ده روزی از اون پیشنهاد عجیب جیمین میگذشت و هر دو دیگه داشتن کلافه میشدن.جیمین از این بی اعتنایی یونگی، و یونگی از مزاحمت های وقت و بی وقت جیمین.
هیچکدوم حاضر نبودن کوتاه بیان و خب حق هم داشتند...
جیمین روز به روز عصبی تر میشد و این حرص و خشم رو با اذیت کردن یونگی تلافی میکرد و یونگی هم در کمال خونسردی فقط یه جمله رو تکرار میکرد: "من باتم نیسم."
جیمین تو این مدت نتونسته بود با کسی رابطه داشته باشه چون مدام چهرهی یونگی و اون خواب کوفتی جلو چشمش نقش میبست و این رابطه نداشتنش هم خشمش رو بیشتر میکرد.
ولی جیمین تصمیمش رو گرفته بود!
چند روزی بود که درس و دانشگاه رو پیچونده بود و از صبح تا شب یونگی رو تعقیب میکرد، تونسته بود آدرس خونه و حتی جاهایی رو که کار میکنه پیدا کنه.
نقشه هم برای به دام انداختن یونگی کشیده بود و امشب هم موعد اجراش بود.
وارد بار شد و رفت دورترین نقطه به یونگی نشست و زیرنظرش گرفت، چند ساعتی گذشته بود و جیمین کم کم داشت کلافه میشد.
باید صبر میکرد تا شیفت یونگی تموم بشه و برگرده خونه، تو این چند ساعت چندین تا شات خورده بود و یکم گیج بود، با گذشت زمان تعداد شات های جیمین هم بیشتر و بیشتر میشد تا کم کم مست شد.
نگاهش رو از پیک خالیش گرفت و به پیشخوان نگاه کرد. با ندیدن یونگی سریع از جاش بلند شد که باعث شد یکم سرش گیج بره ولی به هیچ وجه نمیخواست بذاره که چیزی مانع بهم ریختن نقشهی امشبش بشه.
با تمام سرعتی که داشت خودش رو به در پشتی بار رسوند و کمین کرد تا بالاخره یونگی رو دید. یونگی در حالی که هندزفریهاش رو میذاشت توی گوشش با سری پایین شروع به راه رفتن کرد.
جیمین توی تاریکی تعقیبش کرد تا رسیدن به خیابون اصلی، یونگی به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. جیمین هم مست بود و هم نمیخواست جلب توجه کنه، و متاسفانه با اون ماشینی که داشت نمیتوست یونگی رو دنبال کنه.
چند دقیقه بعد اتوبوس رسید و یونگی سوار شد و جیمین هم سریع تاکسی گرفت و اتوبوس رو تعقیب کرد.
بعد از ۱۰ دقیقه یونگی پیاده شد و پیاده به طرف خونهش رفت و جیمین مثل سایه دنبالش کرد. محل زندگی یونگی خیلی بد نبود، میشه گفت جای معمولی بود . خونهش تو یه محوطهی بزرگ بود که دور تا دورش آپارتمان های بهم چسبیدهای بود. کمی قدیمی و سطح پایین به نظر میرسید.
YOU ARE READING
Unexpected Love |Yoonmin|
Fanfictionدو آدم از دو دنیای متفاوت، با داشتن شخصیت های پنهان، درگیر قراردادی میشن به نام "عشق" ――――――――――――――――――――― •پسر توی صورتش داد و بیداد می کرد و یونگی محو چشمای قلدرِ معروف دانشگاهش شده بود. لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود زد و پشتش رو به جیمین کر...