《پارت بیست و یکم》

146 30 48
                                    


سری تکون میده و شماره ی مطب رو میگیره

بعد از چند لحظه میگه: سلام ... مطب آقای جونگ‌ هی
...
سه هون: بله... بله
...
-بنده یه نوبت میخواستم.
...
سه هون: دو هفته ی دیگه خیلی دیره.
با شنیدن دو هفته اخمام تو هم میره.
...
سه هون: اما...
...
سه هون: کار من خیلی ضروریه.
...
سه هون: باشه، مثله اینکه چاره ای نیست.
...
سه هون: بله، ممنون... خداحافظ
تماس رو قطع میکنه
-چی شد؟
سه هون: دکتر مسافرت رفته و یه هفته ای نیست... وقتش هم واسه ی هفته ی بعدش پره... بهم گفت دو هفته ی دیگ......
-بیخیال... این یه هفته رو منتظر میمونیم تا بیاد... بعد بدون نوبت میریم میبینیمش.
فکری میکنه و میگه: بد هم نمیگی... همین کار رو میکنیم.

سه هون کارت ویزیت رو روی میز میذاره... یه نگاه دیگه به کارت میندازم... چشمم به آدرسش میفته... یه ربع بیست دقیقه فقط با شرکت فاصله داره... یاد سوکجین میفتم که ماشین نداشت معلوم نیست این راه یه ربع بیست دقیقه ای رو چقد توی راه بوده.
سه هون: بیا بریم یه چیز بخور.
با بی میلی سری تکون میدم.
-باید برم... خیلی کار دارم.
سه هون: یه چیز میخوری بعد میری دیگه...
آهی میکشم... خوردن بخوره تو سرم... غذا میخوام چیکار؟... وقتی سوکجین رو ندارم نفس کشیدن هم برام حرومه چه برسه به غذا خوردن.
-نه سه هون... باید برم یه سر و سامونی به خودم بدم...
سه هون نگاهی به قیافم میندازه و لبخند کمرنگی رو لبش میشینه... هر چند لبخندش از هر گریه ای تلخ تره
با لحن غمگینی زمزمه میکنه: وضعت خیلی داغونه... شنیدم مستقل زندگی میکنی؟

سری تکون میدم
سه هون: بهتره زیاد تنها نمونی... اینجور که معلومه حال و روزت زیاد خوب نیست.
لبخندی رو لبای من هم میشینه.
-تو که بدتر از منی.
سه هون: من هر جا برم همه حال و روز من رو دارن تغییر مکان اثر مثبتی تو روحیه ی من نداره چون خونوادم همه حال و روزشون همینه ولی وضعه تو فرق داره.
دلم براش میسوزه... دستم رو روی شونش میذارمو میگم: هر وقت کمک خواستی میتونی رو کمک من حساب کنی
آهی میکشه و هیچی نمیگه
سه هون: تهیونگ اگه میخوای بیگناهی سوکجین رو ثابت کنی ثابت کن اما زندگیتو خراب نکن.

فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... زندگیم رو خراب نکنم؟... چطوری؟... پوزخندی رو لبام میشینه... زندگیه من که خیلی وقته خراب شده... همون 4 سال پیش... همین چند روز پیش... با ترک سوکجین... با مرگ سوکجین...
سه هون: تهیونگ شنیدی چی گفتم؟
بدون اینکه جوابشو بدم به این فکر میکنم که آیا واقعا با مرگ سوکجین زندگی من خراب نشد؟
سه هون: تهیونگ با توام؟
نه با مرگ سوکجین زندگیه من خراب نشد... زندگی من همون چهار سال پیش داغون شد. با مرگ  سوکجین فقط وضعم بدتراز گذشته شد... من تصمیمم رو گرفتم... امروز میخوام همه چیز رو تموم کنم... میخوام با یوری حرف بزنم... حوصله ی نصیحت ندارم.
فقط سری به نشونه ی باشه تکون میدم.
سه هون نامطمئن نگام میکنه... برام مهم نیست.
-پس باهات تماس میگیرم و خبرت میکنم که کی به دیدن دوست سوکجین بریم؟
سه هون: تهیونگ مطمئن باشم.........

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now