●13

4.2K 884 1K
                                    

توی ذهنم دنبال راه فرار میگشتم که یهو لویی برمگردوند و کمرمو چسبوند به در... با چشمای گرد به چسمای آبیش زل زدم.
-:(چیکار میکنی؟)لبخند کجی زد و یکی از ابروهاشو انداخت بالا
ل:(گفتم که... قراره بدنت مال من بشه!!)

و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم فاصله بینمونو به صفر رسوند...با حس کردن سردی لباش روی لبام تمام موهام سیخ شد.حس سرما توی تمام استخونام پیچید و لرزیدن ستون فقراتمو به وضوح حس میکردم.... راه جالبی برای تسخیر دارن...

دیگه تموم شد... کاش میتونستم یه بار دیگه قبل از مرگ مامانمو بغل کنم... اوه امیدوارم با بدن من نره پیش مامانم... ولی از صمیم قلب آرزو میکنم بره نایل و زین رو از کون دار بزنه:/

چشمامو بستم و کاملا تسلیمش شدم... چقد این زندگی فانی بود... صبح که با صدای گوشیم بیدار شدم فکرشو هم نمیکردم که امروز روز آخرمه... دیگه نمیتونم دوستامو خانوادمو ببینم... دیگه نمیتونم لازانیا های دست پخت مامانمو بخورم...

فشار تیزی دندونای لویی رو روی لبم حس میکردم... بر عکس یخی لباش تو بدنم حس داغی شدیدی داشتم یه نفس عمیق کشیدم و دیگه هیچی حس نمیکردم... نه دندوناش و نه لباش... خدافظ دنیا...


































لویی:(فاک هری-خنده شدید- تو راست کردی!!!!)

سریع چشمامو باز کردم و به شدت هوا رو توی ریه هام کشیدم و با صدای خفه ای گفتم:(من...زن...زندم....من زندم....)نمیتونسم باور کنم.... خدا خیلی منو دوست داره که نذاشت اون تسخیرم کنه...شایدم من خیلی قوی ام...

لویی:(محض اطلاعت اینکه روح ها میتونن بدن بقیه رو تسخیر کنن فقط زاده ی ذهن پلید نویسنده هاست. نمیفهمم چرا یه داستان از خودتون در میارین و خودتونم ازش میترسین؟؟و درضمن حتی اگه قدرت تسخیر هم داشتم نمیومدم پلاتی پوس دندون فرفری کیوتی ک تازه باهاش اشنا شدمو بکشم...حالا ... خودت از پس مشکلت اون پایین بر میای یا واست حلش کنم؟)

برخلاف شیطنتی ک توی صداش بود چشماش همچنان بی حس بود..بی توجه به جمله آخری ک گفت صدامو کمی بالا بردم و گفتم:(چی؟؟!!...ی...یعنی الان تسخیر نشدم؟یعنی چی؟؟پس این چه کاری بود که کردی؟؟)

دوباره جریان خون به صورتم هجوم آورد و داغ کردم و مطمعنم کاملا قرمز شدم... ولی نمیدونم از عصبانیه یا از خجالت کاری ک کرد؟
لویی دستامو که تا همون لحظه محکم گرفته بود ول کرد و یه قدم عقب رفت شونه هاشو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:(به هر حال آدم از خاک درست شده و خاکم کرم داره.هه هه هه)

دماغمو با سر و صدا بالا کشیدم. اخم ریزی کردم و آروم هلش دادم.-:(تو که آدم نیستی اصن!)
ل:(قبلا که بودم...)
-:(قبلا آدم بودی؟؟؟؟؟)یه نگاه عاقل اندرصفیحی بهم انداخت و گفت:(ظاهرا اندازه دیکت با مغزت رابطه عکس داره...اون بزرگ میشه اون یکی کوچیک میشه)

12 (l.s)(z.m) -Complete-Where stories live. Discover now