لویی دست زین رو از گوشش جدا کرد و جیغ زد:

-چرا اینقدر بعد اردو هار شدی؟نکنه دنیل شوهرته داری ازش دفاع میکنی!؟

زین که از خجالت نمیدوست میز رو مشت بزنه یا صورت لویی رو آروم گفت:
+خجالت بکش...

دنیل که با خنده اون دو نفر رو نگاه میکرد پرید وسط دعوای دوستانشون:

خیلی خب لویی بس کن زین رو داری اذیت میکنی!

لویی با حالت قهر دست به سینه به پشتی صندلی تکیه زد: 

-من به این غذا لب نمیزنم!

دنیل با لبخند سرپوش ظرف غذا رو گرفت و بوی خوش غذا تو اون سوئیت کوچیک پیچید:

-خب باشه چون خیلی اصرار میکنین میخورم

حتی اجازه نداد زین برای لطف دنیل تشکر کنه که صدای ملچ ملوچ لویی بخاطر برداشتن لقمه گنده و چپوندنش تو دهنش تو سوئیت پیچید

دنیل و زین همزمان با چشمای متعجب به لویی نگاه میکردن و سرشون رو با تاسف تکون دادن زین که اروم داشت لقمه کوچیکی رو تو دهنش میذاشت گفت:

+احساس میکنم سرپرستی یک کودک 9 ساله رو بر عهده دارم

اینبار صدای قهقه خنده دنیل بود که تو خونه نقلی  پیچید
زین و لویی خبری از چشمای دارک پشت خنده های دنیل رو نداشتن
لویی بی توجه از کنار لکنت های دنیل گذشت و چقدر زود زین ساده لوحانه دلیل دنیل رو پذیرفت"

*************************

غروب افتاب دل انگیز تر از همیشه بود ...
دستی دور گردنش پیچید و ثانیه بعد لپش توسط لبی بوسیده شد
اروم لبخند زد:  هری میدونی که چقدر از این نوع بوسه هات متنفرم
هری به دیوار تکیه زد: لبخندت اینو نمیگه برادر گلم
لیام هم همراه هری به دیوار تکیه زد و نفس عمیقی کشید:
اگه این تنهایی با تو باشه دوست دارم همیشه مردی تنها باشم!
هری مثل دفعات قبلی از رو عادت مشتی به بازوی لیام کوبید: بس کن داداش حالم بهم خورد
همزمان خندیدن و به غروب آفتاب خیره شدند لیام دوباره به سمت هری چرخید اما با جای خالی برادرش مواجه شد.
دوبار...سه بار.. شمار پلکایی که به امید داشتن برادرش زد از دستش درفت
داد زد: هریییی؟
سوزشی در دست چپش احساس کرد غروب آفتاب هم کم کم داشت محو میشد
ناخوداگاه چشماش رو از شدت ترس باز کرد و از خواب پرید  و به صورت غریزی برای دفاع از خودش دست به کار شد و گردن کسی که عامل سوزش دستش بود رو چنگ زد:
داری چه گوهی میخوری؟
صداش میلرزید و کنترل خودشم نداشت
پرستار بیچاره از ترس رنگش پرید و بخاطر تنگی نفس بنفش شده بود:
آقا به...به خدا این فقط یک سرنگه ه..همین..
لیام بیشتر به دور و اطرافش نگاهی انداخت و بلاخره گردن پرستار رو ول کرد :
من اینجا چه غلطی میکنم ؟
پرستار که بخاطر مرد عجیب جلوش کمی از ترس میلرزید جواب داد:
شما بیمارید و اینجاهم بیمارستانه...
صدای آشنای شبکه خبر لیام رو کنجکاو کرد و به سمت تلویزیون چرخید:

خبر ویژه: هواپیما504 به دلیل نقص فنی منفجر شد

لیام تازه یادش اومد
تازه فهمید
تازه خاطرات گنگ واسش تداعی شد
خاطراتی تلخ از جنس شرابی دوهزار ساله انگار عمری از اون خاطرات میگذره
صدای انفجار تو سرش پیچید فریادهایی که عاجزانه طلب کمک و یاری میخواستن
صدای فریادی آشنا
مچ دستش رو بالا اورد و دست مشت شدش رو باز کرد چشماش تا اخرین حد از تعجب گشاد شد

عکس خونی؟

چند باری پلک زد

عکس کودک سه ساله؟

پرستار که رفتار عجیب لیام رو زیر نظر داشت گفت: هرکاری کردیم نتونستیم مشت شمارو باز کنیم خیلی سفت و سخت اون عکس رو دستتون گرفته بودین..

لیام گیج و درمونده اروم به پرستار و بعد به عکس خیره موند
اروم زمزمه کرد: چان.....

اروم قطره اشک از چشماش بیرون ریخت
از جنس بلور های شکسته قلبش

سعی کرد جلوی پرستار غرورش له نشه باسری افتاده و شکسته از غم گفت:

هری کجاست؟...

پرستار یک قدم جلو اومد:

مریضی به نام هری نداریم آقای پین..

انگار پرستار هم دلش به حال لیام میسوخت: شما باید استراحت کنید..

دوباره لیام سعی کرد از برادرش خبری بگیره: گفتم هری کجاست...!

پرستار پتوی بیمارستان رو روی بدن لیام بالا کشید: گفتم که کسی به نام هری...

لیام با خشونت پرستار رو هول داد:

لعنتیییی بیتچچچچچ اون همراههه من بودددد اون باید همینجاااا باشهههه

پرستار با تعجب لیام رو نگاه میکرد و سرنگ آرام بخشی به از جیبش دراورد و تو سرم لیام خالی کرد

لیام قدرتش رو از دست داد و رو تخت فرود اومد و نتونست زمزمه های پرستار که با کسی که پشت در بود حرف میزد رو بشنوه:

لیام پین هنوز زندس...

مرد پشت در سری تکون داد و تو بی سیمش شروع کرد به گزارش کردن:

اون جزوی از مهره سوخته  به حساب نمیاد قربان!...





****************************

خب اینم از این
چطور بود؟
واکنشاتونو ببینما
افرین
ووت و کامنت! $




SHOTGUN {Z.M} [completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora