يونگي دست به سينه نشست و با لحن محكمي گفت:-نظرم عوض نميشه.
مرد نفس عميقي كشيد و با صداي ملايمي گفت:
~ولي اينجور براي هممون بهتره!
-تا زماني كه موضوع راجب خودم بود برام مهم نبود، ولي اين بار...
مردي سري به نشونه ي تاسف تكون داد و گفت:
~متوجه منظورتون ميشم ولي بهتون قول ميدم كه ديگه بهتون نزديك نميشه.يونگي سرشو به نشونه ي مخالفت تكون داد و پوزخند زد:
-همون كه گفتم! نظرم عوض نميشه.قبل از اينكه مرد فرصت حرف زدن پيدا كنه جيمين گفت:
+راجبش فكر ميكنيم و بهتون اطلاع ميديم.
يونگي با اخم به طرف جيمين برگشت و گفت:
-من فكرامو كردم و قرار نيست نظرم عوض بشه!جيمين چشم غره اي به يونگي رفت و به مرد نگاه كرد. مرد از جاش بلند شد و درحالي كه دكمه ي كتش رو ميبست گفت:
~منتظر خبرتون هستم.كارتش رو روي ميز گذاشت و به طرف در رفت. به محض خروج مرد، يونگي با عصبانيت از جاش بلند شد و گفت:
-براي چي بهش گفتي فكر ميكنيم؟؟ من گفتم كه نظرم عوض نميشه.جيمين نفس عميقي كشيد و با صداي ارومي گفت:
+اگر باهاشون راه نياي ميتونن ازت شكايت كنن يونگي!
با اون بلايي كه سرش اوردي حداقل يك ماه بايد تو بيمارستان بمونه.يونگي درحالي كه پوست لبش رو ميكند گفت:
-تو چي؟؟؟ اينكه داشت به تو اسيب ميزد مهم نيست؟؟؟جيمين لبخند مليحي زد و از جاش بلند شد و كنار يونگي ايستاد، دستش رو روي بازوي يونگي گذاشت و با لحن ملايمي گفت:
+ميبيني كه من حالم خوبه و اتفاقي برام نيفتاده.جيمين مكثي كرد و با دودلي ادامه داد:
+با اون پول ميتوني تمام بدهكاريات رو بدي، از شر جه يونگ هم راحت ميشي.
يونگي با چشماي قرمز به جيمين خيره شد و با صداي خشداري گفت:
-پول رو بگيرم و از اسيبي كه بهت زد چشم پوشي كنم؟
ميدوني اگر ديرتر ميرسيدم چه بلايي سرت ميورد؟؟ هووم؟
ميدوني؟؟
ميخواست بهت تجاوز كنه!جيمين اخمي كرد و گفت:
+اولا كه عرضه ي اين كار رو نداشت و دوما كه زود رسيدي و اون اتفاق نيفتاد.جيمين با كلافگي دستي به موهاش كشيد و ادامه داد:
+بيا منطقي فكر كنيم
با اون پول ميتوني كل بدهي خانوادت رو بدي،
از شر اين شغل و آدماي مزخرفش راحت بشي،
جه يونگ هم ديگه مزاحمت نميشه.
بخاطر بلايي هم كه سرش اوردي قرار نيست ازت شكايت كنن و بيخيال قضيه ميشن! ديگه چي ميخواي؟
![](https://img.wattpad.com/cover/289085795-288-k311697.jpg)
YOU ARE READING
Unexpected Love |Yoonmin|
Fanfictionدو آدم از دو دنیای متفاوت، با داشتن شخصیت های پنهان، درگیر قراردادی میشن به نام "عشق" ――――――――――――――――――――― •پسر توی صورتش داد و بیداد می کرد و یونگی محو چشمای قلدرِ معروف دانشگاهش شده بود. لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود زد و پشتش رو به جیمین کر...