Guilty man (part 39)

472 94 580
                                    

جیمز تقریبا تو شوک فرو رفته بود.هرچقدر هم که منطقی به نظر میرسید نمیتونست باور کنه‌.رو به روی لیام نشست و اخم کرد:

در این باره چیزی میدونی لیام؟

لیام شونه هاش رو بالا انداخت و اسلحه اش رو برگردوند توی جیبش و نفس عمیقی کشید:

من هیچی نمیدونم..من فقط حدس زدم!

پوزخندی زد و به با انگشتش به شقیقه سرش اشاره کرد:

وقتی این مغز به کسی اعتماد نکنه نتیجه اش میشه این!

جیمز ابرو بالا انداخت و از درون دهنش لپش رو گاز گرفت و تو فکر فرو رفت:

شاید حرفت منطقی باشه اما تمام مامور های اف بی ای و سیا کاملا قابل اعتمادن!

-فکر نمیکنم!واقعا همشون قابل اعتمادن؟

لیام هنوز پوزخند به لب داشت و به حماقت جیمز توی دلش می خندید.جیمز سری تکون داد و از جاش بلند شد تا خونه خودش رو ترک کنه:

این فرضیه ات رو در نظر میگیرم،بررسیش میکنم، امیدوارم حق با تو نباشه!

لیام هیچ توجهی به جیمز نکرد و تو فکر فرو رفت.به معنای واقعی کلمه مغزش خالی از نقشه بود.به چهار راهی رسیده بود که هیچ تابلو و راهنمایی وجود نداشت.مشکل اینجا بود که نمیدونست کدوم راه به چه چیزی ختم میشه.متوجه خداحافظی و خروج جیمز نشد.به طور واضح به جیمز اعتماد نداشت.در واقع اصلا اعتمادی نداشت همونجور که به خودش قول داده بود اگر روزی زمانش فرا برسه قطعا یک گلوله تو مغزش خالی میکرد.
با سر و صدا از تو اشپزخونه از خیالات و امواج افکارش به بیرون پرتاب شد.تازه به یاد اورد زین تو اشپزخونه مشغول کاری شده اما نظری نداشت که چه کاری انجام میده.از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت.با دیدن زین که پیشبند اشپزخونه که طرح گل های افتاب گردون داشت لبخند رو لب هاش نشست.نزدیک تر شد و آروم از پشت زین رو بغل کرد.زین که داشت زیر لبش غرغر میکرد متوجه ورود لیام شد.وقتی لیام بغلش کرد مهر سکوت رو لباش گذاشت و حتی دست از خرد کردن سبزیجاتش برداشت.
لیام آروم زین رو به خودش فشرد و زمزمه کرد:

میدونی که طاقت ندارم باهام حرف نزنی..

زین باز هم سکوت کرد و چاقو رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به خرد کردن.هیچ علاقه ای به پخت و پز تو این شرایط نداشت اما باید افکار و تخیلات ذهنش رو با یک چیزی پاک میکرد پس مشغول اشپزی شد‌.در نوجوانیش تو رستوران پدرش کار کرد.تقریبا چیزی از اشپزی میدونست و انواعی از غذاهارو بلد بود و حالا تعداد کمی ازشون رو بیاد میاره.
حس دلخوری از لیام باعث شده بود حتی بهش نگاهم نکنه.لیام بار دیگه با ناراحتی گفت:

زین،با لیومت حرف بزن..

زین اخم کرد و دستای لیام رو از دور شکمش باز کرد و به سمت سینک ظرفشویی رفت تا ظرف های کثیف رو بشوره:

SHOTGUN {Z.M} [completed]Where stories live. Discover now