Clever escape (part 13)

911 166 106
                                    

بدنهاشون بهم پرس شده بود.
قبلا این اتفاق هرگز نیوفتاده بود نه تا الان..این باعث شده بود ناخواسته اتمسفراطرافشون طغیان کنه و تو دیگی از آبجوش فرو برن..
لیام متعجب به اسفالت کنار سر زین خیره شده بود و زین هم بعد از درک  اطرافش فهمید قرار بود به دلیل برخوردش با ماشین تقریبا جونش رو از دست بده.با نگاهی که سخت میشد احساسات توش رو فهمید که قاطی از احساسات:ترس،قدردانی،تحسین،شوک،...بود به چشمای لیام نگاه کرد .لیام دوثانیه بعد به چشمای زین خیره شد.موهای زین آشفته و به شکل  بانمکی موهای چتری بلندش رو صورتش ریخته شده بود و با لبی سرخ و نیمه باز و البته که بخاطر تعجب باز مونده بود به لیام نگاه میکرد.
به طور شگفت انگیزی متوجه اطرافشون نبودن..همهمه مردم..صدای آژیر ماشین پلیس محلی..و صداهای آشنای دوستانش به گوششون میرسید ولی  به اونها توجه ای نمیکردن..
زین ناله ریزی کرد..به بدنش پیچی داد تا از اون بدن درد  خلاص شه و حداقل بتونه خودشو از چنگ ها و بقل قوی لیام بکشه بیرون اما چی با خودش فکر کرده بود؟
اون ناله و پیچش بدنش کار رو بدتر کرد.لیام که به وضوح لبانش میلرزیدن اون رو محکم تر بقل گرفت.انگار میترسید شئی ارزشمند رو از دست بده و سعی داشت از دست راهزنا اون رو درامان نگه داره..
سیبک گلوی زین کمی لرزید و کتف لیام رو چنگ زد.زین زودتر هوش و حواسش برگشت پس اروم زمزمه کرد:

آقای پین..اینجا مردم..دارن..نگاه میکنن..

لیام متوجه شد داره چیکار میکنه سریع عقب کشید و بانگاهی پر از حسرت از آغوشش بیرون جهید و سریع بلند شد.صداشو صاف کرد و گفت:

اهم..آقای مالیک چیزیتون که نشد؟دستتون رو بدین به من..

همونقدر رسمی و همونقدر صمیمی،لیام هیچ وقت چیزی رو فراتر نمیخواست مگر درموارد خاص .انگارهیچ اتفاق نیوفتاده دستش رو سمت زین گرفت و خواست کمکش کنه زین هم با لبخند دستش رو گرفت و بلند شد.حس سوزش آرنج دست راستش اون رو به خودش اورد:

آی...چه سوزی میده..

اگر زین خودش رو میشناخت میتونست بگه اون یک عشوه بود ولی اون هنوز خام بود و چیزی از روابط خاصی مثل این اطلاعات نداشت.
لیام با اخم و نگرانی شدید بازوش رو گرفت زین فشار دستش رو روی پوست رنگ پریدش احساس کرد.اون دستای قوی چندجایی جای زخم داشت.اونقدری قوی بودن که زین فکر کرد که شاید بعدا جاشون کبود بشه.
لیام بعد از بررسی سریع گفت:

چیز خاصی نیست..به اسفالت کشیده شده با یک شستشو و مراقبت های اولیه کاملا ردش میره..

زین لبخند زد و دهنش رو باز کرد که تشکر کنه اما با فریاد لویی لبخندش کم کم محو شد:

زینننن!خداییی من چیشدههه چخبرههه؟

از اون طرف خیابون لویی رو دید به سمتش میاد و گوشی تلفنش دستشه..احتمالا سعی داشته بهش زنگ بزنه..

SHOTGUN {Z.M} [completed]Where stories live. Discover now