《پارت بیست و پنجم》

154 28 66
                                    

بی توجه به حرف مرد می گه:
ـ باورم نمی شه دارم خلاص می شم.
مرد:
ـ حالا دیگه باید باور کنی کوچولو.
ـ من کجام کوچولوئه! سن بابا بزرگت رو دارم، باز بهم می گی کوچولو؟!
مرد غش غش زیر خنده می زنه و می گه:
ـ دمت گرم، این تیکه رو باحال اومدی!
مشتی به بازوی مرد می کوبه و می گه:
ـ دیوونه، الان چه وقت شوخیه؟ من دارم از استرس می میرم، اون وقت جناب عالی فقط مسخره بازی در میاری.
مرد:
ـ برو بابا، استرس کیلویی چنده؟
ـ خیلی نگرانم، خیلی.تنها دل خوشیم اینه که تهیونگ تونست فرار کنه.
مرد به زحمت لبخندی می زنه و می گه:
ـ این قدر حرص و جوش نخور.
ـ مطمئنی تهیونگ زخمی نشده؟
مرد:
ـ برای هزارمین بار بله.
ـ دلم براش تنگ شده. ای کاش صحیح و سالم باشه.
مرد:
ـ بابا سالمه، نگران نباش.
تو چشمای مرد زل می زنه و می گه:
ـ مطمئن باشم؟
بغضی تو گلوی مرد می شینه. مرد:
ـ آره.
ـ یعنی ممکنه همه ی این ماجراها تموم بشه؟
مرد:
ـ خیالت راحت راحت. تضمین می کنم.
ـ بعد از چهار سال باورم نمی شه همه چیز رو فهمیدم. هر چند خیلی تلخ بود.
دست مرد دور شونه های سوکجین حلقه می شه. مرد:
ـ همه چیز داره تموم می شه خیالت راحت راحت باشه.
ـ تنها حسنی که این سختی ها داشت فهمیدن حقایق بود.
مرد:
ـ باید به آیندت فکر کنی.
ـ خیلی سخته. حس می کنم هیچ کس و هیچ چیز برام نمونده. چه زود دنیای من و داغون کردن، اون هم کسایی که ازشون انتظار نداشتم!
مرد:
ـ مگه من مردم؟ خودم کمکت می کنم. تازه این دوست خل و چلم هم هست.
بغض بدی تو گلوش می شینه. هنوز هم باورش نمی شه. باور حرفایی که از پدر مین سو شنید به سختی سال ها عذاب کشیدنه.
ـ خیلی خوبی هیونگ.
مرد:
ـ می دونم. از من خوب تر کجا سراغ داری؟
ـ باز من ازت تعریف کردم پر رو شدی؟!
مرد:
ـ این روزا یکی هم که حرف راست می زنه این جوری تو ذوقش می زنند.
ـ برو بابا، تو کدوم حرفت راسته که این دومیش باشه؟!
با استرس نگاش رو از مرد می گیره و می گه:
ـ نمی دونم چرا دلم این قدر شور می زنه.
مرد:
ـ تو هم که هر دو ثانیه به دو ثانیه مثل نوار ضبط شده این جمله رو تکرار می کنی!
ـ مگه دسته منه؟
مرد:
ـ نه بابا از بس توش نمک ریختی واسه ی همین شور شده هی شور می زنه.

با شنیدن صدای تیر اندازی هر دو ساکت می شن. با ترس به بازوی مرد چنگ می زنه و نگاش می کنه. با صدایی که می لرزه می گه:
ـ صدای چی بود؟ مگه نگفتی به جز شما دو نفر کس دیگه ای نیست؟
مرد مضطرب نگاهی به اطراف می کنه و می گه:
ـ نمی دونم. یه لحظه این جا وایستا تا من برم ببینم چی شده.
دستش رو محکم تر دور بازوی مرد حلقه می کنه.
ـ نه، من می ترسم. منو تنها نذار.
مرد مستاصل نگاهی به سوکجین می ندازه. دوباره صدای تیر اندازی شنیده می شه. مرد:
ـ باشه، پس با من بیا. باید ببینم چی شده؟
سرش رو به نشونه ی باشه تکون می ده.
و قدم به قدم به سمتی که صدای تیر اندازی از اون جا بلند شد نزدیک می شن.
مرد:
ـ فکر کنم توی انباری تیر اندازی شد!
ـ اوهوم.
مرد:
ـ سوکجین یه لحظه این جا بمون می ترسم اون تو خطرناک باشه.
ـ نه، من هم میام.
مرد با جدیت نگاهی به سوکجین می ندازه و می گه:
ـ سوکجین مگه بهم اعتماد نداری؟
سری تکون می ده و می گه:
ـ دارم؛ ولی می ترسم. می ترسم بلایی سرت بیاد.
مرد:
ـ نترس . قول می دم هیچی نمی شه.
با درموندگی به مرد نگاه می کنه.
مرد:
ـ قول می دم.
ـ تو رو خدا زود بیا.
مرد لبخند اطمینان بخشی می زنه.
مرد:
ـ خیالت راحت.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now