PART 10

653 114 35
                                    




یونگی با شنیدن صدای جیمین با ناباوری سرش رو بالا اورد به جیمین خیره شد.

گونه‌های جیمین قرمز شده بود و رگه‌های هیجان و شهوت تو چشماش نمایان بود، خیلی وقت بود منتظر این فرصت بود. براش سخت بود برای همین سعی میکرد به عمق ماجرا فکر نکنه و فقط به این فکر کنه که، قراره بالاخره به آرامش برسه بعد از این سکس و به زندگی عادی برگرده.

چند دقیقه‌ای از حرف جیمین گذشته بود و یونگی هنوز ری‌اکشنی نشون نداده بود. جیمین کم کم داشت از حرفی که زده بود پشیمون میشد چون سکوت یونگی خیلی معذبش کرده بود.

یونگی نمیدونست چی باید بگه...

"بودن با جیمین؟؟ داشتن سکس با جیمین؟؟ جیمین باتمش بشه؟؟؟"

این افکار براش مثل آرزویی بودند که اینقدر دور به نظر میرسید که حتی به خودش اجازه‌ی رویاپردازی کردن راجبشون هم نمیداد!

میترسید؛ خیلی میترسید. از اینکه بیشتر عاشق جیمین بشه و بهش وابسته بشه میترسید. ولی از طرفی فکر بودن یک شب کامل با این الهه‌ی زیبایی داشت منطقش رو از کار مینداخت.

اون فردی که قرار بود باهاش بخوابه هرکسی نبود! پارک جیمین بود. زیباترین پسری که یونگی تو عمرش دیده، پسری که بی‌نقص ترین چهره‌ و بدن جهان رو داره!

جنگ بدی بین قلب و عقل یونگی برپا شده بود، یا بهتره بگیم بین عقل و هورموناش! که هورموناش هم قطعا طرف قلبش بودند و با تمام توان داشتن با منطق یونگی میجنگیدن.

یونگی میخواستش، واقعا میخواستش. خیلی احمق بود که بخواد این فرصت رو از دست بده. میخواست برای یه بار هم که شده به جیمین نشون بده که لیاقت بودن با جیمین رو داره.

برای همین منطقش رو خاموش کرد.

-باشه، ولی امشب نه! ‌مستی و نمیخوام فردا پشیمون بشی؛ پس فردا شب انجامش میدیم. در ضمن کاندوم و لوب هم ندارم، فردا میرم میخرم.

روش بدی نبود، اینجور هم منطقش رو راضی کرده بود و هم از جیمین سوءاستفاده نمیکرد. البته از اینکه جیمین فردا پشیمون بشه نگران بود ولی دست خودش نبود، یونگی آدم محتاطی بود و ترجیح میداد پا رو دلش بذاره تا اینکه به جیمین آسیب بزنه و جیمین بیشتر ازش متنفر بشه.

جیمین لبخند محوی زد و ‌ژاکتش رو در اورد و روی زمین پهن کرد و روی تشک یونگی دراز کشید. رختخوابش بوی خوبی میداد. با اینکه معلوم بود زندگی ساده و نسبتا فقیری داره ولی تاجایی که یادشه همیشه یونگی تمیز و مرتب بود.

جیمین با صدای گرفته‌ای گفت:

+باشه بابابزرگ!

خمیازه‌ای کشید و با دستای کوچیکش چشماش رو مالید. خودش هم خسته بود و الان فقط دلش میخواست که بخوابه برای همین دست از اصرار بیشتر برداشت و چشماش رو بست و در همون حال گفت:

Unexpected Love |Yoonmin|Where stories live. Discover now