《پارت نوزدهم》

192 23 75
                                    

با لحن غمگینی میگم: تموم اون سالهایی که با سوکجین  بودم و تو خارج از کره بودی از عشقم واست تعریف میکردم.
چان یول: وقتی برگشتم باورم نمیشد... باورم نمیشد اون همه عشق اونطور به گند کشیده شده باشه... اون روزا تو و سه هون در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی سوکجین میگشتین.

-ایکاش به کارمون ادامه میدادیم... امروز به سه هون زنگ زدم اون هم حال و روز من رو داشت.
چان یول: خیلی حالش بد بود؟
-بد برای یه لحظه شه...از بد هم بدتر بود... داغونه داغون.
چان یول: وضعه خودت هم خوب نیست.
-خسته ام چان یول... حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم خیلی جاها حماقت کردم.

چان یول: تمام مدتی که باهاش کار میکردم یه غم عجیبی رو تو چشماش میدیدم... فقط و فقط به خاطر تو قبول کردم که اونجا کار کنم... نمیدونم چرا تمام مدت فکر میکردم بیگناهه.
-ایکاش اون روزا به حرفات گوش میدادم... هزار بار بهم گفتی بهش نمیخوره اهل این کارا باشه ولی من باز هم به انتقام فکر میکردم.
چان یول: بیخیال رفیق... مهم اینه که آخرین لحظه پشیمون شدی.
-ولی الان دارم عذاب میکشم.

چان یول: بعضی وقتا که مظلومیتش رو میدیدم از تصمیم اولیه ای که براش کشیده بودیم پشیمون میشدم.
-ببخش چان یول... خیلی متاسفم
چان یول: بی خیال....تو بهترین دوستم بودی و هستی.
آهی میکشمو میگم: تو هم همینطور
چان یول: من یونجو رو مدیون تو هستم.
-دختر خوبیه
چان یول: خیلی دوستش دارم.
-لازم به گفتن نیست از همه ی رفتارات معلومه... باز خوبه با اون همه دردسری که برات درست کردم حداقل آخرش خوب شد.
چان یول: آخرسر مجبور شدم همه چیز رو برای یونجو تعریف کنم.
-باز خوب شد زود کوتاه اومد... وقتی از موقعیت اجتماعیت باخبر شد میترسیدم ترکت کنه.

چان یول: من رو دست کم گرفتی؟... حتی اگه منصرف نمیشدی قضیه انتقام هم تا آخرش پایه بودم... هر چند ته دلم راضی نبود ولی تو برام مثله خانوادم بودی... حاضر بودم برات هر کاری کنم.

- تو هم برام مثله خانوادم عزیزی... خودت که خوب میدونی با تو بیشتر از نامجون راحتم... اون روزا هم دیوونه شده بودم... الان میفهمم که از اول هم داشتم تو و خودم و بقیه رو گول میزدم... بعدش هم که پشیمون شدم ولی تو دیگه از اون شرکت دل نمیکندی.
چان یول: آخه یونجو خیلی شیطون بود... از همون اول تو دل من جا باز کرده بود.

-دل تو که درش به روی همه باز بود.
چان یول: تهیونگ...
-مگه دروغ میگم.
چان یول: مهم اینه که حالا دیگه دست از کارهای قبلم برداشتم.
-تو دست برنداشتی یونجو این کار و کرد.
چان یول: چه فرقی میکنه... مهم ادم‌ شدنه که شدم.
-تمام سالهایی که با سوکجین کار میکردی هیچوقت ندیدی با کسی تو محل کار گرم بگیره.
متفکر میگه: نه... همیشه زودتر از همه میومد دیرتر از همه میرفت... فقط و فقط سرش به کار خودش گرم بود.

-تا اونجایی که من یادمه همه طردش کردن... به نظر تو سوکجین دوستی داشته که باهاش درد و دل کنه؟... که بتونه به من و سه هون کمک کنه
چان یول: صد در صد سه هون بیشتر از من و تو از این چیزا خبر داره... ولی اگه بخوام بهت در مورد داشتن دوست حرف بزنم باید بگم صد در صد چند تایی دوست داشت.
با تعجب نگاش میکنم.
چان یول هم که تعجبم رو میبینه میگه: نامجون میگه پلیس گفته با ماشین دوست........
سریع روی مبل میشینمو میگم: آره... حق با توهه.
چان یول: چته ترسیدم.
-باید از همین پسرِ شروع کنم... باید بفهمم اون ماشین مال کی بوده؟
چان یول هم سری تکون میده و میگه: برو تو اتاقم یه خورده بخواب.
-با اینکه خسته ام ولی اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا چشمام رو میبندم چشمهای خیس سوکجین رو جلوی خودم میبینم.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now