🥽58. الهه تمیس⚖️

1.2K 116 51
                                    

Jungkook pov:

وقتی چشمامو باز کردم، نزدیکی‌های صبح بود؛ طی این مدت، تهیونگ تمام داروها رو به موقع بهم می‌داد و مدام پانسمانمو چک می‌کرد. میدونستم که بخاطر اون اتفاق بدجوری مضطربه اما چیزی بروز نمیده... وقتی می‌دیدم چقدر نگران و مراقبمه، می‌فهمیدم که واقعا ترسیده؛ از خودم بدم اومده بود که چرا موقع مبارزه حواسمو جمع نکردم تا اون پارک نکبت نتونه بهم تیر بزنه، اما واقعیت این بود که توی میدون جنگ همه چیز غیرقابل پیش‌بینی بود؛ حتی بهترین نقشه‌ها هم متغیری از شانس بودند.
تهیونگ کسی بود که دلم نمیومد نگران و ناراحتش کنم. قلبم مچاله می‌شد وقتی می‌دیدم که اینطوری شکننده توی آغوشم جمع شده،...
نزدیکی‌های صبح بود و هوای پشت پنجره رو به روشنی می‌رفت.
توی بغلم بیشتر جمع شد، موهای پریشونشو از روی پیشونیش بوسیدمش. معمولا قبل از طلوع چندتا از آنتی‌بیوتیک‌ها رو بهم می‌داد بخورم، اما این‌ بار من زودتر از اون بیدار شده بودم! حس کردم یکم عرق کرده؛ انگار موهاش خیس بود، به نفس‌ کشیدنش که دقت کردم، سنگین نفس میکشید...
چهره‌اش اخم کرده بود و توی تاریکی جدی به نظر می‌رسید. داشت کابوس میدید؟!
کمی عقب‌تر رفتم تا بتونم بهتر وضعیتشو بررسی کنم.
_ته... خرس کوچولوم؟!
اما اون هنوز با اخم و جدیت، چشمشو به‌هم می‌فشرد.
_تهیونگا...عشقم؟...
و دستمو روی شونه‌ برهنه‌اش گذاشتم.
پوست گرم ترقوه‌اشو زیر بند انگشتم نوازش کردم.
_قربونت برم... بیدار شو... داری خواب بد میبینی؟ لعنت به من... تهیونگا...
_کوک...
_جونم؟!
پلک‌های لطیفشو آروم باز کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد.
_عزیزم... خواب بد دیدی؟!
_نمی...نمیدونم...
توی بغلم چسبوندمش و گفتم: خواب چیو دیدی؟ هومم؟ خرسم فقط باید خواب عسل ببینه...
_کوکی...دوستت دارم...
_قربونت برم.‌.. چه کابوسی دیدی؟ هوم؟

لبش روی سینه‌ام حرکت کرد.
_ خواب بچگیمو دیدم... توی یتیم‌خونه تنها بودم...
انگشتم بین موهای ابریشمیش لغزید.
_منو ببخش...
_تقصیر تو نیست که منو ول کردن... فقط یه خوابه... مهم نیست کوکی.
_مهمه... چون وقتی ناراحتی اینجور کابوس‌هارو میبینی! من میفهمم چقدر زیر استرس و ناراحتی هستی! واسه همینم اینطوری خواب دیدی... میدونم چقدر ترسیدی! ولی چیزی درباره‌اش نمیگی...

سرشو کمی عقب زد.
چشم‌های قشنگش، بهم زل زده بود.
_ من... میترسم...یه بخشی از وجودم می‌ترسه... نمیدونم چیکارش کنم... نمیخوام لوس به نظر بیام، من بزرگسالم اما هنوز مثل یه تینیجر میترسم عشقم ولم کنه! رابطه‌ ما بچگونه نیست، ولی نگران میشم وقتی نیستی، دوست ندارم بهت بچسبم، اما نمیخوام حالت خوب بشه، میخوام همینجا بمونی تا ازت مراقبت کنم، دلم نمیخواد بری سرکار، نمیخوام بری ماموریت... من فقط میخوام بهت بچسبم، چون میترسم هربار که پیشمی، آخرین بار باشه!

لبمو روی لب‌های نرمش کوبیدم و محکم بوسیدمش.
_قربونت برم... ببخش منو... تهیونگا... من یه مدت مرخصی میگیرم خب؟ هرموقع خواستی میرم سرکار... یا اصلا اگه نخواستی استعفا میدم، خرس کوچولوی من،... نبینم دیگه نگران باشی، خب؟ من مراقبتم، هیچ جا نمیرم، ولت نمیکنم نمیزارم هیچی نزدیکت بشه، کنارت میمونم باشه؟

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now