●19

3.8K 833 477
                                    

تمام کامنتا های این پارتوجورج جواب میده❗
برای فهمیدن هویت جورج این پارتو کامل بخونین
⚠️Be careful...⚠️

نایل : وووووووه میگما مطمئنی داریم درست میریم ؟؟ اصن نمیدونستم تو شهر همچین جاهاییم هس
-: تموم این مدت بچه پایین شهر بودی و نمی گفتی ؟؟
لویی با همون نگاه سرد و خالیش تو یه حرکت به سمت عقب برگشت و چن لحظه بدون هیچ حسی نگام کرد : اینم نپرسیده بودی ...

سرمای خفیفی رو پشت گردنم حس کردم ... از اون طرز نگاهش هیچ خوشم نمیومد . دوباره به سمت جلو برگشت و به یه کوچه ی باریک فرعی اشاره کرد : دم اون کوچه نگه دار ماشین داخل نمیره باید پیاده شیم .

بعد از پیاده شدن از ماشین لویی بلافاصله غیبش زد . بی اهمیت بهش در طول کوچه راه افتادیم ولی هنوز چن قدم نرفته بودیم که با اخمای تو هم در حالی که کمی سرخ شده بود دوباره جلومون ظاهر شد : نیستن ...

تام : چ-چی ؟؟ چرا نیستن ؟؟ آقای لویی اتفاقی برای برادرتون افتاده ؟؟

لویی : اگه اسباب کشی رو اتفاق به حساب میاری اره ...

دوباره سوار ماشین شد و بدون هیچ حرفی به روبروش خیره شد . خم شدمو از پنجره ی راننده نگاش کردم : خوب الان چی ؟؟ احیانا ایده ای نداری خانوادت کجا ممکنه رفته باشن ؟؟

لویی : .....
-: قراره همینجوری اینجا بشینی و به روبروت خیر بشی منتظر یه معجزه ی الهی؟؟
بعد از تموم شدن حرفم زین کنارم زد و دو بار ضربه زد رو سقف ماشین : بپاش بیرون بریم از در و همسایه بپرسیم لااقل ...

لویی عین پسر بچه های تخس چشماشو تو حدقه چرخوند و کلافه از ماشین پیاده شد . همون لحظه رایان جلوی اولین کسی که دید داره وارد کوچه میشه رو گرفت : آبجی ... خواهرم ... یه لحظه شما خانواده ی تاملینسون تو این کوچه میشستن احیانا نمیشناسینشون ؟؟

خانمه : روش جدید شماره گرفتنه ؟؟

رایان : چی ؟؟ نه ... نه بابا چرا کص میگی میگم خونواده ی تام-

با کیفی که خورد تو سرش حرفش قطع شد و در حالی که گوششو گرفته بود و ناله میکرد به رفتن دختره نگاه می کرد گفت : لامصب همچین صندوق دارم نیستی که اخه زود به خودت میگیری ...

تام : رایان چیزیت شد ؟؟!!
-: رایان تو لطف کن عقب وایسا نمیخواد کمک کنی اصن ...
میخواستم وارد کوچه بشم که بازوم کشیده شد عقب
لویی : صبر ... اون مغازه اونجا  ... مغازه داره رو میشناسم هنوزم عین همون موقع اس ....

سری تکون دادم و موهامو پشت گوشم زدم و سمت مغازه حرکت کردم : خودم تنها میرم شما همینجا بمونین ابی ازتون گرم نمیشه

زین : باشه بابا تحفه ... انگار سخنگوی دولته پیازچه

وارد مغازه شدم و تک سرفه ای کردم که حواس مغازه دار رو به خودم جلب کنم ولی سرشو بالا نیاورد ... یه پیرمرد مو سفید با عینک ته استکانی بود که با دقت و اخمای تو هم به یه ساعت مچی که دل و روده اش بیرون ریخته بود زل زده بود .

12 (l.s)(z.m) -Complete-Where stories live. Discover now