Jungkook pov:
وقتی برگشتم به خوابگاه، از بیرون چراغها خاموش بود.
حدس زدم که خوابیده اما باید مطمئن میشدم که مشکلی نداره.
از زیر پادری کلید رو برداشتم و وارد اتاق شدم.
روی تخت در آرامش خوابیده بود.
آهسته کنارش روی تخت نشستم، موهاشو آروم نوازش کردم؛ داشتم از خستگی میمردم اما دیدن صورتش روحمو تازه کرد.
نگاهم روی لبهاش لغزید.
لبهایی که هربار به چهرهاش نگاه میکردم، وسوسه میشدم ببوسمشون. لحظهای نبود که کیم تهیونگ توی ذهنم بیاد و اون یه جفت لبی که هربار دیوونهام میکرد، جلوی چشمم نیاد.
اما نه...اون خواب بود! چطور میتونستم بیاجازه ببوسمش؟ به چه حقی؟! و بعد فکر اینکه احتمالا از دخترا خوشش بیاد توی سرم رژه رفت.
به جز اعضای تیم و مادرم، کسی دیگه از گرایش من چیزی نمیدونست... البته که به توصیه یونگی، ما همیشه چندبرابر دیگران باید خودمونو خشن و سرد نشون میدادیم، مخصوصا توی ارتش؛ اما این باعث نمیشد که خودمون یادمون بره کی هستیم یا چی میخوایم!
کمی گونههاشو نوازش کردم و پتوی ضخیمتری روش انداختم و از اتاق خارج شدم.
بعد از حموم دوباره برگشتم به اتاقش، چون نمیخواستم یهو بدخواب بشه و دیگه نخوابه، همینطوریشم وضع آشفتهای داشت.
دولایه پتو روش بود و چون گرمایی بودم، تیشرتمو درآوردم و با شلوارک کنارش دراز کشیدم.
کمی به خودم نزدیکترش کردم و درحالیکه خوابشو تماشا میکردم، به خواب رفتم.
نزدیکیهای صبح متوجه شدم که چیزی کنارم درحال لرزیدنه، وقتی چشمامو باز کردم، دیدم انگار ناراحته؛ داشت کابوس میدید؟! اخم کرده بود و قطرات عرق از روی پیشونیش سُر میخوردن.
آروم دستمو روی شونهاش گذاشتم و گفتم: تهیونگا؟ داری خواب میبینی!...تهیونگ...بیدار شو...!
کمی تکونش دادم تا پلکهاش از هم فاصله گرفت.
نگاهش میلرزید و اشک توی چشمهاش حلقه زده بود.
قلبم انگار فرو ریخت.
آروم پرسید: تو اومدی؟
_گفتم که میام پیشت.
و دستاشو گرفتم و آهسته ماساژ دادم که یهو لرزش نگیرن.
_تهیونگا...خواب بد دیدی؟
_آره.
_من اینجا اومدم پیشت...
_کی اومدی؟
_خیلی وقته...تو خواب بودی، هنوز زوده...بازم بخواب خب؟ من کنارتم.
_میخوای بری؟
تبسمی کردم و گفتم: نه... تا ظهر پیشت میمونم، قول میدم...من همینجام، وقتی خوابی مراقبتم تهیونگا.
خداروشکر کردم که دستش نمیلرزه، تا وقتی که کاملا به خواب نرفته بود، دستاشو ماساژ میدادم و مشغول نوازش کردن موهاشو بودم.
چرا اینقدر برام عزیز شده بود؟ داشت با قلبم چیکار میکرد؟
****Taehyung pov:
صبح که بیدار شدم، جونگکوک خواب بود و دستامو توی دستاش نگه داشته بود... هیچی نپوشیده بود؟!
من قرار بود هر روز که بیدار میشدم، این منظره رو ببینم؟!
چهره جذاب، خالکوبیهای دستش، عضلاتش... و هرچیز دیگهای که دربارهاش وجود داشت، میتونست هوش از سرم بپرونه.
صورتش درست یک سانتیمتری من روی بالشت قرار داشت.
آروم دستمو روی گونهاش کشیدم که جای زخم کهنه و قدیمی چشممو گرفت.
خیلی دردش اومده بود؟!
و زخمشو با انگشت لمس کردم.
یهو چشماش باز شد.
با دیدنش یکم هول شدم.
موهامو با دستش عقب زد و گفت: خوب خوابیدی تهیونگا؟
_اوهوم...ممنون که پیشم موندی.
دستمو گرفت و گفت: دیگه نمیلرزه؟ حالت بد نیست؟
_نه...
لبخندی زد و گفت: بیا صبحونه بخوریم که داروهات دیر نشه.
YOU ARE READING
🫂Encounter✨️KookV
Fanfictionتهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکجاآباد، باید با چه مسائلی سروکله بزنند؟! 🔫🩸💉 Name: Encounter�...