《پارت سی و نهم》

154 28 42
                                    


&&تهیونگ&&

با نگرانی سوکجین رو روی صندلی عقب ماشین میخوابونه و سوار ماشین میشه.
-خدایا آخه چی شده؟
ماشین رو روشن میکنه و به سمت نزدیک ترین بیمارستان میرونه... دستاش از شدت نگرانی میلرزن... حرفای کن رو به خاطر میاره که میگفت هیچ کس از اون همه شکنجه نمیتونه جون سالم به در ببره... دلش گواهیه خوبی نمیده.

-خدایا حالا که بهم برگردوندیش ازم نگیرش... من تحمل از دست دادن دوبارش رو ندارم.
یکی تو وجودش فریاد میزنه و میگه: چه مرگته پسر.. اون فقط ضعف کرده.
ناخوداگاه زمزمه میکنه: اگه چیزیش بشه من میمیرم.

لحظه به لحظه سرعت ماشین بیشتر میشه... هیچی دست خودش نیست.
هر چند ثانیه به چند ثانیه از آینه نگاهی به سوکجین میندازه.
تمام خاطرات گذشته به ذهنش هجوم میارن... یاد اون روزی میفته که مین جو سوکجین رو کتک زده بود و سوکجین از حال رفته بود...
-سوکجین دووم بیار... الان میرسیم.
...
-لعنت به من... لعنت به من که از یاد برده بودم اون لعنتیا چه بلایی سر عشقم آوردن... نباید اجازه میدادم بیاد سرکار... اون هنوز خیلی ضعیفه.
با مشت به فرمون میکوبه و میگه:لعنت به من.

نمیدونه چه طور خودش رو به جلوی بیمارستان رسوند با اون همه سرعت واقعا شانس آورد که بلایی سر خودش و سوکجین نیاورد... سریع ماشین رو بدون توجه به تابلوی پارک ممنوع پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه.

نفس عمیقی میکشه... سوکجین رو به آرومی بغل میکنه و به داخل بیمارستان میره... پرستاری با دیدن سوکجین تو بغل تهیونگ به سمتش میاد و میگه: چی شده آقا؟
تهیونگ: نمیدونم یهو از حال رفت.

پرستار اون رو به اتاقی هدایت میکنه و خودش میره تا دکتر رو خبر کنه... آروم سوکجین رو روی تنها تخت اتاق میذاره و به آرومی بوسه ای به سرش میزنه... دست سوکجین رو توی دستش میگیره و میگه: سوکجین زود خوب شو... من تحمل ندارم اینجوری ببینمت.

دکتر: سلام.
با بی حوصلگی سری تکون میده و از سوکجین فاصله میگیره... دکتر شروع به معاینه ی سوکجین میکنه.
دکتر: باهاشون چه نسبتی دارین؟
بدون مکث میگه: دوست پسرمه.
دکتر با تعجب نگاش میکنه اما چیزی نمیگه و به
ادامه ی کارش مشغول میشه.
- دکتر چی شد؟
دکتر: سابقه ی بیماریه کلیوی داره؟
رنگ از رخش میپره.
-چی؟
دکتر چپ چپ نگاش میکنه.. دستی به موهاش میکشه. و من من کنان میگه: نمیدونم.
اخمای دکتر توهم میره.
دکتر: یعنی چی؟

نمیدونه چی بگه.
دکتر: حالش زیاد خوب نیست... اینجور که معلومه
کلیه هاش اسیب دیده اینطور که من تشخیص میدم باید به خاطر کتک خوردن بیش از اندازه باشه‌.
اما با وجود حال خرابش طعنه ی دکتر رو میگیره... حرصش در میاد.. دلیلی نمیبینه بخواد به این زن هم توضیح بده.

با لحن خشنی میگه: خانوم محترم شما بهتره به جای دخالت بیجا تو زندگیه مردم به کارتون برسین.
دکتر که خودش رو برای حرف زدن آماده کرده بود از این همه خشونت جا میخوره و حرف تو دهنش میمونه... بعد از چند لحظه مکث چشم غره ای بهش میره که باعث میشه پوزخندی رو لباش بشینه و نگاش رو از دکتر بگیره.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now