جيمين به بهانه ي آماده كردن شام يونگي رو از فليكس دور كرد و به آشپزخونه كشوند.
هردو در سكوت شروع به آماده كردن مقدمات شام كردن و جيمين پيتزاهارو سفارش داد.
بعد از اتمام كار هردو به هال برگشتن و كنار بقيه نشستن.
نامجون طبق معمول درحال پچ پچ تو گوش جين بود، كوكي و يونگي درحال بازي با ps5 بودن و تهيونگ درحال مشاوره دادن به جيمين بود.بعد از خوردن شام، همه براي خواب آماده شدن و طبق نتيجه ي سنگ كاغذ و قيچي، جين و نامجون تو اتاق جيمين و تهيونگ و كوك تو هال اتراق كردن.
با شنيدن صداي در نگاه يونگي از كتابش جدا شد و به جيمين خيره شد. جيمين با قدماي آروم به تخت نزديك شد و با صداي خجلي گفت:
+اگر راحت نيستي ميتونم برم تو هال بخوابم...
يونگي ابرويي بالا انداخت و نگاهي به سرتاپاي جيمين انداخت، اخمي بين ابروهاش نشست و گفت:
-بچه ها تو هال بودن؟جيمين كه متوجه سوال بي ربط يونگي نشده بود سري به نشونه ي تاييد تكون داد.
اخم يونگي غليظ تر شد و با لحن تندي گفت:
-با اين سر و وضع ديدنت؟جيمين نگاهي به لباسش انداخت و لبش رو گاز گرفت. نكنه گند زده بود باز؟
به پيشنهاد تهيونگ تصميم گرفت يه تيشرت گشاد تنش كنه همراه با يه باكسر تنگ.
قد تيشرت تا زير باسنش بود و موهاش رو هم با اجبار ته، به هم ريخته بود تا كيوت تر بنظر برسه.
مردشو ته رو ببرن با اين پيشنهاداش...-پوشيدن همچين لباسي جلوي اين همه پسر بنظرت يكم خطرناك نيست؟
جيمين با گيجي خودش رو جمع كرد و پاهاشو به هم فشار داد.
+خب همشون پسرن ديگه، اشكالش چيه؟
يونگي نفسشو با حرص بيرون داد و به سختي نگاهش رو از پاهاي برهنه ي جيمين گرفت. به طرز وحشتناكي كيوت و خوردني شده بود و كم كم داشت كنترلش رو از دست ميداد.
-چرا شلوار پات نكردي؟؟
+ميدوني كه عادت دارم شبا بدون شلوار بخوابم.
يونگي زبونش رو تو لپش فرو كرد و با اخم گفت:
-نامجون هم از پسرا خوشش مياد و اصلا خوب نيست كه تورو با اين تيپ ببينه!جيمين با لباي جلو اومده گفت:
+نامجون تو اتاق بود.يونگي با سماجت گفت:
-تهيونگ و جانگ كوك چي؟+كوكي هم تو اتاق بود، فقط تهيونگ تو هال بود...
يونگي با حرص شونه اي بالا انداخت و درحالي كه از جاش بلند ميشد گفت:
-تهيونگ هم بالاخره پسره! اينجوري درست نيست جلوش بچرخي.
حتي اگر دوستت باشه...
YOU ARE READING
Unexpected Love |Yoonmin|
Fanfictionدو آدم از دو دنیای متفاوت، با داشتن شخصیت های پنهان، درگیر قراردادی میشن به نام "عشق" ――――――――――――――――――――― •پسر توی صورتش داد و بیداد می کرد و یونگی محو چشمای قلدرِ معروف دانشگاهش شده بود. لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود زد و پشتش رو به جیمین کر...