PART 26

563 91 11
                                    


جيمين خيره به تي وي نگاه ميكرد و با بي حوصلگي با نخ كوچيك اضافي مبل ور ميرفت.
با كلافگي پوفي كشيد و نگاهي به ساعت انداخت و زير لب گفت:
+لعنتي
كجايي اخه...

خودش رو روي كاناپه پرت كرد و دراز كشيد و به سقف سفيد خيره شد.
+دلم برات تنگ شده بي معرفت...

با شنيدن اعترافش پوزخندي كنج لبش نشست و بغض گلوش رو فشرد.
جيمين براي اولين بار دلش براي كسي تنگ شده بود. عجيب بود. نه؟؟؟
دقيقا 5 روز بود كه يونگي رو نديده بود.
كل صحبتشون فقط توي چندتا پيام خلاصه شده بود كه اونم يونگي يا يكي در ميون جواب ميداد يا كلا جواب نميداد.
جيمين لبش رو گاز گرفت و دستي به چشماش كشيد.
فكراي مختلف داشت مغزش  رو ميخورد.
سرجاش نشست و با حرص قطره اشك گوشه ي چشمش رو پاك كرد.
گوشيش رو با دستاي لرزون تو دستش گرفت و تند تند تايپ كرد.

"خيلي ازم خون رفته، نميدونم بايد چيكار كنم..."

و سند كرد.
بعد از ارسال پيام تازه به خودش اومد و تونست حرفي كه زده بود رو درك كنه...
با چشماي لرزون اطرافش رو نگاه كرد.
با ديدن شيشه ي شراب اب دهنش رو قورت داد و بدون مكث شيشه رو برداشت.
پايين شيشه رو به لبه ي ميز زد تا بشكنه و بدون هيچ ترسي تيزي شيشه رو كف دستش گذاشت و فشار داد.
به ثانيه نكشيد كه كل دستش قرمز شد و چند قطره خون به ارومي روي زمين چكيد.
پوزخندي به حال تاسف بارش زد و روي زمين، كنار شيشه خرده ها نشست و به سقف خيره شد و زير لب زمزمه كرد:
+جيمين
خيلي رقت انگيزي...
ازت متنفرم پارك جيمين.
ازت متنفرم.

نميدونست چقدر گذشته...
كل اتاق داشت دور سرش ميچرخيد و بدنش يخ كرده بود.
تو روياهاش يونگي رو ديد كه سراسيمه وارد خونه شد و سمتش دويد و جيمين رو تو اغوش كشيد. لب هاش تكون ميخورد ولي جيمين هيچي نمي شنيد و كم كم ديدش تار و تار تر شد و به دنياي سياهي هاش فرو رفت.

————————————————

جيمين با خستگي چشماشو باز كرد و نگاهي به اطرافش انداخت و اولين چيزي كه به چشمش اومد چشماي كاسه ي خون يونگي بود.
با ديدن چشماي قرمز يونگي از جاش پريد كه سرش گيج رفت و دوباره رو تخت ولو شد.
يونگي سريع كنارش نشست و كمكش كرد تا دوباره دراز بكشه و با صداي خشداري زمزمه كرد:
-استراحت كن بيبي.
خون زيادي از دست دادي، بدنت ضعف داره.

جيمين با صداي ارومي گفت:
+ساعت چنده؟!
-4 صبح

جيمين لباي خشكش رو با زبونش تَر كرد و با شك پرسيد:
+چشمات...
چرا اينقدر قرمزه؟!

يونگي دستي به صورتش كشيد و با لبخند خسته اي گفت:
-يكم خستم.
ميرم برات يه چيزي بيارم بخوري. رنگت پريده و فشارت هم خيلي پايينه.

Unexpected Love |Yoonmin|Where stories live. Discover now