《پارت چهل و یکم》

250 26 47
                                    


اشک تو چشام جمع میشه ولی اجازه باریدن رو بهش نمیدم.

زن سالخورده: خونوادش رو نابود کرد.

زن اولی:میبینی که خودش هم نابود شده.

آروم میگم: بشین سه هون... خواهش میکنم... در آینده محکومت نمیکنم که تو مهمونی ازم فاع نکردی... نمیخوام در آینده محکوم به خراب کردن جشن عروسی می سون بشم.. همین الانش هم زیادی بار گناه نکرده ام سنگینه... نمیخوام فردا می سون همه جا جار بزنه سوکجین باعث شد عروسیم خراب بشه.

سه هون با ناراحتی میشینه و سرش رو بین دستاش میگیره.
زن اولی: چنین آدمایی باید بیفتن زندان تا درس و عبرتی بشه برای بقیه ولی خونوادش باز هم اون رو قبول کردن.

زن سالخورده: میخواستی چیکار کنند؟... چاره ای نداشتن؟

چشمم به دستای نامجون میفته... دستاش میلرزه... چرا دروغ؟... برام لذت بخشه... شاید خودخواهیه ولی با همه ی وجودم دوست دارم اون زنا ادامه بدن تا اینایی که الان دورم نشستن بفهمن با من چیکار کردن؟... تا بفهمن من چهار سال چی کشیدم.

کن: سوکجین.. میخوای بریم؟

خونسرد میگم: کجا؟

کن: سوکجین.

-کن اگه برای شماها سخته حرفی نیست ولی من عادت دارم... به این حرفا.. به این تیکه ها.. به این طعنه ها.. به این بی احترامی ها.. از اول گفتم اگه پام رو تو این مهمونی بذارم وضعیته اینه.

سه هون: اما حالا که بیگناهیت ثابت شده حق ندارن راجع به تو اینجوری حرف بزنند.

-کسی که بخواد باورم داشته باشه بدون مدرک هم باورم داره.

تهیونگ دستم رو بالا میاره و بوسه ی آرومی روش میزنه.
نگاه یکی از زنا به من میفته و پوزخندی بهم میزنه... من هم در جواب پوزخندش زهرخندی میزنم و نگام رو ازش میگیرم.
میخوام دستم رو از دستاش بیرون بکشم که اجازه نمیده و میگه: این حرفا حتی ارزش شنیده شدن هم ندارن... این اجازه رو بهت نمیدم که به خاطر این حرفا داغون تر از قبل بشی... هر کی هر چی میخواد بگه من باورت دارم.

-دیره کیم تهیونگ شی... خیلی دیره.
خونسردی بیش از اندازه ی تهیونگ برام جای سوال داره... نگاه کن پر از نگرانیه.. در چشمای نامجون هم رگه های قرمزی دیده میشه... سه هون هم از شدت عصبانیت داره منفجر میشه اما تهیونگ واقعا آرومه... انگار هیچی نمیشنوه... انگار اصلا براش مهم نیست.

زن کم سن و سال: باورم نمیشه... اصلا به قیافه اش نمیخوره.

زن اولی: تو هنوز خیلی جوونی دختر... هنوز زوده بخوای این آدما رو بشناسی.

تهیونگ با جدیت میگه: سوکجین.

نگاش نمیکنم حتی به نامجون و سه هون و کن هم دیگه نگاه نمیکنم.
تهیونگ بلند میشه و مجبورم میکنه که بلند شم.
با تعجب نگاش میکنم... بقیه هم با تعجب نگامون میکننداما تهیونگ بی توجه به بقیه دستم رو میکشه و دنبال خودش میبره.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now