❤️18. فرشته نجات🧚🏻‍♂️

2K 146 68
                                    

Jimin pov:

کیف دستیِ لباس‌های قبلی مین یونگی رو باخودم آورده بودم که به خوابگاه برگردونم.
درحالیکه پشت گوشی با نامجون هیونگ صحبت می‌کرد، به طرف ساختمون اصلی پایگاه رفتیم.
تمام نظامی‌های درجه‌دار، این چند روزه اینجا بودن و استراحتگاه‌های اطراف پر بود از ژنرال‌ها و ارتشی‌های رده‌بالا؛ کنار ورودی هرساختمون هم سربازهای ویژه ایستاده بودند و نگهبانی می‌دادند.

_جمیمینا... هنوز اینجایی؟!
سمت صدای افسر آن برگشتم که به همراه دستیار زنش، به من نگاهی انداختند.
با لبخند گفت: دستورات یونگی هیچوقت تموم نمیشه نه؟
و با انگشت اشاره‌اش کیفِ توی دستمو نشون داد.

یونگی گوشیشو توی جیب کتش گذاشت و گفت: نه تو خوبی که لباساتم خودت میشوری!

آن بوهیون با تعجب گفت: لباساتو میدی جیمین بشوره؟! این سواستفاده‌اس!
یونگی بیخیال گفت: مفتّشی؟؟
قدمی جلو اومد و با صدای بلند گفت: یااا! فکر کردی کی هستی که اینطوری باهاش رفتار میکنی؟!
یونگی توی صورتش رفت و گفت: تو کی هستی که اینقدر دم کونش موس موس میکنی؟

من که استرس گرفته بودم، نمیدونستم چیکار کنم؛ خواستم از هم جداشون کنم که صدای افسر برنامه‌ریزی به گوشم خورد‌:
_هی! شما کم عقلا!
و با چوب‌دستی فلزیش به ما اشاره کرد و به طرفمون اومد.
_جرات کردین توی منطقه من قدرت‌نمایی کنین؟
یونگی هنوز با خشم به آن‌بوهیون خیره بود؛ هردو عقب نرفتند.
_یاااا! بی‌خاصیتا عقب بکشید!
هردو همزمان یه قدم عقب رفتند اما ارتباط چشمیشون قطع نشد.
_مافوق‌هاتون برای ارزیابی اومدن؛ جلسه سران نظامیه و شما الاغ‌های بی‌مغز اینجا جفتک‌پرونی میکنین!
نگاهی به من انداخت و گفت: تو چه غلطی میکردی اینجا؟ فک کردی خونه خاله‌اس که بی‌اجازه اومدی؟ این چندروزه ورود درجه پایین‌ها ممنوعه!
یونگی یهو گفت: من ازش خواستم وسایلمو بیاره، چون خودم درگیر جلساتم‌.

آن بوهیون با لجبازی گفت: قربان اون از قدرتش سواستفاده میکنه! به پارک جیمین زور میگه!
_که اینطور! آن‌بوهیون و مین یونگی، سه ماه اضافه کاری به علاوه رونویسی از گزارش جلسات‌...
مقابل من ایستاد و گفت: و تو پارک جیمین! از اونجایی که همیشه‌ همه آتیشا از گور تو بلند میشه...
آن بوهیون یهو گفت: اما قربان...
_خفه!
و رو به من، چشماشو ریز کرد و ادامه داد: بگو ببینم، واقعا بهت زور گفت؟!
_نه قربان... من خرابکاری کرده بودم، این تنبیهم بود.
مین یونگی پوزخندی زد‌.
افسر برنامه ریزی نگاهی به مین یونگی انداخت و گفت: پارک جیمین! می‌دونی سالن ورزشی افسرها کجاست؟

فوری گفتم: بله قربان...ساختمون نزدیک استراحتگاه!
با لبخند گفت: چقدر خوب که همه جا رو بلدی! حالا تا یه هفته باید رختکن و سرویس بهداشتیشو برق بندازی! اینطوری یاد میگیری بین مافوقات جنگ راه نندازی!

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now