با شیطنت خندید و لبمو بوسید.
شکم نرمشو تا وقتی خوابش برد ماساژ دادم.
توی بغلم اونقدر نگاهش کردم تا چشمای خودمم از خستگی بسته شد.

****

Yoongi pov:

نزدیکی‌های صبح از خواب بیدار شدم و نگاهم به آشپزخونه افتاد.
_جوجه؟ داری چیکار میکنی؟
از روی تخت بلند شدم و سمتش رفتم.
میز صبحونه رو چیده بود و داشت ساندویچ‌های کوچیک میگرفت.
_واسه چی اینقدر زود بیدار شدی؟!
_چون تو زود میزنی بیرون، غذای پایگاه هم که نمیخوری! فقط بلدی با شکم خالی سیگار بکشی!
یه تیکه ساندویچ برداشتم و خوردم.
_ماجرا به کجا رسید؟!
همچنان که از ساندویچ خوشمزه‌ام لذت میبردم گفتم: به جاهای خوب!
پرسید: آبمیوه میخوری؟
سری تکون دادم و نشستم روی صندلی.
وقتی لیوان رو جلوم گذاشت.
کمرشو گرفتم و نشوندمش روی رون پام.
_خودت چرا نمیخوری؟
_اشتها ندارم...
_اگه نخوری، نمیگم چی شده!
_یاااا! اذیت نکن یونگی!

ساندویچی که گاز زده بودمو زورکی چپوندم توی دهنش.
_تا اینجا فهمیدیم هدفشون انبار تسلیحات بوده! اکثر سربازهایی که مسموم شدن، مربوط به یگانی هستن که برای ساختمون مهمّات کشیک میدن... ما هم که تعلیق شدیم،... بهترین فرصته برای آن بوهیون جاکش که دزدی کنه یا اسلحه‌هامونو با مدل‌های بی‌کیفیت جایگزین کنه!

جیمین همچنان که لپ‌های پر و سنجابیشو قورت میداد، گفت: پس...پارک؟!
لپ باد کرده‌اشو بوسیدم و گفتم: پارک دلّاله! حالا دیگه مطمئنیم! اخیرا هم با صاحب کلاب کارپه دیم روهم ریخته! رابط بین مافیاست! انگار اسلحه‌هارو از طریق آن بوهیون به دست مافیای شعله میرسونه، یه پورسانتی هم گیر خودش میاد! شاید حتی بیشتر؛ مافیا به داییش کمک کنه که جاپاشو توی حزب محکم کنه! به هرحال باهاشون همدسته.

_یااا! یعنی این قضیه تا پارلمان هم ادامه داره؟!
_احتمالا! با حکم وزارت بهداشت، رییس بیمارستان اینجا شده، وزیر از اقوام پدریشه! مطمئنا با هم زد و بند دارن...

****

Jin pov:

وقتی بیدار شدم دیگه تقریبا ساعت 12 ظهر بود.
_برم ببینم این کپکای اسهالی درچه حالن!
خبری از هوسوک نبود اما تهیونگ همزمان که داشت چارت توی دستشو چک میکرد با آجوشی حرف می‌زد.

_تهیونگا؟! هوسوک کدوم گوریه؟
_نمیدونم هیونگ! من از صبح اینجام ولی ندیدمش...شاید هنوز خسته‌اس!
_یعنی من اینو گیرش بیارم فقط! اینقدر میزنمش که کل سال بیوفته رو تخت و استراحت کنه خستگیش دربره!

تهیونگ و آجوشی خندیدن.
_دکتر سونگ تماس گرفت و گفت اگه کسی مشکل خاصی نداشت انتقالشون بدیم پایگاه... منم سه تاشونو که بهتر شده بودن فرستادم‌، اما چندتای دیگه هنوز بدحالن.
سری تکون دادم و گفتم: باشه تهیونگا...تو دیگه برو! منم یه چیزی میخورم میام سراغ اینا...

🫂Encounter✨️KookVजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें