PART 25

711 108 37
                                    

جيمين نگاهي تو آينه به خودش انداخت و لبش رو گاز گرفت. لپ هاش گل انداخته بود و گرمش شده بود. سعي كرد نفس عميقي بكشه تا ارامشش رو بدست بياره و كمي بالم لب توت فرنگي به لباي پفكيش زد تا چهرش از بي حالي در بياد.
لباسش رو مرتب كرد و عطر هميشگيش رو زد.
تو آينه لبخندي به خودش زد و خنده ي ارومي كرد.
يه ميكاپ خيلي محوي كرده بود تا بيشتر به چشم بياد. از ظاهرش كه مطمئن شد از حمام بيرون رفت و نگاهي به خونه انداخت. اجوما همين چند ساعت پيش رفته بود و خونه رو مثل دسته ي گل تحويلش داده بود.
همه چي اماده بود. نيم نگاهي به ساعتش انداخت.
احساس هيجان، استرس، ترس، ذوق، دلشوره، شهوت و ... همه رو باهم داشت.
با شنيدن صداي زنگ در از جا پريد و به طرف در رفت. سعي كرد براي حفظ ظاهر هم شده هيجانش رو كنترل كنه.
نفس عميقي كشيد و نقاب بي تفاوتي رو به چهرش زد كه خيلي هم موفقيت اميز نبود و در رو باز كرد.
با ديدن يونگي ناخوداگاه لبخند عميقي رو لبش جا خوش كرد و بدنش به طرز عجيبي اروم شد.
يونگي بدون حرف، بوسه اي به لبش زد و وارد خونه شد.
-ببخشيد دير شد.
بايد شيفتم رو تحويل ميدادم و بعد ميومدم. همكارم دير كرده بود.

جيمين سري به نشونه ي فهميدن تكون داد.
+دست و صورتت رو بشور و بيا.
شام امادست.

يونگي در جوابش لبخندي زد و به طرف سرويس بهداشتي رفت.
بعد از شستن دست و روش، لباس راحتي تنش كرد و پشت ميز نشست.
جيمين هم روبه روي يونگي نشست و با ذوق گفت:
+از يكي از بهترين رستوراناي اين اطراف خريدم.
تعريفش رو خيلي شنيده بودم.

يونگي همينطور كه با دقت به حرف جيمين گوش ميداد كمي از غذاش چشيد و هوومي كشيد.
-خوشمزست.

و ظرف گوشت رو بيشتر به طرف جيمين هول داد و بدون حرف جيمين رو به خوردن غذا دعوت كرد. نحوه ي مراقبتش از جيمين هميشه همينطور بود. در سكوت و بدون هيچ حرفي حواسش به تك تك رفتار و كارهاي جيمين بود و زير پوستي بهش محبت و ازش مراقبت ميكرد.
از وقتي رابطش با يونگي صميمي تر شده بود، ارتباطش با دختراي اطرافش تقريبا قطع شده بود.
از اون همه دختري كه دورش بود فقط تعداد انگشت شماري باقي مونده بود اونم به خاطر كَنه بودن دخترا بود. اومدن يونگي هم زندگي و هم خودش رو عوض كرده بود. و جيمين از اين شرايط جديد راضي بود. وقتي با يونگي بود حس بهتري نسبت به خودش داشت. ميتونست ازادانه خودش باشه بدون تظاهر!
بدون اينكه كسي ازش انتقاد كنه يا مدام دنبال ايراد گرفتن ازش باشه. جيمين كنار يونگي حس باارزش بودن ميكرد، حسي كه خيلي وقت بود خانوادش ازش گرفته بودن...
بعد از خوردن شام و جمع و جور كردن اشپزخونه، جلوي تي وي كمي شراب خوردند و تو بغل هم دراز كشيدند.
جيمين از هيجان و استرس نميتونست روي فيلمي كه درحال پخش بود تمركز كنه.
زير چشمي نگاهي به يونگي انداخت و اب دهنش رو قورت داد.
با صداي اروم و ضعيفي گفت:
+يونگي؟!؟
-جانم؟!

Unexpected Love |Yoonmin|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora