goodbye! (part 46)

435 75 363
                                    

انگار باد هم مثل تپش قلب و نا آرامی ذهن هری شده بود.شدت گرفته بود و لا به لای درخت ها سرک میکشید و هوهو میکرد.
هری با بغضی ترکیده چند قدم به قبر ها نزدیک شد اما شدت بار روی دوشش خیلی سنگین بود.
قدم هاش شکسته شد و تلو تلو خورد و روی زمین فرود اومد.به خاک نمدار یکی از قبر ها چنگ زد.بخاطر بارون، خاک گل آلود شده بود.
هری وقتی خاک سرد رو لمس کرد قلبش به استخوان دنده اش کوبیده شد.نمیتونست باور کنه.
نفسش به شماره افتاد‌.هرگز این صحنه رو تو رویاهاشم نمیدید که همرزمانش یک جایی توی خاک دفن شده باشن.
قطرات اشک گرمش روی خاک سرد ریخته شد.کی فکرش رو میکرد.اون لبخند های دوست داشتنی رفیق های نظامیش دیگه وجود ندارن؟
همیشه به شوخی برای هم تعریف میکردن که اگر روزی در راه وطنشون کشته شدن حتما جسدشون به سرزمین  مادریشون برگرده..
اما کی فکرش رو میکرد؟اون فرد هری نبود.
حتی الان هم نمیخواست باور کنه که قبرهای کثیف و نمدار، متعلق به همرزمان و دوستانشن!
با خودش زمزمه کرد:

این شوخیه..مگه نه...

وسط اشکش لبخندی زد و دوباره ناخوداگاه بغضش منفجر شد:

کریس!ریک!ساموئل! بلند شین! خواهش میکنم...

تک تک همرزمانش رو به اسم صدا کرد بلکه شاید این یک شوخی بی مزه باشه اما بی تاثیر بود.
مورگان به سمت هری اومد و دستش رو روی شونش گذاشت:

هری، بلند شو...!

هری با عصبانیت مشتی از خاک رو به لباس مرد کوبید و فریاد کشید:

این هم یکی از بازی های مسخرتونه!؟ تا کی میخای مارو زجر بدی!؟

مرد با ناباوری چند بار پلک زد و با اخم گفت:

اونا مردن هری! تو باید باور کنی!

بغض و درد حالا جاش رو به خشم و انتقام داده بود.با عصبانیت بلند شد و به مرد نزدیک شد و مشتی به فکش کوبید و یقشو چنگ زد و توی صورتش فریاد کشید:

تو و اون فرانک پست فطرت اینکارو کردین! چطور تونستی همچین غلطی بکنی!

هری با عصبانیت و عدم کنترل ذهن،مرد رو تکون میداد و فریاد میکشید.مورگان مچ هری رو گرفت و از یقش جدا کرد:

بهتره چشمات رو باز کنی و ببینی دوستات برای چی مردن!‌

قلب هری برای برا چندم شکست‌.چطور میتونست انتقام بگیره وقتی نمیدونست چطوری و چه کسی کشتتشون؟!
روی زانوهاش فرود اومد و سرش رو پایین انداخت.اگر دوستاش اینجا بودن حتما دورش حلقه میشدن و بهش میخندیدن که چطوری مثل یک کودک گمشده گریه میکرد.مورگان با نگاهی غمگین آهی کشید و با پوتین سنگینش از هری فاصله گرفت و زمزمه کرد:

وقتی عزاداریت تموم شد..میام دنبالت...

مورگان رفت و هری رو برای مدت طولانی با احساسات و وجدانش تنها گذاشت.تنها چیزی که میتونست هری رو آروم کنه،بغل برادرانه لیام بود.کسی که درحال حاضر خیلی از هری دور بود.
وسط قبر ها نشسته بود و گریه‌ میکرد‌.مرور خاطرات،باعث شده بود بیشتر احساس تنهایی کنه.هری فکر میکرد تنهایی زجر کشیدن چقدر میتونست دردناک باشه.هری داشت به تنهایی زجر میکشید و‌این خودش زجر آور بود.
یکی از خاطراتی از جلوی چشمانش گذشت و‌باعث شد لبخندی بزنه و به یادش اشک بریزه..

SHOTGUN {Z.M} [completed]Where stories live. Discover now