《پارت سی و پنجم》

162 26 34
                                    


کن: خانوادم اصلا از اون خوششون نمیومد و دوست نداشتن من باهاش ازدواج کنم.
ته دلم خالی میشه... بغض تو گلوی من هم میشینه.
-آخه چرا؟
مهران: آخه اون مثل من پدر و مادر پولدار نداشت.. پدر و مادر اون نه تنها پولدار نبودن بلکه آدمای درست و حسابی هم به حساب نمیومدن اما اون یه فرشته بود سوکجین.. نمیدونی وقتی تو چشمام خیره میشد و از پدر و مادرش شکایت میکرد چه زجری میکشیدم که نمیتونستم هیچ کاری براش کنم... پدرش یه معتاد  بود... مادرش هم طلاق گرفته بود و بدون توجه به دختر و پسرش دوباره ازدواج کرده بود.
برادرش با اینکه دو سه سالی ازش کوچیکتر بود ولی همیشه مواظبش بود.

-ولی مامان و بابات که......
کن: خیلی خوبن؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون میدم.
کن: وقتی عشقم رو از دست دادم و واسه ی همیشه کره رو ترک کردم تازه خوب شدن... اینی که میبینی نبودن... همین جونگکوک میدونی چقدر سعی کرد راضیشون کنه؟... هر چقدر میتونست التماس کرد تا شاید راضی بشن فقط واسه ی یه بار ببیننش اما اونا راضی نشدن... عشقم رو جدی نگرفتن سوکجین و همین جدی نگرفتنشون نابودم کرد.

-بعدش چی شد؟
کن: نمیتونستم قید خونوادم رو بزنم...یه جورایی بهشون حق میدادم ولی خب گناه اون چی بود که توی اون خونواده به دنیا اومده بود... بعد یکی دو سال دوستی وقتی دیدم خونوادم به هیچ عنوان راضی نیستن بهش گفتم بهتره تموم کنیم.

اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه... من هم صورتم از اشک پر میشه.
-چی گفت؟
کن: دلم از این میسوزه که هیچی نگفت... فقط یه قطره اشک از چشماش سرازیر ... در برابر تمام حرفای من یه زهرخند تحویلم داد و بعدش هم رفت.. واسه ی همیشه...
-چرا کن؟... تو که عاشقش بودی باید پای همه چیز میموندی.
کن: فکر میکردم میتونم فراموشش کنم ولی نشد... واقعا نشد... اشتباه کردم سوکجین...
-بعد از رفتنش چه اتفاقی افتاد؟

کن: افسرده شدم.. خودم هم باورم نمیشد تا این حد عاشقش باشم... پدر و مادرم فکر میکردن همه چیز درست میشه ولی وقتی یه ماه شد دو ماه و دو ماه شد سه ماه تازه فهمیدن که هیچ چیز قرار نیست درست بشه... مادرم که حال و روز من رو دید تصمیم گرفت برای یه بار هم شده ببینتش.
-خب؟!

کن: هیچی دیگه بابام رو هم راضی کرد و آدرس رو از من خواست ولی وقتی به خونه شون رسیدیم فهمیدم‌ برای همه چیز دیر شده.
-نه؟!
آهی میکشه و به تلخی ادامه میده:به همین راحتی واسه ی همیشه از دستش دادم.
-یعنی چی از دستش دادی؟
کن: تصادف کرد و مرگ مغزی شد... منی که ادعای عاشقیم میشد نفهمیده بودم چه بلایی سر عشقم اومده... حتی برای آخرین بار هم یه دل سیر ندیدمش... میدونی چی تلخه سوکجین؟

سرم رو به نشونه ندونستن تکون میدم.
کن: اینکه من باعث مرگش شدم.
با ناباوری نگاش میکنم.
کن: اون روز بعد از گفتن اون حرفا نباید میذاشتم تنها بره اما از اونجایی که تحمل غم چشماش رو نداشتم دنبالش نرفتم بعدها فهمیدم توی مسیر برگشت به
خونه اش با یه موتوری تصادف کرده و برای همیشه رفت تا بهم یاد بده که وقتی عاشق شدی باید پای همه چیز بمونی.
-کن خیلی خیلی متاسفم.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now