SHOTGUN {Z.M} [completed]

Only one way (part 29)

مرد موبور به حرفهای پسرچشم عسلی گوش میداد.پسر چشم عسلی هم با ناراحتی حرفاشو آروم آروم برای مرد موبور شرح میداد:

زندگی آرومی داشتم...قرار بود توی اولین کلاس ترم اول دانشگاه با دوستم کریس شرکت کنم..

آبراهام نگاه غمگینشو به کف زمین دوخت و منتظرموند تاپسرچشم عسلی ادامشو بگه:

اما..نمیدونستم قراره سرنوشتم با لیام گره بخوره...

زین خنده تلخی کرد و قطره اشکی پایین ریخت:

پشیمون نیستم..خودم مقصرم..تمام بلاها که سرم میاد خودم مقصرم..

زین نگاهشو از آبراهام گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.قطره اشکی دوباره پایین ریخت:

چند مدته برادرامو ندیدم...نمیدونم..شمار روز ها از دستم در رفته..نمیدونم سالمن یا نه..

اشکشو پاک کرد اما دوباره با بغضی سرشار اشکی تازه پایین ریخت:

بخاطر اینکه تصمیم گرفتم راهمو با لیام ادامه بدم این بلاها سرم میاد؟

آبراهام نفس عمیقی کشید و دست زین رو تو دستاش گرفت:

هیچکس نمیدونه درست و غلط چیه..نمیتونیم تشخیص بدیم چی بده و چی خوبه..تو موقعیت فقط خودمون میمونیم و احساسات خودمون..فکر میکنیم بهترین راهو میریم اما بعدا میفهمیم بدترین راهی بوده که انتخاب کردیم..

زین با چشمای اشکی سریع سرشو تکون داد و با بغض گفت:

راه دیگه ای هم داریم؟..فقط جلومون یک راه وجود داره..چطوری میتونیم راهیو انتخاب کنیم که برامون خوب باشه..

آبراهام دیگه حرفی نزد.حرفی نداشت که بزنه.حرفای زین حقیقت بود.بعضی موقع ها فقط یک راه وجود داره.زین نفس عمیقی کشید و بغضشو قورت داد:

اما من مطمعنم راهیو که انتخاب کردم درست بوده...هنوزم پشیمون نیستم..چون الان لیام رو دارم..

آبراهام لبخند غمیگنی زد و از جاش بلند شد:

ما فکر میکنیم که یک راه وجود داره چون دوست داریم که فقط یک راه وجود داشته باشه..

زین تو جاش نیم خیز شد و صورتشو با کف دستش پاک کرد:

ب..ببخشید حتما ناراحتت کردم..

آبراهام لبخندی زد و با مهربونی گفت:

نه.. منم احساس خوبی پیدا کردم وقتی باهات حرف زدم..

طولی نکشید که لپ های زین سرخ شد.همیشه برای توصیفات خوب درمورد خودش خجالت میکشید.آبراهام بازوشو گرفت و با ارامش بلندش کرد و با خنده گفت:

هی پسر خجالت نکش!تازه الان ساعت 9صبحه و باید صبحانه بخوری!

زین با خجالت سعی داشت بهونه بیاره و واقعا هم اشتها نداشت: