل ها نشست و با کنجکاوی اطرافشو از نظر گذروند.

کلبه جمع و جوری بود. قاب عکس های زیادی رو دیوار بود اما وسایل داخل خونه تقریبا قدیمی و فرسوده بودن ولی چیدمان درستشون باعث شده بود قدیمی بودنشون زیاد به چشم نیاد.

کریس به سمت اجاق کوچک کنار دیوار رفت و مشغول ریختن چای شد.

زیر چشمی به زین نگاه‌ میکرد که چجوری به در و‌ دیوار خیره شده بود و طوری به اطراف زل زده بود، انگار برای اولین بار در زندگیشه که قاب عکس و تابلو میبینه!

فنجون زین رو جلوش قرار داد و بعد از جواب دادن تشکرش، روی مبل کنار زین نشست.

''خب... کمکی از دست من برمیاد؟''

زین نگاهشو از روی یکی از قاب عکس های تقریبا بزرگ دیوار گرفت و به کریس داد.

فنجونش رو‌ بداشت و دست سردشو دورش حلقه کرد. بخاطر گرمای مطبوع فنجون لبخند کمرنگی زد.

''خب درواقع من داشتم توی باغ قدم میزدم که کلبتو دیدم. ترجیح دادم بیام کمی باهات گپ بزنم. هوم؟ بالاخره من هفته هاست اینجام و به جز زمان های بازجویی های رسمی نتونستیم باهم صحبت کنیم.''

کریس سرشو تکون داد و سه تا قند توی فنجونش انداخت.
زین با دقت رفتار اون پسر با چهره‌ی بسیار جذاب رو زیرنظر گرفت.

''درسته! میدونید برخلاف بقیه خدمه من زیاد وارد ساختمون اصلی نمیشم. یعنی همین کلبه کوچیکم و فضای باغ رو به اون ساختمون بزرگ و ترسناک ترجیح میدم...''

''کلبت قشنگه. چوبی و با حس خوب!''

کریس لبخندی زد و دیوارای خونش نگاه کرد.

''درواقع لرد اصرار داشت برام یه اتاق داخل عمارت درنظر بگیره یا حداقل این کلبه چوبی رو خراب کنن و بجاش اتاق کوچیکی برام بسازن اما من همین کلبه رو بیشتر دوست دارم! منو یاد بچگیم میندازه... یاد مادرم!''

''مادرت؟''

کریس فنجونشو روی میز گذاشت و سرشو پایین انداخت.

''فوت کرده... چند سال پیش بخاطر ذات الریه.''

اوه متعجبی از بین لبای زین بیرون پرید.

''من متاسفم. نمیخواستم ناراحتت کنم.''

کریس سرشو بالا اورد و لبخند کم جون اما غمگینی زد و سعی کرد فضای سنگین بوجود اومده رو از بین ببره.

''بیخیال. مطمئنم الان خوشحال تره!''

زین نمیدونست پرسیدن این سوال توی این موقعیت درسته یا نه اما اینو میدونست که برای حل کردن این پرونده به کوچکترین و بی ربط ترین اطلاعات هم نیاز داشت.

پس نفس عمیقی کشید و پرسید:

''و‌ پدرت؟؟ توی بازجویی های گذشته چیزی ازش نگفتی....''

چشمای کریس در کسری از ثانیه به دوتا گوی خالی از احساس تبدیل شد.
با لحن سرد و خشکی جواب زین رو داد:

''اون وقتی من تازه به دنیا اومدم من و مادرمو ترک کرد و من هیچوقت ندیدمش... رفتن اون باعث شد مادرم برای تامین مخارجمون بیشتر از توانش کار کنه و بدنش ضعیف شه... درحالی که اون مَرد اونقدری پولدار بود که لازم نباشه مادرم کار کنه!''

تک تک جملات کریس بوی نفرت میداد و زین این رو به خوبی حس میکرد.
پس سعی کرد جو مزخرف پیش اومده رو جمع کنه:

''آ-آها... هی اینجارو ببین. چه گلدون قشنگی! داریم به زمستون نزدیک میشیم اما این گل هنوز خشک نشده.''

کریس با افتخار لبخندی زد و به گلدونی که زین اشاره کرده بود خیره شد.

''معلومه که هنوز خشک نشده. قرار هم نیست بشه. من از این گل به خوبی مراقبت میکنم. گل مورد علاقه مادرم بود.''

زین نگاه دیگه ای به گل بنفش رنگ انداخت و بعد سرشو تکون داد.
گل واقعا زیبایی بود!

''درمورد خانم کارن چیزی میدونی؟''

کریس جوری با احتیاط و آروم شروع به حرف زدن کرد که زین یک لحظه حس کرد کارن پشت در کلبه هست و همه چیز رو میشنوه و قراره کریس رو اخراج کنه!

''اوه اون زن خیلی مغرور و لجبازه! هر دفعه برای سر زدن به گلخونش میاد کلی غر سرم میزنه.''

زین که داشت به موضوع علاقه مند میشد با هیجان روی صندلی جابجا شد.

''گلخونش؟ درسته! اون گلخونه کوچیک رو دیدم اما نمیدونستم مختصا برای خانم پینه! باید یه نگاهی بهش بندازم.''

''البته مشکلی نیست اما لطفا به خودش نگید که درشو براتون باز کردم! دلم نمیخواد از اینجا اخراج شم...''

جمله اخرشو با خنده گفت و‌ زین هم به دنبالش خندید.

با هم از کلبه خارج شدن و به طرف گلخونه کوچیک باغ رفتن.

داخل گلخونه مملو از بوی خوب بود و زین دوست داشت تا ابد همونجا بمونه.

پسر با اون چشم های روشنش که حالا از ذوق روشن تر هم بنظر میرسید، با لذت مشغول نگاه کردن و لمس گلبرگ های ظریف بعضی از گلها بود؛ اما صدای تقریبا بلند کریس از پشتش به گوش رسید:

''اوه آقا! به این گلدون دست نزنید. این گل سمیه و نباید بهش دست بزنید.''

زین با تعجب برگشت و به کریس نگاه کرد که به یه گلدون اشاره میکرد.

نزدیک تر رفت و گل رو دید. چند لحظه بهش خیره شد و بعد چشماش به بزرگترین اندازه خودش درومدن!

سرشو به طرف‌ کریس چرخوند و به گلدون اشاره کرد.

''این... این بلادونا هست؟؟''

کریس گیج و مبهوت سرشو به نشان تایید تکون داد.

''بله آقا بلادونا هست... اینو خانم کارن دوماه پیش خریدن . منم نمیدونم برای چی خریدتش، گلهای قشنگ تری هم بود به نظرم مثلا میت-''

زین بین حرف های تخصصی کریس درمورد گل‌شناسی پرید و صحبتشو قطع کرد:

''گفتی دوماه پیش خریدش؟؟ ''

کریس با تردید بله‌ی آرومی گفت.

زین سریع به سمت در گلخونه دوید اما وسط راه ایستاد و برگشت.

''کریس ، به کسی درمورد اومدن من به اینجا و این گلدون چیزی نمیگی! تاکید میکنم، هیچ‌کس!''

و بعد به سرعت بیرون رفت.
کریس بیچاره رو میون کلی سوال و ابهام تنها گذاشت!





                    •••••••••••••••••••••




لیام با خستگی خودکارشو روی میز انداخت و خمیازه ای کشید. به پشتی صندلیش تکیه داد و دستاشو تا جای ممکن به بالا کشید تا خستگیش بر طرف شه...

یه سری از اوراق و کارای مربوط به پدرش که نیمه تموم‌ مونده بود رو باید تموم میکرد و این براش از شکنجه‌‌ی جهنم هم بدتر بود.

شاید بپرسید چرا لیام؟
درسته...
چون هیچکس مسئولیت اون کاغذای احمقانه رو بعهده نگرفته بود!

پس فقط مونده بود لیامِ علاقه‌مند به سیاست که باید پرونده هارو درست میکرد!
چه سرگرمی شیرینی!

''من با شما لعنتیا باید چیکار کنم؟ چرا زودتر تموم نمیشید؟''

لیام خیلی جدی داشت با برگه های جلوش دعوا میکرد و سعی میکرد قانعشون کنه تا زودتر تموم شن!

با خودش فکر کرد الان یکی از پشت در اتاقش رد شه فکر میکنه دیوونه شده که با خودش حرف میزنه.

خنده کوتاه و بی صدایی به وضعیت خودش کرد و سعی کرد روی کار جهنمیش تمرکز کنه.

به زین قول داده بود کار تابلوی جدیدشو زودتر تموم کنه.

درواقع زین هرروز میومد بغلش وایمیستاد و نظر کارشناسی خودشو ارائه میکرد و لیام درحالی که چشماشو میچرخوند، لبخند میزد و به حرفش گوش میداد.

در جواب هم یه « پین اینقد چشاتو نچرخون کور میشیا» از زین دریافت میکرد.

البته اگر میخواست عادل باشه باید یادآوری میکرد زین برای ساخت رنگای جدید کمکش میکرد و این شده بود یکی از سرگرمی های مورد علاقش توی این چند روز اخیر.

بعلاوه نمیشد ایده هایی که زین برای طرح هاش بهش میداد رو نادیده بگیره!

اونا واقعا ایده های خوبی بودن و لیام مطمئن بود اگر به گفته های زین گوش بده قطعا به پیشرفت گالری آیندش کمک میکنه.

به خودش اومد و دید چند دقیقس روی صندلی لم داد و درحالی که دستاشو روی شکمش بهم گره زده و به تابلوی نیمه کارش نگاه میکنه، لبخند بشدت احمقانه ای داره میزنه.

هوف کلافه ای کشید و به کاغذای روی میز چشم غره رفت.

با شنیدن صدای پای کسی از راهرو که بی شباهت با دویدن نبود ، بیخیال چشم غره رفتن شد و اخمی از سر تعجب بین ابروهاش جا خوش کرد و از جاش بلند شد.

اگر لیانا یا لویی بودن الان باید صدای جیغاشون تا اون سر کره زمین میرفت.
پس این کی بود؟؟

از اتاق خارج شد و زینی رو دید که در اتاقشو باز کرد و خودشو پرت کرد توی اتاقش و در رو با صدای محکمی بست.

لیام دهنشو که برای صدا زدن زین باز کرده بود بست و مبهوت و بی هدف اطرافشو نگاه کرد.

شونشو بالا انداخت و برگشت تا به اتاقش بره اما در اتاق زین دوباره با شدت بیشتری باز شد و زین با عجله درحالی که کتش دستش بود و شال گردنش از گردنش اویزون بود، ازش بیرون پرید.

لیام بیشتر از این نمیتونست هنگ کنه!

''زین؟؟ حالت خوبه؟؟''

لیام، زینو که انگار ندیده بودش و داشت از جلوش رد میشد مورد خطاب قرار داد.

زین برگشت و با دیدن لیام لبخند مضحک و احمقانه ای زد.

''نه!''

لیام با تردید یکی از ابروهاشو بالا برد و سرشو کمی کج کرد.

''نه؟؟!''

زین توی دلش فحشی نثار خودش و مغزش که موقع عجله داشتن خاموش میشد کرد و سعی کرد خودشو جمع کنه.

اون همین الان چیزی فهمیده بود که میتونست این ماجرای لعنتی رو حل کنه پس هول شدنش و عجله داشتنش چیز دور از ذهنی نبود!

''نه نه، منظورم اینه آره! خوبم... فقط عجله دارم.''

و بعد دستشو برای لیام تکون داد و از پله ها پایین رفت و وسط راه داد زد:

''کارم تموم شد میام اتاقت!''

لیام باشه ای زیرلب گفت با اینکه میدونست زین نمیشنوه و به سمت اتاقش چرخید.

هنوز هم متعجب بود اما میدونست حق دخالت توی کارای زین یا پرونده رو نداره...
پلیسا همینجوریش بهش مظنون بودن!
با کمی کنجکاوی کردن فقط اوضاع رو برای خودش بدتر میکرد...



                   •••••••••••••••••••••••



زین به پایین پله ها رسید؛ چشماشو با دقت تمام تنگ کرد و تلاش کرد خیلی عادی همه رو زیر نظر بگیره.

بعد از مطمئن شدن از وضعیت افراد، به سمت ماشینش پرواز کرد تا زودتر سوارش بشه...
میدونست باید خیلی سریع چیزی که فهمیده رو به باکلی یا شپرد بگه پس معطل کردن کار بیهوده ای بود.

سوار ماشین شد و در رو محکم بست.

توی جیبای پالتو و شلوارش دنبال کلید ماشین میگشت که با تقه ای که به شیشه پنجره خورد ترسیده به فرمون چسبید و هیع بلندی کشید.

صدای خنده‌ی بلند لویی از پشت پنجره، زین رو به خودش اورد .

الان دقیقا تبدیل به یه دینامیت درحال انفجار شده بود. چرا دقیقا همون موقعی که آدم عجله داره همه صداش میزنن و کارش دارن؟؟

شیشه رو پایین داد و چشم غره وحشتناکی به لویی رفت؛ طوری که مطمئن باشه لویی خنده‌ی مسخره شو جمع میکنه.

اما صدای حرصیش، مقاومت لویی در برابر نخندیدن رو از بین میبرد:

''دوست داری سکته کنم؟''

لویی لبشو گاز گرفت تا خندشو کنترل کنه.

قیافه زین نماد کلمه «عجله» و «هول شدن» بود. موهای بهم ریخته و شال گردنی که نصفه از گردنش اویزون بود و نصف دیگش لای در گیر کرده بود.

''آره خیلی دوست دارم.''

زین داشت توی تصمیمش برای زودتر اداره رفتن تجدید نظر میکرد و میخواست با ماشین چند دور از روی لویی رد شه و حتما دنده عقب بگیره تا مطمئن شه از روش رد شده و با سنگفرش باغ یکیش کرده!

''چرا اینقدر عجله داری؟ قراره بهت مدال بدن؟''

زین همچنان دستشو به لباسش میکشید تا اون کلید جهنمی رو پیدا کنه.

''نه مدال نمیدن اما باید زود برم اداره. فاک این کلید لعنتی کو پس؟''

لویی پوکر نگاهی به زین کرد.

''خب حتما جاش گذاشتی دیگه که پیداش نمیکنی. چرا عین کِرم داری سر جات میخزی؟''

زین با بیچارگی چشماشو بست و تمام سعیشو کرد تا همونجا نشینه و بخاطر حواس پرتیش گریه نکنه.

سریع تغییر موضع داد و با قیافه مظلوم شده و چشمای گرد شده که صدالبته برای تاثیر گذاری بیشتر بود به سمت لویی برگشت.

''لو؟؟ میشه بری بالا و کلیدو از پنجره بدی بهم؟؟ ''

لباشو بهم فشار داد و قیافشو مظلوم تر کرد.

لویی صورتشو با انزجار و چندشی جمع کرد و نگاه تاسف باری به زین انداخت.

''نچ نچ نچ نمیشه. حالا که فکرشو میکنم میبینم تو با من بد رفتاری کردی و اگر عذرخواهی نکنی بعدشم خواهش نکنی کلیدو برات نمیارم.''

زین دلش میخواست جیغ بکشه و با یکی از بیل های باغبونی کریس وسط باغ برای لویی یه قبر بِکَنه.

زیر لب فاک غلیظی گفت و به این فکر کرد که اگر زودتر این سیرک مسخره رو تموم کنه زودتر میتونه بره.

پلک هاشو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید تا دوتا انگشتای وسطشو تو چشمای خبیث و شیطون لویی که با نیشخند بهش خیره شده بود فرو نکنه.

''باشه. عذرخواهی من بابت عجله داشتنمو پذیرا باش و محض رضای خدا برو اون کلید فاکی رو پرت کن پایین لطفا!''

لویی که به‌ خواستش رسیده بود خنده‌ی بلندی سرداد و با قدم های بلند به سمت عمارت دوید.

زین از ماشین پیاده شد و زیر پنجره اتاق خودش ایستاد.
چند لحظه بعد لویی وارد تراس شد و کلید ماشین‌ رو برای زین پایین انداخت.

زین سریع به سمت ماشینش رفت اما قبل سوار شدن سرشو بالا اورد.

''ازت متنفرم عوضی و میتونی از همین الان خودتو مُرده فرض کنی!''

بعد سریع سوار ماشین شد اما صدای قهقهه لویی رو‌ شنید که باعث شد خودشم بخنده و ماشینو روشن کنه...

اون پسر واقعا یه بچه‌ی هفت ساله‌ی بازیگوش بود!



‌‌
---------♡---------


خب خب خب
اول از همه یه تشکر کنم از عزیزانی که پارت قبلی کلی کامنت گذاشتن و اومدن باهام حرف زدن...


خیلی خوبید لنتیا ❤😭
متشکرم ازتون=)


بعد از اون یه سوال داشتم
شما هم مثل من عید به هیچ‌جاتون نیست؟😂
آخه من هیچ حسی ندارم گفتم ببینم چند نفر مثل من دارن روزگار رو دایورت میکنن💃


بچه ها من یه زیام جیبی میخوام
از کجا تهیه کنم؟😭


زین در قسمت اول این چپتر خیلی موده🤝
اون آهنگیم که اسمشو نوشتم گوش بدید
سپس درد بکشید و فغان سر بدید🌹

من دوباره کلی سخنرانی کردم🙏


خلاصه که مراقب خودتون باشید تا کرونای چینی، انگلیسی، آآفریقایی و هر بیماری کصشر دیگه از بین بره...

این دفعه شمای بزرگ رو به خدا میسپارم
❤❤

‌‌

-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

24.3K 4.4K 13
[Persian Translation] [complete✔] لویی تاملینسون، بدترین امگایی هست که هر کس به چشم دیده. اون امگایی هست که خودش رو‌ موظف به تسلیم شدن و اطلاعت کردن...
3.7K 1K 9
هی، هیچی نگو. نترس، ساعت '4:48 صبحه، از لحاظ روانشناسی این ساعت، ساعت مرگه. اما تو الان نمی‌میری. مرگت 12 ساعت دیگه است. اسم من زیروعه. اومدم که نذار...
15.2K 2.8K 29
میگن لوسیفر به انسان سجده نکرد و از درگاه الهی رانده شد.. اما اون با تلاش، زندگی خودش رو رقم زد... ارتشی از دیمن ها...جن ها...و پسر هاش یعنی خون اشام...
27.9K 4.1K 34
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...