《پارت سی و دوم》

184 25 84
                                    


با تعجب به کن نگاه میکنم.
جیمین: ایول... فکر خوبیه.
-آخه... اینجوری که خیلی بده.
جیمین: کجاش بده؟
کن: من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم.. اگه برای تو مشکله و معذب هستی میتونم این مدت رو پیش خونوادم یا خونه ی جونگکوک بمونم.

هرچند باهاش معذبم ولی روم نمیشه بگم آره از خونت برو تا من برم توش موندگار بشم.
-نه... نه... منظورم اینه که نمیخوام مزاحمت بشم.
لبخندی رو لباش میشینه..........................

کن: مطمئناً باش مزاحم‌نیستی.
یونگی متفکر و در عین حال دو دل میگه: بد فکری هم نیست... اما بهتره یه چند وقتی تو خونه تنها نمونی... من هنوز نمیدونم چه بلایی سر مین جو اومده امروز تازه به دیدن همکارام میرم... هر چند فکر نکنم اون هم از زنده موندنت با خبر باشه ولی ترجیح میدم چند تا از همکارام رو بفرستم تا از دور مراقبت باشن با همه ی اینا بهتره تک و تنها تو آپارتمان نمونی و مهمتر از همه تا بهت نگفتم حق خروج از خونه رو هم نداری.

سری به نشونه ی باشه تکون میدم.
کن: نگران نباشین... من حواسم به همه چیز هست.
هوسوک: کن شی تو هم بهتره یه شماره تماس از خودت به ما بدی تا بتونیم با سوکجین در تماس باشیم.

کن: حتما...
نگاهی به هوسوک و یونگی میندازم تردید رو تو چشماشون میخونم... میدونم یه خورده نگرانم هستن فقط نمیدونم چرا زودی رضایت دادن... این دو تا که تا همین نیم ساعت پیش زیاد راضی به نظر نمیرسیدن که من به خونه ی دوستم بیام.... چرا وقتی حرف از
سه هون زدم با حرفم موافقت نکردن.

یونگی: سوکجین چیکار میکنی؟
نمیدونم چی بگم... آخه خودشون همه ی حرفا رو زدن حالا تازه از من نظر میخوان.
با خجالت زمزمه میکنم: با شرمندگی فقط میتونم بگم قبول میکنم.

کن: این حرفا چیه؟... پس من میرم از جونگکوک خداحافظی کنم و زود برمیگردم.
سری تکون میدمو چیزی نمیگم دلم بدجور هوای جونگکوک رو کرده... یه لحظه به کن حسودیم میشه... آهی میکشم دلم این روزا بدجور هوایی شده... دلم میخواد در مورد تهیونگ از جیمین بپرسم اما از جوابش میترسم... از اینکه از مرگم خوشحال شده باشه... از اینکه عروسی کرده باشه... به زمین خیره میشمو با پام به سنگهای کوچیک رو زمین بازی میکنم.

هوسوک: سوکجین ما به ستوان خبر میدیم تا اطراف خونه مامور بذارن... تو هم حواست رو جمع کن.
اروم جواب میدم« باشه.»
یونگی و هوسوک نگاهی بهم میندازن انگار متوجه ی لحن غمگین تر از قبلم شدن.
جیمین: به نظرتون هنوز هم دنبالشن؟

هوسوک با صدای جیمین نگاهش رو از یونگی میگیره. هوسوک: کار از محکم کاری عیب نمیکنه.
جیمین سری تکون میده.
به هوسوک و یونگی نگاه میکنم... بدجور وابسته شون شدم.
هوسوک: چرا اینجوری نگامون میکنی؟
میگم: بدجور دلتنگتون میشم... خیلی کمکم کردین‌.

هوسوک به سمت من میاد و به لحن مهربونی میگه: هیس... آروم باش... ما که جای دوری نمیریم... من که هر روز هر روز اینجام... مگه میشه تک و تنها ولت کنم. لبخند تلخی رو لبام میشینه.
-هیونگ برو به زندگیت برس... تو همین چند وقت هم خیلی اذیتتون کردم... هم تو رو هم یونگی رو...

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now