《پارت بیست و هشتم》

161 29 46
                                    

هوسوک با نگرانی به سمت سوکجین میاد و با وحشت میگه: چی شده سوکجین؟
سوکجین دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه ولی بغض توی گلوش اجازه نمیده.
هوسوک با ترس میگه: ما نبودیم کسی اومد؟
با زحمت بغضش رو قورت میده و اشکاش رو با دست پاک میکنه.
هوسوک با صدایی بلندتر ادامه میده: سوکجین با توام؟... میگم کسی اومده؟
زیر لب یه نه آروم زمزمه میکنه که حتی خودش هم به زور میشنوه...........................

یونگی: اینجا چه خبره؟
هوسوک: نمیدونم همین که در رو باز کردم دیدم با
بی حالی داره گریه میکنه... نباید تنهاش میذاشتیم.
اخمای یونگی تو هم میره.
یونگی: سوکجین چی شده؟
یونگی آهنگ غمگینی که داره پخش میشه رو قطع میکنه و به سمت تخت سوکجین میاد.
هوسوک: نمیخوای بگی چی شده؟... کسی اذیتت کرده ؟
به نشونه ی نه سرش رو تکون میده
یونگی: پس چرا گریه میکردی؟

با خجالت نگاهش رو از یونگی و هوسوک میگیره... دوست نداره ناراحتشون کنه همونجور که با انگشتاش بازی میکنه با لحن غمگینی میگه: چیزی نشده... فقط یه خورده دلم گرفته بود.
هوسوک نفس آسوده ای میکشه.
-ببخشید نگرانتون کردم.
اخمای یونگی یه خورده وا میشن.
هوسوک لبخندی میزنه و میگه: این حرفا چیه... حالا بگو ببینم چرا دلت گرفته بود؟
نفس عمیقی میکشه تا شاید قلب ناآرومش یه خورده آروم بگیره.
.....
یونگی: سوکجین منتظریم.
-چیز مهمی نیست... باور کنید.
یونگی: میشنویم... حتی اگه مهم نباشه.
چشماش رو میبنده...
....
لبخند تلخی رو لباش میشینه
با خودش فکر میکنه که تمام اون روزها که حرفای مهمی واسه گفتن داشت و محتاج گوشی شنوا بود هیچکس نه شنید نه خواست بشنوه ولی امروزی که یاد گرفته از هیچکس انتظار نداشته باشه دو تا غریبه پیدا شدن که میخوان بشنون...آره میخوان بشنون... حرفای دل کسی رو که از همه ی دنیا بریده بود و هیچ امیدی به آینده نداشت.

هوسوک: سوکجین تو رو خدا یه چیزی بگو...
بعد از چند لحظه مکث با همون چشمای بسته شروع به حرف زدن میکنه: شاید مسخره باشه... شاید هم نباشه... نمیدونم... واقعا نمیدونم ولی حس میکنم که تو یه جایی از این کره ی خاکی داره یه اتفاقی میفته... یه اتفاق بد... نمیدونم چه اتفاقی... فقط میدونم هر چیزی که هست آروم و قرارم رو از من گرفته... این همه
بی تابی... این همه بی قراری... این همه دلتنگی... نمیدونم نشونه ی چیه... دلم گواهیه خوبی نمیده... میدونم یه اتفاقی افتاده... مطمئنم... شک ندا..........
هوسوک وسط حرفش میپره: سوکجین من رو کشتی... فکر کردم چی شده؟... از این فکرا نکن من مطمئنم هیچی نشده.
-نمیدونم هیونگ...هر چند دل من اشتباه نمیکنه... منی که همه ی زندگیم رو با حرف دلم پیش رفتم الان میتونم حس کنم که داره یه اتفاقایی میفته.
هوسوک: وقتی همش به اتفاقای بد گذشته فکر میکنی همین جوری میشی دیگه.
یونگی با جدیت همیشگیش میگه: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه.
هوسوک: اِ... یونگ........
یونگی با بی حوصلگی حرف هوسوک رو قطع میکنه: سوکجین خودت رو با این فکرای بیخود خسته نکن من مطمئنم هیچی نشده.
آهی میکشه و میگه: شاید هم حق با شماست... ولی نمیدونم چرا حسم میگه یه اتفاق ناخوشایندی افتاده.. یا در حال افتادنه... یا قراره بیفته و اون اتفاق هر چیزی که هست به احتمال زیاد مربوط به تهیونگه... چون هیچ چیزی توی دنیا جود نداره که من رو این طور بی قرار کنه.

Don't Leave Me[ترکم نکن]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें