《پارت بیست و ششم》

161 28 77
                                    

تهمین: بازوم رو ول کن لعنتی... یه کاری نکن داد و بیداد راه بندازم.
-واسه ی کی؟.... واسه ی مرده ها.
نگاهی به اطراف میندازه و ترسش بیشتر میشه... شروع به تقلا میکنه
-ببین خودت هم خوب میدونی تا من نخوام هیچ جا نمیتونی بری.
تهمین: چی از جونم میخوای؟
-من از جون جنابعالی هیچی نمیخوام فقط میخوام بدونم چرا حرف از پشیمونی و عذاب وجدان زدی؟
بعد از کمی من من میگه: برای اینکه نباید تو اون روزا تنهاش میذاشتم.
پوزخندی رو لبام میاد.
-نه بابا... راست میگی؟
تهمین: ای بابا... وقتی باور نمیکنی چرا میپرسی؟
-یعنی فکر کردی اینقدر احمقم که بخوام دلایله مسخره و بچه گونه ات رو باور کنم.
بعد با لحن خشن تری ادامه میدم: من رو احمق فرض نکن... من این دلایل مسخره رو باور نمیکنم.
تهمین: اینش دیگه به من مربوط نیست.
-مثله اینکه زبون خوش حالیت نیست... باشه... خودت خواستی.

بازوش رو محکم میگیرم و میکشمو به سمت جایی که ماشین چان یول پارک شده حرکت میکنم.
تهمین: داری چه غلطی میکنی؟
-میفهمی... وقتی چند روز رفتی پشت میله های زندان اون موقع میفهمی.
سر جاش وایمیسته و سعی میکنه من رو متوقف کنه
به طرفش برمیگردم.
-چیه؟... ترسیدی؟
هر چند ترس تو چشماش بیداد میکنه اما جسورانه جوابمو میده: من هیچ کاری نکردم که بخوام بترسم
-جدی؟... باشه... پس نباید ترسی هم از پلیس داشته باشی.

دوباره با خودم اون رو به طرف ماشین چان یول میکشم
تهمین: چی میگی واسه خودت؟
...
بالاخره ماشین چان یول رو میبینم.
تهمین: لعنتی بازوم رو ول کن.
اون همونور تقلا میکنه و من بی تفاوت به حرکاتش سریع خودم رو به ماشین میرسونم... در رو باز میکنمو تهمین رو به داخل ماشین پرت میکنم... خودم هم سریع کنارش میشینمو به چان یول میگم: قفل مرکزی رو بزن.

چان یول بهت زده نگام میکنه
با داد میگم: چان یول
به ناچار سری تکون میده و قفل مرکزی رو میزنه
دوباره به بازوش چنگ میزنم.
-حقیقت رو میگی یا مجبورت کنم.
تهمین: ولم کن لعنتی.
-چان یول با ستوان تماس بگیر.
چان یول: چی؟
-میگم با ستوان تماس بگیر و گوشی رو به من بده... فکر کنم بدش نیاد یکی از افراد مین جو رو تحویلش بدم.
چان یول بهت زده به تهمین خیره میشه.
رنگی به چهره ی تهمین نمونده... عجیب ترسیده...
چان یول یه نگاه به من و یه نگاه به تهمین میندازه
تهمین: چـ ـرا حـ ـرف بیخـ ود مـ ـیزنی؟
بی توجه به حرف بنفشه رو به چان یول میکنمو میگم: چان یول متوجه شدی چی گفتم؟
چان یول به ناچار سری تکون میده و گوشیش رو از داخل جیبش برمیداره.
تهمین: شماها دارین چیکار میکنید؟
-اگه کاری نکردی پس نباید ترسی داشته باشی.
چان یول شروع به شماره گیری میکنه
تهمین با ترس میگه: من کاری نکردم من رو توی دردسر ننداز.
-اگه کاری نکردی پس دردسری برات نداره.
چان یول دکمه ی تماس رو میزنه و گوشی رو به سمت من میگیره.
چان یول: تو رو خدا این کار رو با من نکن‌.
اولین بوق میخوره...
-پس حقیقت رو بگو...
دومین بوق...
تهمین: من کار ی نکردم.
سومین بوق...
-بذار روشنت کنم... سوکجین نمرده... میفهمی سوکجین رو کشتن و تو هم توی مرگ سوکجین همدستی.
چهارمین بوق... چرا برنمیداره؟؟...
با ترس میگه: من کاری نکردم لعنتی بفهم...
-چرا شما خیلی کارا کردین... شما چهار سال پیش با کسایی همکاری کردین که الان قاتلای سوکجین محسوب میشن.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora