Revenge or forgiveness (part 50)

405 75 763
                                    

لویی،با تابیدن نور شدید توی صورتش با سر درد چشمانش رو باز کرد.با سرگیجه بدی سرش رو چرخوند تا بفهمه اون رو در حالت بیهوشی به کجا منتقل کردن.احساس کرد جایی که نشسته تکون های ریز میخوره،درست حدس زده بود چون اجزای درون اتاق تلوتلو میخوردن.طولی نکشید که متوجه شد اونها درون یک ماشین که شبیه به ماشین مسافرتی بود درحال انتقال بودن.
چانیول و فرانک و نایل رو درحالی پیدا کرد که گوشه ای بیهوش،دراز کشیده بودن و توی خودشون جمع شده بودن.
شاید هم فرانک خودش رو به بیهوشی زده بود یا در خوابی عمیق به سر میبرد .هرچقدر هم تلاش میکرد نمیتونست هری رو پیدا کنه با حس حالت تهوع اش از جاش بلند تا به هری برسه.دلشوره عجیبی به دلش راه پیدا کرده بود.حسی که باید هری رو پیدا میکرد و از خطراتی که تهدیدشون میکرد اگاهش کنه.ناگهان ماشین از دست اندازی گذشت و تکون شدیدی خورد.
لویی تعادلش رو از دست داد اما کسی محکم از پشت کمرش رو گرفت و به خودش چسبوند‌.
هرکسی که بود بدن نرم و گرمی داشت به طوری که لویی در یک لحظه احساس ارامش و امنیت کرد.با کمی حس بد و حالت تهوع اخرین تلاشش رو برای پیدا کردن هری انجام داد:

ه..هری خودتی؟..

مرد اون رو محکم به اغوش کشیده بود و قصد جدایی نداشت.انگار که چیزی آزارش میداد:

هری؟!

بلاخره صدای شکسته هری از پشت قاب سردش بیرون اومد:

من اینجام..

لویی انگشت های هری رو که به لباسش چنگ انداخته بودن از خودش جدا کرد و به سمتش چرخید تا مطمعن بشه خواب و رویا نیست.لویی سکوت کرد و توی چشمای هری خیره شد تا صداقت رو ازشون بخونه.کمی به خودش لرزید چون چشم های هری مثل ایینه ای درخشان،صورتش رو منعکس کرده بود.
اب دهنش رو قورت داد و به هری نزدیک تر شد تا بتونه صورتش رو لمس کنه.باورش سخت بود اما یک جورایی به هری اعتماد کرده بود و تقریبا بهش وابسته شده بود.ایمان داشت که هری میتونه زینش رو بهش برگردونه.آروم گونه هری رو نوازش کرد و لبخند غمیگنی زد:

خوبه که اینجایی..

با ناله عجیبی از طرف نایل،لویی ناگهان عقب کشید و خودش رو مشغول دید زدن اتاق کرد.هری اه غمگینی کشید و نگاهش رو از لویی گرفت.کاشکی میتونست اون دست هارو بین دستاش بگیره و روشون بوسه ها بذاره تا هر وقت لویی دستاش رو نگاه میکرد یاد محبتش بیوفته اما امکان پذیر نبود.چیزی رو طلب کرده بود که خودش میدونست دست نیافتنیه. دنیای آزاد لویی توی مشت های هری ریز و نابود شد.نباید هیچ وقت انتظار محبت از طرف کسی رو داشته باشه که زندگیش رو نابود کرده.
نگاه براقش رو به طبیعت داد تا حداقل از زمانی که برای ازادی داره لذت ببره.
نایل با ناله عجیبی چشمانش رو باز کرد.غرغر کرد و گردنش رو مالید:

من تو بهشتم؟!

لویی عصبی نگاهش کرد و لگدی به پای دراز شده نایل زد:

SHOTGUN {Z.M} [completed]Where stories live. Discover now