●10

4.1K 840 495
                                    


جوش آوردم و گفتم:(چجوری جرعت میکنی همینجوری راه بیوفتی تو خونه بقیه و اونارو سکته بدی؟؟؟ البته از شما دزدا هیچی بعید نیست...یه مشت یتیم بی سر و پا و بی کس و کار که تنها تفریحشون شدن جیب بقیه و تجاوز به دختراس...ماشینمو که دزدیدی برات کافی نبود الان میخوای منو هم دیوونه کنی؟؟اگه کسایی مثل تو نبودن دنیا خیلی قشنگ تر میشد.)

ناخواسته همه حرفامو بلند توی سرش کوبیدم و همینجور که نفس نفس میزدم بهش نگاه کردم. پوزخندی که ازش متنفر بودم از روی لباش پاک شده بود و چشماش تیره تر و بی روح تر از قبل شده بودو نگاهشو به زمین دوخته بود.

صدای توی ذهنم که میگفت نباید باهاش اینجوری حرف میزدی ببین چقد ناراحت و شکسته بنظر میاد رو نادیده گرفتم و گفتم :(چیه؟لال شدی؟ تا همین چند دقیقه پیش که خوب میخندی و سر و صدا میکردی. چی شد یهو خفه شدی؟ اووو نکنه کسی تا حالا چیزی که هستی رو بهت نگفته بود؟پس بذار من بهت بگم...تو یه حروم زاده ای که مامان هرزه تر خودتم...)

با جهش یهوییش به سمتم تعادلمو از دست دادم و روی زمین افتادم. اونم از فرصت استفاده کرد و روی سینم نشست و دستامو زیر پاهاش قفل کرد.و با بی حسی وحشتناکی که توی چشماش بود زل زد توی چشمام.

لویی:(حتی جرعتشو نکن که به مامان من توهین کنی. آدما همینن.. همیشه بدون اینکه چیزی بدونن بقیه رو قضاوت میکنن بدون اینکه براشون مهم باشه هر حرفشون میتونه مثل تیغ روح طرف رو پاره کنه... زخم روی تن خوب میشه... فراموش میشه... اما زخم روح همیشه میمونه ... باعث میشه تو هم قلبت سیاه شه دیگه نخوای به کسی اهمیت بدی.. و در نهایت چی میمونه؟دوتا مغز به جای یه مغز و قلب.... افتخار میکنم که دیگه هم نوع شماها نیستم.)

تمام حرفاشو با یه لحن خسته و صدای گرفته زد و جلوی چشمای بهت زدم از روم بلند شد و سمت در رفت و بازش کرد. ل:(ماشینتم دم دره... اگه یکم به دور و ورت دقت میکردی میدیدیش...) و درو آروم بست.

ببستر از این مکث نکردم و درو باز کردم و دنبالش تو پله ها دویدم و طبقه دوم تونستم یقشو از پشت بگیرم :(وایسا اگه به خاطر دزدی نیومدی پس به خاطر چی اومدی؟ قبول دارم یکم با حرفام زیاده روی کردم ولی....) لویی:(نه نه نمیخواد بهونه بیاری...کاملا حق با توعه... فقط چون بعد از ده سال میتونستم با یکی حرف بزنم هیجان زده شده بودم و ذات واقعی تونو فراموش کرده بودم.)

تا خواستم حرفشو تحلیل کنم همسایه فضولم سرشو از لای در اورد بیرون و چپ چپ بهم نگاه کرد

همسایه:(هری؟پسر صدای حرف زدن شنیدم با کی داشتی حرف میزدی؟؟.....امممم اگه میخوای من یه روانشناس خوب سراق دارم کمکت میکنه دیگه با خودت حرف نزنی...)

با تعجب اول به لویی که همینجور اونجا ایستاده بود و همسایه نگاه کردم. یعنی اونم...؟؟!!
نایل:(هری ی ی ی تو برگشتی خونه؟ نمیگی ما تو بیمارستان از نگرانی سکته میکنیم؟اصلا تو راه پله..... اوه تو همون پسره که زین میگفت تو بیمارستان دیده نیستی؟هری چرا به من نگفتی اومدی اونو ببینی؟)

12 (l.s)(z.m) -Complete-Onde as histórias ganham vida. Descobre agora