《پارت هشتم》

186 31 19
                                    


ـ نگفتم ازتون خجالت می کشم، گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب می شم.
دکتر سری تکون می ده و می گه:
ـ باشه، بگو ببینم ازدواج کردی؟
ـ نه، مجردم.
دکتر:
ـ شاغلی؟
ـ اوهوم، مترجم یه شرکتم.
دکتر:
ـ با خانوادت مشکل داری؟
ـ من با کسی مشکل ندارم، خانوادم هستن که با من مشکل دارن.
دکتر متفکر می گه:
ـ اول فکر کردم یه پسرِ نوزده، بیست ساله ای که با خانوادش به مشکل برخورده! اما با این سن و سال ازت توقع می ره که نگرانی هاشون رو بیشتر درک کنی.

آهی می کشم و با چشم هایی غمگین بهش زل می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر یه چیز بهتون می گم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه؛ هیچ وقت زود قضاوت نکنید. یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو می تونه به نابودی بکشونه.
می خوام از جام بلند بشم که می گه:
ـ چرا عصبانی می شی؟
همون جور که از جام بلند می شم می گم:
ـ من عصبانی نشدم، فقط حرفی رو زدم که باید می زدم؛ چون خودم از قضاوت های نا به جای دیگران آسیب های زیادی دیدم، قضاوت های بی مورد رو نمی تونم تحمل کنم.
از مبل چند قدم فاصله می گیرم که بلند می شه و می گه:
ـ خواهش می کنم بشین. دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه می کنه کمکی بهش بکنم.
ـ کسی نمی تونه به من کمک کنه!
دکتر:
ـ من می تونم!
ـ اما، آخه ...
دکتر:
ـ اما و ولی نداره. من و دوست خودت بدون. اصلا فکر کن هیونگتم، با هیونگتم راحت نیستی؟
به تلخی می گم:
ـ من این روزا دیگه با هیچ کس راحت نیستم!
دکتر:
ـ لطفا بشین.
دوباره به سمت مبل حرکت می کنم و خودم رو روی اولین مبل پرت می کنم. دکتر:
ـ یه لحظه صبر کن، الان بر می گردم.
سری تکون می دم و هیچی نمی گم. دکتر هم به سرعت از اتاق خارج می شه.
سرمو به مبل تکیه می دم و چشمام رو می بندم.
با صدای دکتر به سرعت چشمامو باز می کنم و می گم:
ـ ببخشید، متوجه ی حضورتون نشدم.
با لبخند لیوانی رو به طرفم می گیره و می گه:
ـ از بس تو خودتی! یه خرده آب بخور. این جور که معلومه حالت زیاد خوب نیست.
لبخند تلخی می زم و می گم:
ـ چهار ساله که حال و روزم همینه!
لیوان رو از دستش می گیرم و جرعه ای آب می خورم. رو به روم می شینه و با نگرانی نگام می کنه. آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه می ذارم. به آرومی می گه:
ـ نمی خواستم ناراحتت کنم. باهام راحت باش. روانشناس محرم اسرار بیمارشه! هر چند به نظر من تو بیمار نیستی. فقط به یه راهنما احتیاج داری! من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمی تونم بهت کمکی کنم.
خنده ای می کنم و می گم:
ـ شما که من و افسرده می دونستین!
دکتر:
ـ خود من هم بعضی موقع ها در برابر مشکلات کم میارم و یه خرده افسرده می شم.
نگام به ساعت اتاقش میفته. ساعت دو رو نشون می ده. با لبخند یه ساعت اشاره ای می کنم و می گم:
ـ دیرتون نمی شه؟
دکتر:
ـ هر کسی که پاش رو تو این اتاق می ذاره قبل از این که بیمارم باشه دوست منه. من برای همه ی دوستام وقت دارم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ بعضی رفتاراتون من رو یاد هیونگم می ندازه.
دکتر:
ـ مگه حالا پیشت نیست؟
- چرا هست؛ ولی دیگه اون هیونگ سابق نیست!
بعضی موقع ها نبودن آدما بهتر از بودنشونه. وقتی که باشن و در عین حال نباشن، خیلی زندگی سخت می شه.
دکتر:
ـ دقیقا با کدوم یکی از اعضای خانوادت مشکل داری؟
با لبخند می گم:
ـ باور کنید من همشون رو دوست دارم؛ ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم می کنند.
دکتر نگاه متعجبی بهم می ندازه و می گه:
ـ می شه واضح تر بگی؟
با لبخند می گم:
ـ مثل این که مجبورم از اول بگم!
دکتر با لبخند می گه:
ـ اگه این کار رو بکنی ممنونت می شم؛ چون کارمو راحت می کنی.
زمزمه وار می گم:
ـ خیلی سخته؛ ولی مثل این که مجبورم بگم.
دکتر:
ـ هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن.
ـ اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف می کردم؛ ولی نه، این پنج سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف می کردم؛ چون بدبختی های من همه از همون روزا شروع شدن. هیچ چیز دوست داشتنی این سال های آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم!
دکتر:
ـ چرا به روانشناس مراجعه کردی؟
ـ با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانم نجات بده!
دکتر:
ـ پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم.
زهرخندی می زنم. چشمامو می بندم. تو گذشته ها غرق می شم و شروع می کنم. آره بالاخره شروع به تعریف می کنم. با این که سخته، با صدای لرزون از گذشته ها می گم.
ـ خیلی خوشبخت بودم، خیلی خیلی زیاد. پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن. یه پسر شر و شیطون بودم که همیشه همه از دستم عاصی بودن.
ماجرای اصلی پنج سال و دو ماه پیش اتفاق افتاد. دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد.
همه ی اون خنده ها، اون شیطنتا، همه ی اون لبخندا رو به باد داد و من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد. دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن.
آهی می کشم و چشمامو باز می کنم. اون روزا رو جلوی چشمام می بینم.
ـ داشتم از دانشگاه به خونه می اومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو می گیره و از عشقش نسبت به نونام حرف می زنه.
نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده. با غصه می گم:
ـ به خدا تقصیر من نبود. من نمی خواستم اون جوری بشه.
نونای من نامزد داشت، من هم دوست پسر داشتم.
من و نونام هر دو عاشق بودیم،
من عاشق تهیونگ و نونام عاشق نامجون. من به
مین سو گفتم نونام نامزد داره. گفتم نامزدش رو دوست داره، اما پسره ی احمق حرفامو باور نمی کرد.
با یاد اوری اون روزها دوباره بهم میریزم و می گم:
ـ هر روز جلوم رو می گرفت. بهم التماس می کرد به نونات بگو. نونام چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثل این که مین سو هم تحقیق می کنه و می فهمه که نونای منه.
دکتر با نگرانی می گه:
ـ آروم باش، چرا با خودت این جوری می کنی؟!
ـ کابوسای مین سو ولم نمی کنند. همش با آرام بخش می خوابم. خیلی داغونم. یه مدت بود تازه راحت شده بودم؛ ولی دوباره شروع شده.
دکتر:
ـ مگه مین سو چی کار کرد؟
با حرص می گم:
ـ با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد و این کابوسای لعنتی شبانه رو به من بدبخت هدیه کرد.
دکتر:
ـ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
با ناراحتی سری تکون می دم و می گم:
ـ وقتی فهمید من دونسنگ یونام کلافم کرد.
هر روز جلوم رو می گرفت و با التماس، با زاری، با فحش، با تهدید می خواست که بهش یه فرصت بدم. حتی خونمون رو پیدا کرده بود. مجبور شدم به یونا بگم.
یونا وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد. گفت خودش با مین سو صحبت می کنه و همه چیز رو تموم می کنه.
کمی مکث می کنم. دکتر:
ـ خب، بعدش چی شد؟
با پوزخند می گم:
ـ بدتر شد که بهتر نشد. مین سو دست بردار نبود.
حتی دو بار تهیونگ هم من و با مین سو دید. یونا گیر داده بود در مورد این موضوع به تهیونگ چیزی نگو به نامجون می گه.
نامجون اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه. من بدبخت هم مجبور بودم از تهیونگ مخفی کنم.
دکتر:
ـ به تهیونگ چی می گفتی؟
سرمو بین دستام می گیرم و می گم:
ـ برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم. من هیچ وقت به تهیونگ دروغ نمی گفتم؛ ولی یونا با ترس های
بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم! اون روزا به تهیونگ گفتم مین سو دوست پسر یکی از دوستامه.
و چون دوستم باهاش کات کرده جلوی من رو می گیره و از من می خواد کمکش کنم.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now