●21

3.8K 853 509
                                    

تمام کامنت های این پارتو لیام یا همون لیلی جواب میده
⚠️هرچی خواستین بپرسین⚠️

رایان خم شد و دم گوش زین زمزمه کرد : ولی به نظر من معنا و مفهوم کوچولو رو هنوز درست متوجه نشده

زین کف دستشو گذاشت رو صورت رایان و به عقب هلش داد : اه در گوشم پچ پچ نکن قلقلکم میاد کپک

تام بدون توجه به اون دو تا اسکل با انگشتش چن تا ضربه ی آروم به شونه ی لویی زد : آقای لویی میتونم یه چیزی بگم ؟؟ ا-اصلا شبیه برادرتون نیستید ...

لویی : شاید چون اصن برادر نیسیم

تام بعد از چن لحظه مکث با صدای لرزون ادامه داد : آ-آقای لویی من...من که قصد ناراحت کردنتونو نداشتم اخه ...چرا اینطوری جواب میدین ؟؟

همون لحظه رایان یه پس گردنی به لویی زد که نزدیک بود از رو اوپن بیفته پایین : زورت به تام رسیده براش چسی میای ؟؟ دو دقه نمیتونی تصور کنی ادمی و عین عادم جوابشو بدی ؟؟

رایان همونطور که سر تام رو محکم به سینه اش فشار میداد و تام به شدت سعی میکرد سرشو جدا کنه که بتونه نفس بکشه حرفاشو میزد .

لیام دوباره با اخم از زیر بغلای لویی که با یه قیافه ی وات د فاک و "مگه من چی گفتم " بهمون زل زده بود گرفت و رو اوپن بردش عقب تر : مرتیکه ی پشمک کافیه یه بار دیگه سر داداشم داد بزنی تا از همین پنجره ی کوفتی پرتت کنم بیرون !!

آروم تر ادامه داد : منظورش این بود که برادر ناتنی-

دستامو تو هوا تکون دادم که حواسشونو به خودم جمع کنم ...بس بود دیگه هر چی حرف نامربوط زدیم : صب کنین صب کنین ... ببین داداش ناتنی ... الان باید تکلیف مارو مشخص کنی دیگه ! ما یه معامله با لویی کردیم و بهش قول دادیم بیاریمش تو رو ببینه که پیشمون بمونه .... و الان داری میگی قراره پیش تو بمونه ؟؟

نایل : راس میگه فک کردی همه ی این راهو الکی اومدیم و هری بدبخت-
نایل دستشو دور کتفم گذاشت و تو یه حرکت منو به خودش چسبوند و ادامه داد : الکی با اون سگ پیر روبرو شد که بذاریم یه موجود ماورا الطبیعی از دستمون بپره ؟؟

لیام که با هر جمله چشاش گشاد تر میشدن دهنشو وا کرد یه چی بگه که رایان اجازه نداد : الللللبته اینم خاطر نشان بشم که قناریمون به همین راحتیام نمیتونه بپره ... یادتونه که ... جریان دور نشدن بیشتر از یه فاصله ای از احضار کننده و غیره و ذالک

لیام با یه سرفه گلوشو صاف کرد : اجازه بدین ببینم ... لویی ، میشه بپرسم اینا دارن به چه زبونی حرف میزنن ؟؟ اینجا چه خبره ؟؟؟

برای چن لحظه همه ساکت بودن و لویی با لبای غنچه شده سعی میکرد نگاهشو از لیام بدزده : اهم ... لیلی میشه بریم تو اتاق ... که با هم راجع بهش حرف بزنیم ؟؟

12 (l.s)(z.m) -Complete-Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu