• HEART of DARKNESS • [Z.M]

By callme_ljane

50.3K 10.6K 15.6K

~completed~ ‌برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفت... More

0
1
2
3
4
5
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
!!
29
30
31
32
33
34
!?
35
36
37
38
39
last part - the day after tomorrow
شاید خداحافظی؟!
Sariel (New story)
-HEAVEN-

6

947 254 251
By callme_ljane

پله هارو به سرعت پایین اومد و به درد پاش که داشت کمتر میشد توجهی نکرد.

در هرحال یه پیچ خوردگی ساده بود . وارد اشپزخونه شد و هری و‌ هریت رو دید که داشتن غذا رو اماده میکردن و رزالین درحال ورز دادن خمیر نون بود.

هری سرشو بالا آورد و لبخندی به پسر مومشکی زد

''هی زین! چیزی میخوای؟''

زین اما انگار صدای هری رو نشنید. سریع به سمت قفسه ظرف ها رفت و به فنجونایی که مرتب چیده شده بود خیره شد.

هری و رزالین و هریت با ابروهای بالا رفته به هم دیگه نگاه کردن .

''زین؟ ''

زین به سمت هری برگشت و سعی کرد عادی تر رفتار کنه تا از این بیشتر شبیه احمقا به نظر نرسه.

''هری!... چیزی گفتی؟''

''آره. پرسیدم چیزی شده؟ چیزی میخوای که اومدی اینجا؟''

زین سرشو تکون داد و با دست به فنجونا اشاره کرد.

''لرد فنجون مخصوصی داشت؟ ''

''آره؟''

هری با ناباوری و‌ تردید گفت . نمیفهمید زین دنبال چیه!

''خب خب بگو اون چه شکلی بود؟''

''طلایی بود و با بقیه فنجونا فرق داشت! خود لرد اینطور میخواست. میخواست فنجون یا کلا هر ظرف دیگش با مال بقیه فرق داشته باشه.''

زین با خوشحالی بشکنی زد و دستاشو روی بازوی هری گذاشت و تکون شدیدی به پسر بیچاره و متعجب داد.

''خوبه خوبه نه یعنی عالیه! بازم از اون فنجونا دارید؟؟''

''ها؟؟!''

''بله آقا الان براتون میارم.''

هریت زودتر جنبید؛ جواب زین رو داد و به سمت یکی از کابینتا رفت.

درشو باز کرد و بعد از چند لحظه با یه فنجون طلایی که مقداری از بقیه فنجونای سفید دیگه بزرگتر بود برگشت و اونو به دست زین داد.

''بغیر از شما سه نفردیگه کیا میدونستن ظرفای لرد از مال بقیه تفکیک شده؟''

صدای نازک و آروم رزالین توجه زینو جلب کرد:

''همه آقا. همه‌ی اعضای این عمارت میدونن.''

زین تشکری کرد و با فنجون به بیرون از اشپزخونه پا تند کرد و اون سه نفر رو با قیافه شبیه علامت سوالشون تنها گذاشت.

متوجه نبودن رنگ فنجون لرد چه ربطی به کشته شدنش داره!



•••••••••••••••••••••






با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و با سیم تلفن بازی میکرد.

''بردار دیگه!''

زین با خودش زمزمه کرد و به صدای بوق آزاد گوش داد. با پیچیدن صدای شپرد داخل گوشی زین هوف راحتی کشید.

''شپرد؟ سلام. خوب گوش کن چی میگم! سریع برو پیش جرارد و باقی مونده فنجون لرد که برای ازمایش برده بود رو بردار و با باکلی بیاید اینجا....زود!''

''چی؟ چیزی فهمیدی؟''

زین ذوق زده سرشو تکون داد انگار شپرد از پشت تلفن میبینتش!

''آره... آره بیای اینجا توضیح میدم برات. باکلی رو هم با خودت بیار!''

صدای معترض شپرد بلند شد:

''هی پسر من مافوقتم!''

زین چشاشو توی حدقه چرخوند و دستشو به کمرش زد.

''آره باشه. داری میای سیگاری که قولشو دادی برام بگیر قربان!''

بعد گوشی رو گذاشت و مهلت جواب دادن به شپرد نداد.

نیشخندی زد و به سمت پله ها راه افتاد.

بالاخره چند روز همکاری با شپرد و باکلی بهش فهمونده بود که اونا فقط برای متهم ها سرد و جدی رفتار میکنن...

اما با زین؟ نه اونا زینو مثل پسر خودشون میدونستن.

البته بهش نگفته بودن که پررو نشه اما خبر نداشتن زین خودش پررو تر از این حرفاس!

از پله ها بالا رفت و وارد راهرو شد. نایل جلوی در اتاقش ایستاده بود و این پا و اون پا میکرد .

''نایل؟ کارم داشتی؟''

نایل که انگار منتظر بود زین از توی اتاق جواب در زدنشو بده اما حالا اونو پشت سرش دیده بود ترسیده به عقب پرید.

''وای خدایا! چرا یهو مثل شبح پشت سر آدم ظاهر میشی. آره کارت داشتم. این لیستیه که گفتی برات بنویسم! رقیبای لرد...''

و بعد کاغذی رو به سمت زین گرفت. زین کاغذ رو گرفت و نگاهی بهش انداخت.

لیست بلند بالایی از اسم بود که زین با نگاه سرسریش تونست اسم چند تا از افراد سرشناس کشور که میشناخت رو ببینه.

لبخندی به نایل زد و در اتاقو باز کرد.

''مرسی نایل بیا داخل.''

نایل بدون تردید وارد شد و جواب لبخند زینو با لبخند همیشه مهربونش داد.

''اینا اسامی تمام رقیبای لرد هستن. حتی کم اهمیت ترینشون رو هم برات نوشتم . افرادی که اول لیستن رقیبای قدرتمند تری هستن و اون آخریا، اونا اهمیت کمتری دارن و در واقع اصلا جرأت نداشتن با لرد زیاد رقابت کنن.''

زین کاغذو روی میزش گذاشت .

''خوبه واقعا خوبه. بنظرت کدوم یکی از افراد این لیست دلیل محکمی برای کشتن لرد داشته؟''

نایل چشاشو ریز کرد و کمی فکر کرد.

از وقتی یادش میومد و توی این شغل استخدام میشد، از لرد میشنید که به شوخی یا خنده بهش میگفت رقباش قصد جونشو دارن و اگر یه روز فرصتشو داشته باشن از سر راه کنارش میزنن!

''خب به طبع اون اولیا دلیل بیشتری داشتن . مثلا لرد جونز و لرد ویلیامز! درسته در ظاهر دوست لرد پین بود اما هم من هم لرد و حتی خودشون خوب میدونستیم دنبال یه راهی هستن تا لرد رو زمین بزنن!''

زین دستاشو بهم کوبید و بعد کف دستشو بهم کشید.

''مرسی نایل این کمک بزرگی بود. هرموقع چیز دیگه ای به ذهن-''

''میدونم میدونم! باشه هرموقع چیزی به ذهنم اومد بدو بدو میام پیشت و حتی اگه توی حموم بودی میکشمت بیرون و بهت میگم.''

نایل درحالی که چشاشو میچرخوند دستشو توی هوا تکون داد و از جاش بلند شد.

به طرف در رفت اما با گذشتن چیزی از ذهنش، سرجاش خشک شد.

زین با دیدن پوزخند باریک و بشدت ترسناک نایل که درحال شکل گیری روی لب هاش بود، مشکوکانه چشم هاشو ریز کرد و کمی سرشو کج!

''میدونی شاید لازم باشه تو هم کمکم کنی!''

زین چشم هاش باریک تر شد.
این روی عجیب نایل رو ندیده بود و براش تازگی داشت.

''وقتشه که لیانای عوضی تقاص تک تک مشت هایی که بهم زده رو پس بده... اون دختر حسابی پشتش به تو و حمایتت گرمه...''

زین که حالا فهمیده بود نایل ازش همکاری میخواد تا لی‌لی رو حرص بده، بلند خندید و خودکار رو از روی میز برداشت و به طرفش پرت کرد.

''گمشو نایل. من همیشه توی تیم لی‌لی ام اینو یادت نره و به لویی هم گوشزد کن''

نایل به طرز مسخره ای ادای گریه کردن رو دراورد و دوباره طرف در رفت.

''تو هم تقاصشو پس میدی عوضی!''

زین به مسخره بازیای نایل خندید خندید و خارج شدن اون پسر با چشمای آبی معصوم اما بازیگوش رو تماشا کرد.

نگاهی به ساعتش انداخت و منتظر شپرد و باکلی موند...



••••••••••••••••••••••••





آهی کشید و پاکت خالی سیگارشو مچاله کرد و روی میز انداخت. در بالکن رو باز کرد و واردش شد.

سوز سردی به صورتش خورد که باعث شد توی خودش جمع بشه.

به باغ روبروش نگاه کرد...

درختایی که سبز نبودن و گلهایی که نروییده بودن. اما حتی درختای لخت با اون هوای گرفته و زمین پر از برگ خکشیده هم باعث نمیشد زیبایی باغ از بین بره!

زین میتونست قسم بخوره این باغ توی بهار یه تیکه از بهشت میشه.

نمیدونست ته این داستان چی میشه.

برای چند لحظه توی دلش ارزو میکرد کاش طور دیگه ای با این خانواده اشنا میشد.

در هر حال بعد از تموم شد این ماجرا قرار بود از اینجا بره و دیگه نمیتونست شیطنت های لویی، کیکای خوشمزه هری، شوخی های لیانا و خنده های بلند و از ته دل نایل یا حتی نقاشی های زیبای لیام رو ببینه!

آهی کشید و خم شد و آرنج هاشو روی حفاظ گذاشت و دستاشو زیر چونش زد.

درسته توی همین چند روزی که اینجا بود به اینجا عادت کرده بود اما دلش برای مادرش هم تنگ شده بود. 

باید حتما در اولین فرصت باهاش تماس میگرفت.

برای خودشم حتی عجیب بود که به این سرعت با چندتا غریبه که از قضا مظنونای پرونده قتل زیر دستشن صمیمی شده!

ولی هیچ ایده ای نداشت که این خانواده و رازهاش که لابلای آجرهای این عمارت مدفون شدن چه آینده ای رو قراره براش رقم بزنه...

حتی آجرهای این عمارت هم بوی سردِ ترس و راز رو میدادن...


                       •••••••••••••••••••
‌‌
‌‌‌


‌‌
''امیدوارم زین دلیل قانع کننده ای برای این عجله داشته باشه وگرنه میتونه مطمئن باشه جنازش هیچوقت پیدا نمیشه.''

باکلی غرغرکنان از ماشین پیاده شد و دنبال شپرد به طرف در اصلی عمارت راه افتاد.

''من مطمئنم مدرک خوبی پیدا کرده وگرنه اصرار نداشت زود بیایم.''

شپرد با صبوری عین یک پدر وظیفه شناس جواب بچه‌ی سرتق و لجوجشو داد!

''پس تلفن برای چی اختراع شده؟ خب پای همون تلفن لعنتی میگفت دیگه.''

باکلی بی توجه به پاشیده شدن آب دهنش موقع داد زدن توی صورت شپرد، چشماشو چرخوند و وارد ساختمون شد.

شپرد که انگار عادت داشت به این رفتار چندش همکارش، دستشو روی صورتش کشید و با انزجار صورتشو پاک کرد!

''کم غر بزن پیرمرد. بالاخره شغلته دیگه.''

بالاخره هردو به پشت در اتاق زین رسیدن. البته اگه پنجاه بار سلام کردنشون با تک تک اعضای عمارت رو فاکتور بگیریم، سریع خودشونو به اتاق زین رسونده بودن!

قبل از اینکه شپرد دستشو برای در زدن بالا ببره باکلی دستگیره در رو چرخوند و وارد اتاق شد و به قیافه پوکر و دستای خیس و درهوا خشک شده‌ی زین توجه نکرد.

''بیا مردک، سریع اومدیم و حدس بزن چی؟ درسته! درحالی که داشتم استیک لذیذ و خوشمزمو میخوردم شپرد اومد و پرتم کرد تو ماشین تا بیایم پیش تو . پس بهتره در اولین فرصت منو یه استیک بزرگ مهمون کنی تا این کار زشتتو نادیده بگیرم!''

زین که تازه از دسشویی بیرون اومده بود و خروجش همزمان شده بود با ورود ناگهانی دینامیت گرسنه ای به اسم باکلی، با خنده و تعجب دستاشو خشک کرد و به سمت اون دوتا مرد به اصطلاح گنده رفت.

''قربان اندازه پدر من سن داری بعد نگران استیکتی؟ حالا چرا اینقد غر میزنی...''

''به این شیطانِ پیر و عصبانی توجه نکن! هرموقع گرسنه میمونه تبدیل به یه پیرمرد غرغروی کچل میشه''

شپرد با خنده گفت و  اعتراض ها و نق های بیشتره باکلی شدت خندشو بیشتر کرد.

باکلی هم همچنان داشت شپرد رو تهدید به اخراج شدن میکرد و شپرد انگار نمیشنید!
راحت مشغول دراوردن پالتوش بود!

زین که تازه یادش اومده بود برای چی گفته باکلی و شپرد بیان پیشش بشکنی زد و به سمت میزش رفت.

''قربان فنجون لرد رو از جرارد گرفتی؟''

زین از قصد روی لفظ قربان تاکید داشت تا حرص شپرد رو در بیاره و توی دلش برای خودش دست بزنه.

شپرد سرشو تکون داد و در کیف بزرگش رو باز کرد و کیسه مخصوص وسایل صحنه جرم که فنجون طلایی نفرین شده توش بود رو دراورد.

''آره بیا آوردمش! ولی باید مواظبش باشیم چون جرارد داره هنوز روی قهوش کار میکنه و اگه یه خط روش بیوفته هممونو به تیر میبنده!''

زین لبخندی زد و فنجونی که از هریت گرفته بود رو به دست گرفت و روبروی باکلی و شپرد نشست.

''خب آقایون! تبریک میگم بهتون دیگه لازم نیست دنبال رقیب یا عامل خارجی برای قتل باشیم! ''

باکلی با تمسخر پرسید:

''بعد اونوقت چرا؟''

زین نیشخند غرورآفرینی زد و فنجون طلایی دستشو کنار فنجون لرد گذاشت و بهشون اشاره کرد.

''به این دلیل!''

شپرد و باکلی با پوکرترین حالت ممکن و دهن نیمه باز نگاهشون بین فنجونا و زین درچرخش بود.

''خب؟؟!''

شپرد با تردید پرسید و به باکلی نگاه کرد ببینه اونم مثل خودش گیج شده یا نه.

''خب؟؟ خب که خب! سادس.. نگاه کنید. فنجون لرد طلاییه و کلا با بقیه فنجونای این عمارت فرق داره. اصلا همه ظروفی که متعلق به لرد بودن با مال بقیه فرق داشته .''

دستشو دراز کرد و فنجون سفید خودش که رزالین براش قبلا توش قهوه اورده بود رو برداشت و کنار اون دوتای دیگه گذاشت.

''ببینید! مال من یا لیام یا کارن یا هرکس دیگه ای سفیده اما مال لرد طلایی بوده! این یعنی چی؟ یعنی کسی قهوه رو مسموم نکرده!''

باکلی هر لحظه گیج تر میشد و بیشتر سر از حرفای پسر عجیب روبروش در نمیاورد.

''مسموم نکرده؟؟''

''نه قهوه هیچ مشکلی نداشته! این فنجون بوده که سمی بوده... قاتل سم رو توی فنجون طلایی که میدونسته مال لرد هست ریخته و فنجون رو سرجاش گذاشته. هرموقع لرد از اون فنجون استفاده میکرده چند دقیقه بعدش مسموم میشده.''

پسر مو مشکی خم شد و فنجون لرد که هنوز باقی مونده قهوه توش بود رو با احتیاط برداشت و بالا گرفت.

''در واقع اگر پودر سم رو میریخته، هری یا هریت یا هرکس دیگه ای متوجه کثیفی توی فنجون میشدن پس فقط به سادگی سم مایع تهیه کرده، ریخته توی فنجون و بعد گذاشته سرجاش تا خشک شه!
به همین سادگی فنجون رو مسموم کرده''

باکلی و شپرد حیرت زده «اوه» ای گفتن و منتظر ادامه صحبتای زین شدن.

''درواقع قاتل باید از افراد همین عمارت باشه! فقط اعضای این خونه میدونستن اون فنجون طلایی متعلق به لرده . پس اون مرد سیاه پوشی که کارن دیده فقط درصورتی میتونسته یه ادم غریبه باشه که با یکی از اعضای همین خونه همدست باشه و اون بهش گفته باشه فنجون طلایی برای لرده و همچنین در اصلی خونه رو براش باز گذاشته تا بتونه وارد شه!''

''و تو از کجا فهمیدی؟؟''

زین شونشو بالا انداخت و دوباره به پشتی مبلش تکیه داد.

''رفتم با لیام صحبت کنم و خب حین صحبت کردنمون به این قضیه پی بردم.''

''آفرین پسر کارت خیلی خوب بود. اینجوری لیست زیادی از مظنونین غریبه حذف میشن و کار ما ساده تر میشه.''

باکلی صدای تشویق گرشو به گوش زین رسوند و لبخند پسر رو عمیق تر کرد.

''اما همین مسئله لعنتی رو میتونستی پای تلفن به شپرد بگی تا منه بیچاره رو عین اردک دنبال خودش نکشه بیاره اینجا.''

زین خندید و دستی به موهاش کشید.

''نخیر نمیشد! دارم میگم قاتل لعنتی توی همین خونه هست بعد من پاشم بیام پای تلفنی که وسط سالن همین خونه قرار داره به شپرد توضیح بدم سرنخ جدید از قاتل پیدا کردم؟؟؟ از کجا میدونی شاید میشنید!''

''قانع شدم! کم کم دارم بازنشسته میشم دیگه احساس میکنم مغزم داره تحلیل میره!''

زین به سمت میزش رفت و لیستی که نایل براش نوشته بود رو برداشت و به سمت شپرد گرفت.

''این لیست رقبای لرده که منشیش برام نوشته. اولیا رقیبای قدری نسبت به پایینیا هستن. روشون کار کن ممکنه یکی از اینا با قاتل همدست باشه! میدونی که چی میگم... احتمالا فهمیده یکی از خانواده دشمن لرده و اینجوری خواسته همکاری کنه و لردو از سر راه برداره.''

شپرد سرشو تکون داد و چند ثانیه به کاغذ خیره شد و بعد با با احتیاط، لیست و فنجون لردو داخل کیفش برگردوند.

همراه باکلی به سمت در اتاق راه افتاد اما وسط راه با به خاطر اوردن چیزی وایساد.

''بگیر مردک. بخاطر خریدن این یه پاکت نزدیک بود با یه ماشین تصادف کنم. از بس که آدمو هول‌ میکنی میگی زود بیا!''

پاکت سیگاری که برای زین خریده بود رو برای زینِ خوشحال پرت کرد و درجواب تشکرش، لبخندی زد.

به سیگارش نیاز داشت و حالا میتونست راحت توی تراس بزرگ اتاقش بایسته و از سیگار مثل پاک‌کن استفاده کنه.

پاک‌کنی که باهاش همهمه‌ی توی سرشو پاک میکرد و کمی آروم میشد...

---------♡---------


خب سلام علیکم😍
چطورین عزیزانم؟

درواقع قرار نبود امروز چیزی اپ کنم چون دوروز پیش کردم ولی خب احتمال خیلی زیاد یکشنبه و شایدم روزِ دوشنبه نیستم تا اپ کنم برای همین گفتم یه پارت کوچولو تقدیمتون کنم تا با یه پارت بزرگ و هیجان انگیز دوشنبه شب برگردم به آغوش واتپد😊

مرسی از اینکه وقت میذارید و میخونید:)

امن و امان بمونید تا کرونا گمشه بره...



-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

138K 16K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
81.7K 17.4K 52
~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ‌ ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁‌این داستان BDSM ن...
13.1K 1.4K 28
زندگى هميشه اونجورى كه ميخواييم و انتظار داريم جلو نميره ما نميتونيم واسش هيچ برنامه اى بريزيم و نميتونيم اونو روى يه انگشتمون بچرخونيم گاهى يه حرف ي...
19.3K 2.8K 18
«ایمان (۱): عشق یا برادری؟» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره می‌تونیم همه چیز رو عوض کنیم...» ...