《پارت هفدهم》

181 32 58
                                    

بدجور دلم گرفته...سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... نامجون بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره
دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه... حس خیلی بدی دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره
با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم.

چان یول با تعجب میگه: کی رو؟
-مین جو رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم.
نامجون: پلیس خیلی وقته دنبالشه.
-بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم.
-نامجون: تهیونگ هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........
با داد میگم: خفه شو نامجون... هر چی میکشم از دست حرفای توهه... یادته میگفتم اگه سوکجین تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب کنه. اما باز حرف خودت رو میزدی... همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و یونا اینکار رو کرده.....
وسط حرفم میپره

نامجون: تهیونگ باز که داری احساسی تصمیم میگیری.
با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم نامجون... حالا بهتر معنی حرفای سوکجین رو درک میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟... منی که میگم مین جو از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ یونا حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....
نامجون با ناراحتی میگه: باشه تهیونگ... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود یوری رو فراموش کردی؟... یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته... اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا سوکجین بیگناه... فرشته... بهترین موجود توی دنیا... ولی الان نیست... الان سوکجین نیست... برای همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با یوری میخوای چیکار کنی؟... با عرو............

فریاد میزنم: تمومش کن نامجون... تمومش کن... عشق من کشته شده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟
نامجون: تهیونگ اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به سوکجین نداری... خودت گفتی ازش متنفری... تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترحمه... چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان.....
دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفای نامجون بدجور اذیتم میکنه.

چان یول: نامجون
با اینکه مشکل از نامجون نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از سوکجین متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند... ولی دست خودم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم... بگم غلط کردم خلاص میشی... آقا من گوه زیادی خوردم اینجوری راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام.

سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: نامجون من سوکجین رو میخوام.
نامجون متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه.
چان یول: نامجون حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی.
نامجون با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...
-ایکاش من هم زنده نمیموندم.
چان یول و نامجون هر دو تا با داد میگن: تهیونگ...
-بدترین مجازات برای من زنده موندنه... دلم میخواد پیش سوکجین برم...
چان یول: تهیونگ اینجوری نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت...
-پس خودم چی؟

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now