PART 23

609 106 9
                                    

يونگي با شنيدن صداي در، شير آب رو بست و دستاشو با حوله اي كه از كابينت اويزون بود خشك كرد.
يونگي با تعجب به طرف در رفت. معمولا كسي جز جيمين زنگ خونش رو نميزد و خب از اونجايي هم كه يك هفته اي بود كه از جيمين خبر نداشت، بعيد بود جيمين پشت در باشه.
يونگي با شك در رو باز كرد و با ديدن جيمين ابروش ناخوداگاه پريد بالا.
مكثي كرد و بعد از چند ثانيه با صداي ارومي زمزمه كرد:
-سلام

جيمين نگاهشو از يونگي گرفت و گلوش رو الكي صاف كرد و دستي به گردنش كشيد. تا حد امكان سعي ميكرد با يونگي چشم تو چشم نشه.
درسته قرار نبود اعتراف كنه ولي ته دلش از رفتارش خيلي پشيمون و شرمنده بود. براي همين تصميم گرفت از در پررويي وارد بشه.
بدون توجه به يونگي، وارد خونه شد و روي تشك ولو شد و كِشي به بدنش داد.
اينجا بيشتر از عمارت پدرش بهش حس خونه رو ميداد.
ناخوداگاه لبخند محوي كنج لبش نشست و بدون اينكه به يونگي نگاه كنه گفت:
+گشنمه!

يونگي هنوز دلخور بود. ولي بدون اينكه چيزي به روش بياره به طرف يخچال رفت و نگاهي به قفسه هاي نيمه خالي يخچالش انداخت.
-بيمباب درست كنم برات؟!

جيمين لبخندش عميق تر شد و با ذوق سر تكون داد.
عاشق اين ويژگي يونگي بود.
يونگي برخلاف خودش متين و صبور بود. حتي اگر دچار اختلاف و ناراحتي هم ميشدن، يونگي هيچوقت كنترلش رو از دست نميداد و مثل بچه ها داد و بيداد يا قهر نميكرد.
جيمين با ياداوري رفتارش لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به سقف داد.
دلش نميخواست يونگي رو ناراحت كنه و رابطشون رو خراب كنه.
تو اين يك هفته چشمش مدام به گوشيش بود بلكه پيامي از يونگي دريافت كنه با وجود اينكه ميدونست مقصر خودش بوده و اون بايد پا پيش ميذاشت.
يونگي بعد از چند دقيقه كاسه ي بزرگ فلزي و يك قاشق و يك ليوان از نوشيدني مورد علاقه ي جيمين رو روي ميز كوچك وسط اتاق گذاشت و به جيمين نگاه كرد.
-غذا امادست.

جيمين سريع پشت ميز نشست و بدون معطلي شروع به خوردن كرد.
مثل هميشه عالي بود!
دلش براي غذا خوردن تو اين اتاق كوچيك تنگ شده بود.
به پنج دقيقه نرسيده بود كه قاشقش رو داخل كاسه ي خالي رها كرد و دستي به شكمش كشيد و با چشماي براق به يونگي خيره شد.
يونگي لبخند محوي زد و با صداي ملايمي گفت:
-دل درد نگيري!

جيمين با بي تفاوتي شونه اي بالا انداخت و گفت:
+گرسنم بود.

حرفي براي زدن نداشت. يعني روش نميشد حرفي بزنه.
بايد اول عذرخواهي ميكرد. تا همينجاش هم پررويي كرده بود.
سعي كرد شجاعتش رو جمع كنه. نفس عميقي كشيد و تو چشماي يونگي خيره شد و بدون مقدمه گفت:
+معذرت ميخوام.

يونگي كه از عذرخواهي بي مقدمه جيمين شوكه شده بود با گيجي نگاهش كرد.
الان پارك جيمين ازش عذرخواهي كرد؟! واقعااا؟! نكنه داره خواب ميبينه؟؟؟
جيمين بعد از چند ثانيه ادامه داد:
+كنترلم رو از دست دادم وقتي ....

Unexpected Love |Yoonmin|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora