《پارت اول》

550 44 18
                                    

روی یکی از نیمکتای پارک نشستم و به بچه های درحال بازی نگاه کردم.
خیلی دلم گرفته! مثل خیلی از روزها. دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا می تونم اشک بریزم و اون دلداریم بده! اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی و توی زندگیم سراغ ندارم.
واقعا چی شد که زندگیم به این جا رسید؟! انگار آخر راهم، حس می کنم تنها موجود اضافه ی روی زمینم! با صدای گریه ی یه دختربچه به خودم میام. رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه؛ از رو نیمکت پارک بلند می شم و خودمو به دختر بچه می رسونم. جلوش زانو می زنم و کمک می کنم بلند شه!
- خوبی خانوم کوچولو؟
دختربچه با هق هق می گه:
- زانوم خیلی درد می کنه!
نگاهی به زانوش می ندازم که می بینم زانوش یه کوچولو زخم شده! زخمش سطحیه؛ از تو کیفم یه چسب زخم در میارم و رو زانوش می زنم. با مهربونی لبخندی می زنم و می گم:
- حالا زود خوب می شه! اسمت چیه خانوم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود می گه:
- مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم!
یه لبخند غمگین رو لبام می شینه.
-آفرین خانوم کوچولو! همیشه به حرف مامانت گوش کن!
از توی کیفم شکلاتی برمیدارم و بهش میدم و میگم.
- اینم جایزت به خاطر این که دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی!
اون هم‌ با لبخند شکلات رو میگیره و تشکر میکنه و دوباره به سمت دوستاش میره و برام دستی تکون میده.
من هم براش دست تکون می دم و به مسیر رفتنش نگاه می کنم. با صدای زنگ گوشیم به خودم میام.
یه نگاه به گوشیم می اندازم؛ سئوکمینِ جواب می دم:
- سلام هیونگ!
سئوکمین- سلام و کوفت! هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ نمی گی مامان نگران می شه و حالش دوباره بد می شه؟ زود بیا خونه!
و بدون این که منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع می کنه! یه آه می کشم و از پارک خارج می شم. وقتی کنارشونم از من دوری می کنن و وقتی میام بیرون، با من اینطور برخورد می کنن! هر چند نگرانی اونا برای من نیست! بیشتر از من، به خاطر آبروشون نگرانن!
این پارک و خیلی دوست دارم! بیشتر اوقات بعد کار میام این جا؛ یه ربع، بیست دقیقه ای می شینم و بعد به سمت خونه حرکت می کنم.
توی راه باخودم فکر میکنم و میگم واقعا چی شد؟! مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس می دم؟! به کدوم جرم؟ به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا انقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
آه عمیقی می کشم و به سمت ایستگاه اتوبوس می رم. هنوز اتوبوس نیومده. چند دقیقه منتظر می مونم تا اتوبوس برسه. اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا، تا آخر ماه پول کم میارم! بالاخره اتوبوس اومد، منم سوار اتوبوس می شم. خیلی شلوغه؛ جای نشستن نیست.
بالاخره به خونه می رسم،همین که وارد خونه می شم صدای داد بابا رو می شنوم:
- تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت می گم:
- سلام بابا!
بابا:
- جواب منو بده!
مجبورم قضیه ی پارک رفتن رو مخفی کنم؛ چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم!
- یه کم کارم طول کشید؛ اولین اتوبوس رو از دست دادم!
سری تکون می ده و می گه:
- گمشو تو اتاقت!
به زحمت خودمو به اتاق می رسونم. مثل همیشه در اتاقمو قفل می کنم. واقعا نمی دونم چی کار باید کنم! ای کاش می فهمیدن مرگ یونا تقصیر من نیست! اوایل خیلی سعی کردم به همه بفهمونم اون طور که اونا فکر می کنن نیست، اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از هیونگام و نفرین از مامانم بود! بعد یه مدت فهمیدم اصرار به بی گناهی، بی فایده ست! اونا اصلا باورم نداشتن. کم کم بی تفاوت شدم؛ اونا داد و بیداد می کردن و من فقط گوش می کردم. اونا هم کم کم فراموشم کردن! تنها چیزی که منو به اونا ربط می ده، همین اتاقه و بس! تنها نقطه مشترک من و خانوادام همین اتاقه! مرگ یونا برابر شد با مرگ همه ی آرزوهای من!
بدون این که لباسمو عوض کنم، خودمو روی تخت پرت می کنم. اتاق کوچیکم از تمیزی برق می زنه! خیلی خستم. ترجیح می دم به گذشته ها فکر نکنم! خواب رو به همه چیز ترجیح می دم!
دلم یه خواب آروم می خواد. دلم می خواد برای یه شب هم که شده بعد از مدت ها با آرامش بخوابم! اما خودم هم می دونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله! اونقد فکر و خیال می کنم که خودم هم نمی دونم کی به خواب می رم!
چشمامو باز می کنم؛ به ساعت نگاهی می اندازم، آه از نهادم بلند می شه! ساعت چهار صبحه! از شیش عصر تا الان، یکسره خوابیدم. مثل همیشه کسی برای شام صدام نکرد! قفل درو باز می کنم و از اتاق خارج می شم. سمت آشپزخونه میرم و در یخچال رو باز می کنم. چیزی از غذای دیشب نمونده! بعضی مواقع مامان برام غذا می ذاره، ولی مثل این که دیشب از اون شبا نبوده! مجبور می شم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم. با کم ترین سر و صدا املت رو درست می کنم و با یه تیکه نون می خورم. ظرفا رو می شورم و می رم تو اتاقم. یه مقدار از کارام مونده بود، مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم. کامپیوتر رو روشن می کنم، سرعت بالا اومدنش افتضاحه! خیلی قدیمی شده. ولی چاره ای نیست، باید باهاش بسازم! تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر می کنم. وقتی بابا گفت: «همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی! من دیگه خرج تحصیلت رو نمی دم!» واقعا درمونده شدم! ماشین و موبایل و لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی! فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند و پولی هم نداشتم تا جایی دیگه ای برم زندگی کنم.
در به در دنبال کار می گشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم. هر چند به سختی، هر چند قراردادی، اما به همونم راضی بودم! ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت. خیلی... اما گذشت! به سختی لیسانس زبان رو گرفتم. حتی تو اون روزا، تهمین صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطشو باهام قطع کرد! تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود، جونگکوک دوست هم دانشگاهیم بود؛ که اونم تو اون روزا داشت با دوست پسرش به کانادا می رفت. هر چند اون هم همه ی تلاشش رو کرد، اما کسی حرفاشو باور نکرد! جونگکوک یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد. من به خاطر مرگ نونام و سرزنشای خانوادم داغون بودم، مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم! بیچاره جونگکوک روزای آخر به جای این که با خانوادش باشه؛ کنار من بود و بهم دلداری می داد! هنوزم که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ می زنه. همین کار فعلی رو هم مدیون اون هستم. تو همون روزای بدبختی به دوست پسرش سپرد برام یه کار پیدا کنه. هر جا می رفتم به یه دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمی دادن، تا این که دوست پسر جونگکوک با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجمای زبان، وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همون جام! هر چند شرکت کوچیکیه، ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم درمیاد. بالاخره ویندوز بالا اومد. همه ی متنا رو قبلا ترجمه کردم، فقط تایپشون مونده. بی خیال گذشته می شم و شروع می کنم به تایپ کردن. بعد از کلی تایپ کردن، بالاخره کار تایپ تموم می شه. زیر لب زمزمه می کنم: «بالاخره تموم شد!»
یه کش و قوسی به بدنم می دم که صدای استخونام بلند می شه! به ساعت نگاهی می اندازم، هنوز پنج و نیمه. به سمت آشپزخونه می رم تا برای خودم غذا درست بکنم. اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم! مجبورم هر روز یه چیزی با خودم ببرم. تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمی شه؛ مسیرم هم چون طولانیه، واسه نهار خونه نمیام. هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟! به صرفه ترین راه، موندن تو شرکته!
مثل همیشه چند تا لقمه می ذارم تو کیفم؛ دو سه تا شکلات هم می ذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون می زنم. ساعت هشت باید شرکت باشم. مثل همیشه همه خوابن. دلم لک زده برای آغوش مادرم، برای محبت پدرم، برای حمایتای هیونگان، برای نوازشای نونام...

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now