《پارت دوم》

244 39 31
                                    


چه قدر غمگین و تنهام. این روزها رو حتی برای دشمنام هم نمی خوام. خیلی سخته تو سخت ترین شرایط ندونی باید از کی کمک بگیری، هر چی به اطراف نگاه کنی هیچ کس رو برای همراهی پیدا نکنی، با این که اطرافت پر از آشناست ولی با همه غریبه باشی، با این که عشقت در دو قدمیته، اما مال تو نباشه، خیلی سخته، خیلی. چشمم به یه پارک میفته. لبخندی روی لبام می شینه. هر چند همون پارک نیست، ولی خوب می شه توش قدم زد.
با خوشحالی به اون طرف خیابون می رم. وارد پارک می شم، روی یکی از نیمکت ها می شینم. ساندویچی که واسه ی نهارم آماده کردم رو از کیفم درمیارم و شروع به خوردن می کنم. ساندویچم تموم شد، ولی باز احساس گرسنگی می کنم، ولی باید با این گشنگی بسازم. یه شکلات از جیبم در میارم و تو دهنم می ذارم. یه دختر کنارم می شینه.
ـ اهای خوشتیپه تنهایی؟
از لحنش خوشم نیومد. جوابش رو نمی دم همون جور به بازی بچه ها نگاه می کنم. یه پوزخند می زنه و می گه:
ـ اگه دنبال عشق و حالی برای امشبت من هستم.
یه لبخند غمگین روی لبام می شینه.
حالا که فکر می کنم می بینم شاید وضعم از خیلی ها بهتر باشه.
با دیدن لبخندم فکر می کنه موافقت کردم، با اعتماد به نفس بیشتری به حرفاش ادامه می ده:
ـ اگه جا نداری خودم خونه دارم؟
وقتی از جانب من جوابی نمی شنوه می گه:
ـ نکنه لالی؟ لباسات که نشون می ده آه در بساط نداری، ولی مهم نیست باهم راه میایم.
بازوم رو می گیره و بلندم می کنه و می گه:
ـ همین جا بمون الان میام.
اینم از شانس گند من، نمی تونم دو دقیقه یه جا با آرامش فکر کنم. کیفم رو بر می دارم و کم کم از نیمکت دور می شم. هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که صدای دختر رو می شنوم:
ـ کجا داری میری، صبر کن.
خودش رو به من می رسونه و بازوم رو می گیره و می گه:
ـ کجا می ری؟
بازوم رو از دستش می کشم بیرون و می گم:
ـ اونش به جنابعالی ربطی نداره.
صدای یه پسره رو می شنوم که می گه:
ـ سوزی چی شده؟ بچه ها می گن کارم داشتی؟
دختره با ابروهاش یه اشاره به من می کنه. یه لبخند رو لب های پسره می شینه و به طرفمون میاد. با اخم بهشون نگاه می کنم. پسر از سوزی می پرسه:
ـ مشتریه؟
سوزی می گه:
ـ فکر کنم.
با عصبانیت نگاهشون می کنم. حوصله ی دردسر جدید ندارم. از اول که این دختر کنارم نشست باید از روی نیمکت بلند می شدم. این ندونم کاری هام آخر کار دستم می ده. بی توجه به حرفای سوزی و اون پسره راهم رو کج می کنم و به سمت خیابون حرکت می کنم. یه پوزخند روی لبام می شینه. معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای پیدا کردم که مردم من رو شبیه آدم های همه کاره می بینن. همون جور که دارم می رم یهو بازوم کشیده می شه. با تعجب به عقب بر می گردم و می بینم همون پسره ی تو پارکه. اخمام می ره تو هم، بازوم تو دستش گرفته و می گه:
ـ کجا ؟ تشریف داشتی.
بعد سعی می کنه من رو با خودش به سمت یه ماشینی که کنار خیابون پارک شده ببره. قلبم با شدت می زنه، مثل این که موضوع واقعا جدیه. بازوم رو با همه قدرت از دستش بیرون می کشم و می گم:
ـ مزاحم نشو.
پسره نیشخندی می زنه و می گه:
ـ عزیزم اون وقتی که داشتی آمار میدادی باید به این جاهاش هم فکر می کردی. نترس، جای بدی نمی برمت. جایی که می خوام ببرمت پول هم در میاری.
پوزخندی می زنم و می گم:
ـ لازم نکرده از این لطف ها در حق بنده بکنی، بنده پول و نخوام کی رو باید ببینم؟
پسر:
ـ خوشم میاد که سر سختی، کار کردن با اینجور آدم ها لذت بخش تره.
می خوام به راهم ادامه بدم که دوباره بازوم رو می گیره. نگاهی به خیابون می ندازم، خلوته خلوته. گهگاهی یه ماشین از کنارمون رد می شه، ولی متوجه مزاحمت این پسره نمی شه، شایدم هم متوجه می شه ولی براش مهم نیست. پسره با یه لحن خشن می گه:
ـ خوشم نمیاد حرفم رو تکرار کنم، بهتره مثل بچه ی آدم به حرفام گوش بدی، وگرنه بد می بینی.
و بعد چاقوش رو در میاره و می ذاره رو شکمم. جلوم ایستاده، اگه کسی با ماشین از جلومون رد بشه متوجه نمی شه که روم چاقو کشیده، ولی برام مهم نیست. شاید این جوری راحت شدم. ممکنه از این که من رو به زور بخواد سوار ماشین کنه بترسم؛ چون نمی خوام توی گندو کثافط فرو برم و زندگیم رو از این جهنم تر بکنم، ولی از مرگ ترسی ندارم. تازه این جوری از این زندگی نکبتی هم خلاص می شم. پوزخندی می زنم و می گم:
ـ ببین آقا پسر، من تا همین حالا هم تا دلت بخواد بد دیدم. بالا تر از سیاهی که رنگی نیست، نهایت نهایتش مرگه دیگه، این چاقو رو فرو کن و خلاصم کن. باور کن با کشتن من بهترین لطف و درحق خیلی ها کردی.مطمئن باش کسی ازت شکایت نمیکنه، شاید اگه تو رو دیدن یه پولی هم بهت دادن.
با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. انگار باور نمی کنه انقدر بدبختم، انگار باور نمی کنه آرزوم مرگه، انگار با همه ی منجلابی که توش دست و پا می زنه هنوز به آخر خط نرسیده. انگار هنوز هم یه امیدی واسه ی زندگی داره. دیوونگی من براش جای تعجب داره. می دونم یه بدبختیه مثل من، هر دو بدبخت و بی چاره ایم. اون یه جور، من هم یه جور دیگه.
ـ چته، همه ی حرفات یه ادعای تو خالی بود؟
یه قدم از من فاصله می گیره. چاقو رو می ذاره توی جیبش و زیر لب می گه:
ـ تو دیگه کی هستی؟
یه لبخند تلخ می زنم و هیچی نمی گم. خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غم هام بگم. این روزها همه ی آدما کلی حرف واسه ی گفتن دارن، ولی من پر از نگفتن ها هستم. یه عالمه حرف که با گفتن درک نمی شه، بلکه با لمس کردن درک می شه. همون جور که ازش دور می شم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می کنم و زیر لب می گم:
ـ ای کاش اون چاقو رو فرو می کردی.
مطمئنم هیچ کس از مرگم ناراحت نمی شد، همه یه نفس راحت می کشیدن. آروم تر از قبل ادامه می دم.
باید برم اون طرف خیابون. بی حواس به سمت خیابون حرکت می کنم. از این همه تنهایی دلم گرفته، باید برم خونه. اگه قلبت آروم نباشه، هیچ جایی تو دنیا بهت آرامش نمی ده. صدای بوق ماشینی رو می شنوم و سرم رو بر می گردونم و ماشینی رو می بینم که به سرعت به طرفم میاد. مغزم قفل می کنه و بعد فقط و فقط کشیده شدن بازوم رو احساس می کنم و ماشینی که به سرعت از کنارم رد می شه. سرم رو بر می گردونم و می بینم همون پسره ی توی پارکه. پسر با فریاد می گه:
ـ معلومه حواست کجاست؟! داشتی خودت رو به کشتن می دادی.
با لبخند تلخی می گم:
ـ چه فرقی به حال جنابعالی داره. خود تو که داشتی چند دقیقه پیش من رو تهدید به مرگ می کردی.
با بهت نگاهم می کنه و می گه:
ـ تو عمرم چشم هایی به این غمگینی ندیدم. با همه ی مصیبت هایی که می کشم. با این که خیلی روزها آرزوی مرگ می کنم، ولی وقتی باهاش رو به رو می شم جا می زنم. اما امروز تو با چشم های غمگینت دو بار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی.
با لحن غمگینی می گم:
ـ شاید دلیلش اینه که تو هنوز امیدی داری، ولی من ناامید ناامیدم. شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن، ولی من هیچی برای از دست دادن ندارم.
برای اولین بار نگاهش پر از ترحم می شه و می گه:
ـ مگه جرمت چیه؟
اشک چشمام رو پر می کنه و می گم:
ـ بزرگ ترین جرمه دنیا می دونی چیه؟
سرش رو به نشونه ی ندونستن تکون می ده. من با یه لحن غمگین می گم:
ـ بی گناهی و من امروز محکوم به این جرمم.
تو نگاهش ناباوری موج می زنه.
ـ اگه به جرم بی گناهی، گناه کار شناخته بشی و هیچ کاری هم نتونی بکنی لحظه به لحظه نابودتر می شی.
پسر:
ـ حرفاتو نمی فهمم.
ـ حق داری، اگه می فهمیدی جای تعجب داشت.
آهی می کشم و به پسره می گم:
ـ ممنون که نجاتم دادی.
بعد هم راهم رو می کشم و می رم همون جور که می رم با خودم می گم:
ـ هیچ کس تو این دنیا بد نیست، همه بد می شن. خودمون از خودمون بدترین ها رو می سازیم. کسی که ادعای خوب بودن نمی کرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو بهترین می دونند اگه امروز این جا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا می کردن. کی فکرش رو می کرد آدمی که من رو تهدید به مرگ می کرد خودش من رو از مرگ نجات بده.
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام. با دیدن اسم جونگکوک لبخندی روی لبام می شینه.
ـ سلام بر جونگکوکی.
جونگکوک:
ـ سلام بر دوست خل و چل خودم.
ـ تو رفتی اون ور آب باز هم آدم نشدی؟
جونگکوک:
ـ نیست که تو آدم شدی، هنوز همون گورخری هستی که بودی.
ـ خجالت نکش، ادامه بده.
جونگکوک:
ـ باشه، باشه حتما.
ـ باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن.
جونگکوک یه آه تصنعی می کشه و می گه:
ـ  هی روزگار، دوست هم دوستای قدیم. زنگ که نمی زنی، حال و احوال که نمی پرسی، زنگ هم که می زنم و می خوام دو کلوم حرف حساب بزنم می گی چرت و پرت می گی.
ـ من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب.
جونگکوک:
ـ اَه، خفه شو بببینم، خبرای مهم برات دارم.
ـ دیگه چی شده؟ این بار می خوای سر کی رو زیر آب کنی؟
جونگکوک می گه:
ـ سوکجیننن!
با خنده می گم:
ـ بگو ببینم می خوای چی بگی.
جونگکوک:
ـ قراره برگردیم.
با شوق می گم:
ـ واسه همیشه.
بلند می خنده و می گه:
ـ آره عزیزم، واسه همیشه. از اول هم قرار نبود موندگار بشیم، فقط واسه ی درس جیمین اومده بودیم.
ـ بد هم که نشد، هم تو هم جیمین ادامه ی تحصیل دادین.
جونگکوک:
ـ آره، من این مدت ناراضی نبودم، ولی خوب دل تنگی بدجور اذیتم می کرد. جیمین هم دلش نمیخواد بمونیم.
ـ حالا کی بر می گردین؟
جونگکوک:
ـ آخرِ ماه دیگه.
آهی می کشم و می گم:
ـ باز خوبه داری میای! خیلی تنها بودم.
جونگکوک با لحن گرفته ای می گه:
ـ همش تقصیر خودته، نباید کوتاه می اومدی؟
ـ خودت که دیدی همه کار کردم، ولی کسی باورم نکرد.
جونگکوک:
ـ جیمین همیشه می گه ای کاش سوکجین هم راضی می شد و می اومد پیش خودمون.
ـ حرفا می زنیا؛ با کدوم پول؟!

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now