💉8. زخم جدید🩸

2.2K 207 106
                                    

Taheyung pov:

وقتی از ساختمون خوابگاه زدم بیرون، هوا هنوزم آفتابی بود.
سربازی که به بیمار من و هوپ خون داده بود، همچنان که از بطری آب می‌نوشید روی یکی از صندلی های لابی نشسته بود.
_ممنون از کمکتون! اگه احساس سرگیجه یا هر عارضه دیگه ای داشتین، خبر بدید. چون که شرایط یهویی بود، بدون آمادگی مجبور شدید خون بدید...

سرباز با خنده گفت: وظیفه امونه! ما باید تشکر کنیم که سربازامونو توی این شرایط بد نجات میدید! راستش وقتی اینجور چیزا پیش میاد، به بیمارستان نمیرسیم؛ یا توی مسیر جاده میمیریم، یا کلا تهش مجبور میشیم با ناتوانی و نقص عضو زندگی کنیم...
جین هیونگ که داشت لیوان توی دستشو با قاشقی پر سروصدا هم میزد، گفت: نمیدونم اصلا چطور تاحالا زنده موندین!
_اینجا بدمسیره، وقتی زمستون میشه استخون آدمو میپوکونه، امکانات نیست،... پر از خلافکار و قاچاقچیه، سوانح زیادی هم اتفاق میوفته... کی همچین جایی میاد کار کنه آخه؟ حقوقی ام نمیدن! دکترا به نفعشونه که توی سئول مطب بزنن...

_آره والا! منم اگه ننه بابای درست حسابی و پولدار داشتم، الان یه کلینیک زیبایی توی گانگنام زده بودم اینجا نخ بخیه گدایی نمیکردم! پیشونی؟! منو کجا میشونی؟!
من و سرباز خنده ای کردیم و جین هیونگ با تیکه‌های میوه ته چاییش مشغول جنگیدن بود.
به مریض سر زدم، متوجه شدم که به هوش اومده و وضعیتش ثابته. از اتاق به بیرون سرک کشیدم و گفتم: هیونگ...به هوش اومده...
_زنگ بزن دکتر سونگ تا ماشین بفرستن و انتقالش بدن پایگاه.
به طرف تلفن قرمز رنگ رفتم، اما زنگ شومش قبل از اینکه بهش دست بزنم به صدا در اومد. من گوشیو برداشتم اما همزمان غرغرهای جین هم به گوشم میخورد:
_خدا به خیر بگذرونه! معلوم نیست باز کی داره جون میده میندازن گردن ما...
گفتم: بیمارستان مرز شمالی بفر....چی؟!...
و این بار هم زن فقط گوشی رو قطع کرد.
نگران رو به جین برگشتم و گفتم: هیونگ...
_باز کی داره میمیره؟
_گفتش سه نفر تیر خورده توی راهن!
_ای درد بگیره اونی که در اسلحه دونِ اینارو نمی‌بنده که من اینجا به خاک سیاه نشستم!
و همزمان رئیس پارک وارد لابی شد، جعبه کارتون توی دستشو روی کانتر پرستاری گذاشت و گفت: بفرمایید! گاز استریل، نخ بخیه و کلی چیز خوب دیگه!

_تهیونگا! بدو کاپ قهرمانی رو بیار بده بهش! هر کسی نمیتونست چنین شاهکاری کنه!
_جین! کلی غر زدی گفتی اینارو بخر، منم فوری خریدم دیگه!
_وظیفه اته! منّت چیو میزاری؟ بعدشم گور به گور نمیشی چون مهمون داریم...
رئیس پارک با گره کراواتش ور رفت و دستی به موهاش کشید.
_مهمون؟ کی؟ از سئول؟ کسی که به من نگفت میخواد بیاد بازدید...
_مهمونامون تیر خوردن، همینجا بتمرگ تا به همه اشون برسیم...
متعجب داد زد: چی؟!!! من امروز قرار دارم!
جین هیونگ بی‌تفاوت به ناله و زجّه های رئیس پارک، جعبه رو برداشت و به طرف قفسه داروها و لوازم رفت تا مرتبشون کنه.
من هم مشغول آماده کردن مریض برای انتقالش بودم.
جین گفت: تهیونگا! تا هوسوک با ماشین اومد فوری مریض رو بسپر دستش تا ببرتش!
و ناگهان صدای توقف ماشین توی محوطه بیمارستان پیچیده شد.
من با عجله زدم بیرون و هوپ تا از ماشین پیاده شد، گفتم: هوسوکا فورا برسونش و برگرد، چندتا تیرخورده داریم!
هوپ شوکه گفت: چی؟!!! بازم؟! کی؟
_نمیدونم هوسوکا فقط زودتر برو و برگرد!
و با کمک آجوشی بیمار رو سوار ماشین کردیم، همزمان دوتا ماشین نظامی دیگه وارد محوطه شدن.
بیمار اول سربازی بود که پاهاش تیر خورده بود.
_آجوشی اینو با کمک راننده ببرید داخل...
و فورا سراغ ماشین دوم رفتم.
همون سرباز جوانی که دفعه قبل برای ژنرال ازش خون گرفته بودم؛ از شونه اش خون زیادی رفته بود که با پارچه پیرهنش زخمشو بسته بودنش.
نبضشو گرفتم.
_رنگش پریده، سرده...آجوشی!!! آجوشی زودباش برانکارد رو بیار!
و فورا با کمک سرباز ديگه‌ای روی تخت گذاشتیمش.
داد زدم: هیونگ! این یکی رفته توی شوک!
جین فورا بالای سرم اومد.
_تهیونگا همین الان جراحیش میکنیم، پارک حواست به پای اون یکی باشه! آرام‌بخش بزن تا من خودمو برسونم!

🫂Encounter✨️KookVTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon