PART 51

362 103 48
                                    


نگاه اجمالي به نماي خونه انداخت و پوفي كرد.
باز برگشته بود سر خونه ي اول!
با قدماي آرومي وارد خونه شد و نگاهش رو تو حياط چرخوند، همه چي مثل قبل بود. كوزه هاي سفالي، باغچه ي كوچك پر از گل و گلدون هاي بزرگ و كوچيك، تخت چوبي گوشه ي حياط و ...
ناخودآگاه لبخندي رو لبش نشست و نفس عميقي تو عطر گل ها كشيد.

~يونگيي

با شنيدن صداي هيجان زده ي مادرش جلوتر رفت و لبخندي زد. اجوما با ذوق دستاي نحيفش رو دور يونگي حلقه كرد و محكم فشارش داد.

~دلم برات تنگ شده بود..
خوب كردي اومدي.

مادرش بعد از رفع دلتنگيش كمي عقب رفت و درحالي كه سرتا پاش رو برانداز ميكرد گفت:
باز كه لاغر شدي!

يونگي چشماشو تو كاسه چرخوند و با بي حوصلگي گفت:
مامان من از نظر تو هميشه لاغرم!

≈سلام پسرم
خوش اومدي.

-سلام بابا

به لطف پدرش از دست مادرش نجات پيدا كرد و بالاخره تونست وارد خونه بشه. نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
جديده؟

و اشاره اي به تلويزيون كرد.
اجوما با لبخند ليوان شربت رو دست يونگي داد و با ذوق سرش رو تكون داد.

~از پولايي كه فرستادي يكمش رو پس انداز كردم و چندتا وسيله جديد خريدم. خوب شده؟؟

يونگي درحالي كه از نوشيدنيش مينوشيد هوومي كشيد.
~جيمين كجاست؟ چرا با خودت نيورديش؟!

يونگي با شنيدن اسم جيمين به سرفه افتاد و درحالي كه سعي ميكرد جلوي هول شدنش رو بگيره گفت:
سرش شلوغ بود.

اجوما اخمي كرد و گفت:
ولي من كه چند روز پيش باهاش حرف زدم داشت از بي كاري غر ميزد و ميگفت حوصلش خيلي سر رفته!

يونگي لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به دستاش انداخت.
~دعوا كرديد؟؟؟

يونگي كه با شنيدن اين سوال يهويي بيشتر هول شد، با چشماي گرد شده سرش رو به نشونه ي نه تكون داد.

-نـ.. نـه
دعوا براي چي؟ مگه بچه ايم مادر من!

اجوما با چشماي ريز شده به يونگي خيره شد. يونگي كه به شدت معذب شده بود نگاهش رو به تلويزيون داد.

≈پسرم تازه رسيده بذار يكم خستگي در بكنه بعد سين جينش كن خانم!

پدر يونگي براي بار دوم نجاتش داد و با لبخند جوياي حال و احوال يونگي شد.

Unexpected Love |Yoonmin|Where stories live. Discover now