چشمای دیوید به دست مرد خیره بود که اروم روی شونه زین فرود اومد.مرد آروم شونه زین رو فشرد و توی گوشش زمزمه کرد:
مقاومت نکن
دیوید تیزی تیغ چاقورو روی سیب گلوش حس میکرد،دست بزرگ و زمخت روی دهنش باعث میشد حس انزجارش زیاد بشه.
سوزش پوستش بهش فهموند،نوک تیز چاقو قسمت کوچیکی از پوستش رو شکافته و قطرات خون از گردنش سرازیر بود.
زین اروم اب دهنش رو قورت داد:کجا باید بیام
مرد نیشخندی زد و با تاسف به زین خیره شد:
ما میبریمت
دیوید اون نگاه رواصلا دوست نداشت.مرد اول سمت مردی برگشت که چاقوش گلوی دیوید رو سوراخ کرده بود.با پلک هاش فهموند باید کاری انجام بدن.دیوید مقاومت کرد،استرس تمام بدنش رو گرفته بود سعی میکرد دستشو کهاز پشت گرفتن رو ازاد کنه.زین با نگاه خیره التماس آمیزش از مرد میخواست زودتر دیوید رو ول کنه اما انگار مرد تصمیمبه اینجام اینکار نداشت.
دیوید محکم پشت دستای بزرگ مرد غریید وپاش رو به پای مرد کوبید و مرد با داد بلندی پاش رو عقب کشید.ناخوداگاه از شدت شوک کمی عقب رفت.
دیوید میدونست کار احمقانه ای انجام داده اما زمانی فهمید اینکار دیوانه وار بوده که مرد موهاش رو از پشت کشید و سرش رو محکم به سنگ جزیره وسط اشپزخونه کوبید.گوش های دیوید سوت کشید و چشمانش تار شد.شدت درد اونقدر زیاد بود که ناله ای کرد و بعد از چند ثانیه پخش زمین شد.
خون روی شقیقش کف اشپزخونه رو کثیف کرد،نفس هاش به شماره افتاد.
صداهای نامفهومی به گوشش میرسید و تاری دیدش باعث میشد نفهمه چه اتفاقی اطرافش افتاده.
انگار زین مقاومت میکرد امادستی جلوی دهنش رو گرفته بود،مرد اول به قسمتی از گردن زین کوبید و بدن لاغر زین توی اغوش مرد دوم افتاد.
دیوید آروم زمزمه کرد:ز..زین..
چشمانش تو کاسه چشمش چرخید وپلک هاش روی هم افتاد.بدنش حس شناور بودن توی اقیانوس رو داشت.با کمال میل این آرامش رو پذیرفت و در دنیای تاریکی غرق شد.
مرد دوم که هیکل درشت تری داشت زین رو روی شونه هاش انداخت و مرد اول کیسه سیاه رنگی رو روی سر زین که بیهوش بود کشید.
اونقدر با آرامش کارهاشون رو میکردن که انگار هیچ ترسی از هر اتفاق بدی نداشتن.از خونه بیرون اومدن و زین رو پشت ماشین شخصیشون خوابوندن.
دست و پای زین رو نبستن چون میدونستن حتی اگر بهوش میاد حریفشون نمیشه.
دستای لاغر زین به صورت آویزان از صندلی بیرون افتاده بود و تاب تاب میخورد.
بدنش کاملا ضعیف بود.مردان سوار ماشین شدن و شروع به حرکت کردن.مرد اول خندید و رو به مرد دوم کرد:کارشون راحت تموم شد! باید این نفله رو کجا ببریم
مرد دوم با جدیت فرمان ماشین رو پیچوند و پاش رو روی پدال گاز فشرد:
YOU ARE READING
SHOTGUN {Z.M} [completed]
Fanfictionنابهنگامِ ناگهانِ منی! ناگهان سرزدی به دنیای تاریکم شدی نور چشمانم.. «لیام پین،فرمانده و گروهبان با تجربه است،چی میشه اگر در مسیر عملیات،هواپیمای نظامی آمریکا سقوط کنه؟ رازهای نهفته پنهان و نهان گمشده و سرگردان آینده برای مردی که بیشتر از نصف عمرش...